ماجرا این بود : مصمم شدم، پا پیش بگذارم، وضو گرفتم،کهنه عبام را تن کردم و رفتم‌خواستگاری🥰 روی حصیر نشستم، سرم را زیر انداختم، از خجالت زبانم بند آمده بود .. صورت داغ شده بود.. انگار پیامبر از دل پر آشوب و شوریده‌ام خبر داشتند .. من از همه چیز گفتم .. از روز های اول با پیامبر تا .. _کسی‌درونم فریاد می‌زد برو سر‌اصل‌مطلب! یا پیامبر(ص)،من دوست دارم با کسی که مایه‌ی آرامش‌م باشد ازدواج کنم!💍 (چه دعاهای قشنگی است که می شود آن را در گوشِ نسیم‌های شب خواند تا رقص کنان واژه‌ها را از سجاده‌ی محبوب به منزل مولا برسانند .. چه زیباست که بدانی آن نسیم را خود مولا برای تو فرستاد تا راز خویش را هم فقط با او بگویی .. ) @zmotafavet