ماجراى بَلعم باعورا و هلاكت بیست هزار نفر براثر طاعون
بلعم باعورا از علماى بنیاسرائیل بود، و كارش به قدری بالا گرفت كه اسم اعظم میدانست و دعایش به استجابت میرسید.
روایت شده: موسى(ع) با جمعیّتى از بنیاسرائیل به فرماندهى یوشع بن نون و كالب بن یوفنا از بیابان تیه بیرون آمده و به سوی شهر (بیتالمقدّس و شام) حركت كردند، تا آن را فتح كنند و از زیر یوغ حاكمان ستمگر عمالقه خارج سازند.
وقتی که به نزدیك شهر رسیدند، حاكمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بنیاسرائیل) رفته و گفتند از موقعیّت خود استفاده كن و چون اسم اعظم الهى را میدانی، در مورد موسى و بنیاسرائیل نفرین كن. بلعم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمنانى كه پیامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرین كنم؟ چنین كارى نخواهم كرد.»
آنها بار دیگر نزد بلعم باعورا آمدند و تقاضا كردند نفرین كند، او نپذیرفت، سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نیرنگ و ترفند آن قدر شوهرش را وسوسه كرد، كه سرانجام بلعم حاضر شد بالاى كوهى كه مشرف به بنیاسرائیل است برود و آنها را نفرین كند.
بلعم سوار بر الاغ خود شد تا بالاى كوه برود، الاغ پس از اندكى حركت سینهاش را بر زمین مینهاد و برنمیخاست و حركت نمیکرد، بلعم پیاده میشد و آنقدر به الاغ میزد تا اندكى حركت مینمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهى به سخن آمد و به بلعم گفت: واى بر تو اى بلعم كجا میروی؟ آیا نمیدانی فرشتگان از حركت من جلوگیرى میکنند. بلعم در عین حال از تصمیم خود منصرف نشد، الاغ را رها كرد و پیاده به بالاى كوه رفت، و در آنجا همین که خواست اسم اعظم را به زبان بیاورد و بنیاسرائیل را نفرین كند اسم اعظم را فراموش كرد و زبانش وارونه میشد به طوری که قوم خود را نفرین میکرد و براى بنیاسرائیل دعا مینمود.
به او گفتند: چرا چنین میکنی؟ گفت: خداوند بر اراده من غالب شده است و زبانم را زیر و رو میکند.
در این هنگام بلعم باعورا به حاكمان ظالم گفت: اكنون دنیا و آخرت من از من گرفته شد، و جز حیله و نیرنگ باقى نمانده است. آنگاه چنین دستور داد: زنان را آراسته و آرایش كنید و كالاهاى مختلف به دست آنها بدهید تا به میان بنیاسرائیل براى خرید و فروش ببرند، و به زنان سفارش كنید كه اگر افراد لشكر موسى(ع) خواستند از آنها کامجویی كنند و عمل منافى عفت انجام دهند، خود را در اختیار آنها بگذارند، اگر یك نفر از لشكر موسى(ع) زنا كند، ما بر آنها پیروز خواهیم شد.
آنها دستور بلعم باعورا را اجرا نمودند، زنان آرایش كرده و به عنوان خرید و فروش وارد لشكر بنیاسرائیل شدند، كار بهجایی رسید كه «زمرى بن شلوم» رئیس قبیله شمعون دست یكى از زنان را گرفت و نزد موسى(ع) آورد و گفت: گمان میکنم كه میگویی این زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستور تو اطاعت نمیکنم.
آنگاه آن زن را به خیمه خود برد و با او زنا كرد، و این چنین بود كه بیمارى واگیر طاعون به سراغ بنیاسرائیل آمد و همه آنها در خطر مرگ قرار گرفتند.
در این هنگام «فنحاص بن عیزار» نوه برادر موسى(ع) كه رادمردى قویپنجه از امراى لشكر موسى(ع) بود از سفر سر رسید، به میان قوم آمد و از ماجراى طاعون و علّت آن باخبر شد، به سراغ زمرى بن شلوم رفت. هنگامی که او را با زن ناپاك دید، به آنها حمله نموده هر دو را كشت، در این هنگام بیمارى طاعون برطرف گردید.
در عین حال همین بیمارى طاعون بیست هزار نفر از لشكر موسى(ع) را كشت.
#بلعمباعورا
@zohe72.کانال کمیل