*داستان شماره ۱۱۳* *در بیان قصه عیسی (ع)* 🌺🌸🌾🌺🌸🌾 بسم الله الرحمن الرحیم تا حال این درد نهان را به غیر مادر خود به دیگری نکرده ام آن اندوهی که در خاطر من استنباط فرمودی همین است که به کسی اظهار نمی توانم نمود. حضرت فرمود: می خواهی آن دختر را برای تو بگیرم؟ گفت آن امری محال است. از مثل تو بزرگی عجب می دانم که با این حال که در من مشاهده می نمائی با من استهزاء و سخریه نمائی! حضرت عیسی علیه السلام فرمود من هرگز استهزاء به احدی نکرده ام و سخریه کار جاهلان است. اگر قادر بر امری نباشم اظهار آن نمی کنم. اگر می خواهی چنان می کنم که فردا شب دختر در آغوش تو باشد. پسر به نزد مادر آمد و سخنان آن حضرت را نقل کرد. مادرش گفت آنچه می گوید به عمل آور و دست از دامن او برمدار. پس آن حضرت متوجه عبادت گردید و پسر در آرزوی معشوق خود تا صبح در فراش خود غلتید. چون صبح طالع شد حضرت عیسی علیه السلام او را طلبید و فرمود: برو به در خانه پادشاه چون امرا و وزاری او آیند که داخل مجلس او شوند به ایشان عرض کن من به پادشاه حاجتی دارم. چون از حاحت تو سوال کنند بگو آمده ام دختر پادشاه را برای خود خواستگاری نمایم. آنچه واقع شود به زودی برای من خبر بیاور. چون پسر به در خانه پادشاه رفت آنچه حضرت فرموده بود بعمل آورد. امرا از سخن او بسیار متعجب شدند. چون به مجلس پادشاه رفتند بر سبیل سخریه این سخن را مذکور ساختند. شاه از استماع این سخن بسیار خندید او را به مجلس خود طلبید. چون نظرش بر او افتاد با آن جامه های کهنه انوار بزرگی و نجابت ذاتی در جبین او مشاهده نمود. چندانکه با او سخن گفت حرفی که دلالت بر جنون و خفت عقل او کند از او نشنید. پس متعجب شد. بر سبیل امتحان گفت: تو اگر قادر بر کابین دختر من هستی به تو می دهم و کابین دختر من آن است که یک خوان از یاقوت آبدار بیاوری که هر دانه اش کمتر از صد مثقال نباشد. گفت مرا مهلت دهید تا برای شما خبر بیاورم. پس برگشت به نزد حضرت عیسی علیه السلام و آنچه گذشته بود عرض کرد. عیسی علیه السلام فرمود: چه بسیار سهل است آنچه او طلبیده است. پس خوانی طلبید و پسر را به خرابه ای برد و دعا کرد هر کلوخ و سنگی که در آن خرابه یود همه یاقوت آبدار شد و فرمود خوان را پر کن برای او ببر. چون پسر خوان را به مجلس شاه آورد و جامه از روی خوان برداشت شعاع آن جواهرات دیده حاضران را خیره نمود و از احوال او همگی متحیر شدند. پس پادشاه به جهت مزید امتحان گفت: یک خوان کم است ده می خواهم که هر خوانی از نوعی جواهر باشد. چون جوان به نزد عیسی علیه السلام برگشت حضرت چند خوان دیگر طلبید و از انواع جواهر که دیده کسی مثل آن ندیده بود آنها را پر کرد و با آن جوان فرستاد. چون خوانها را به مجلس پادشاه برد حیرت آنها زیاده شد. پس پادشاه آن جوان را به خلوت طلبید و گفت اینها نمی باید از تو باشد. تو را جرأت اقدام به چنین امری و قدرت ابدای این غرائب نیست بگو اینها از جانب کیست؟ چون پسر تمامی احوال را به پادشاه نقل کرد. پادشاه گفت نیست آنکه می گوئی مگر عیسی بن مریم علیه السلام. برو او را بطلب تا دختر مرا به تو تزویج نماید. پس حضرت عیسی علیه السلام رفت و دختر را به عقد او در آورد. پادشاه جامه های فاخر برای جوان حاضر کرد و او‌ را به حمام فرستاد. به انواع زیورها او را مجلی گردانید و در آن شب او را به قصر خود برد و دختر را تسلیم او نمود. چون روز دیگر صبح شد پسر را طلبید و از او سوالها نمود و او را در نهایت مرتبه فطانت و زیرکی یافت. چون پادشاه را به غیر آن دختر فرزندی نبود آن پسر را ولیعهد خود گردانید و جمیع امرا و اعیان ملک خود را طلبید که با او بیعت کردند. او را بر تخت سلطنت خود نشانید. چون شب دیگر شد شاه را عارضه ای عارض شد. به دار بقا رحلت نمود و پسر بر تخت سلطنت متمکن شد. جمیع خزائن و دفائن و ذخائر او‌ را تصرف نمود و کافه امرا و وزرا و سپاهیان و اهالی و اشراف و اعیان او را اطاعت می کردند. در این چند روز حضرت عیسی علیه السلام در خانه آن پیر زال به سر می برد. چون روز چهارم شد آن صریع نشین فلک چهارم مانند سلطان انجم اراده غروب از آن بلده نموده به پای تخت پسر خارکش آمد که او را وداع نماید. چون به نزدیک او رسید خارکش از تخت عزت فرود آمده مانند خار در دامن آن گلدسته گلستان نبوت چسبید و عرض کرد. ای حکیم دانا و ای هادی رهنما چندان حق بر این ضعیف بینوا داری که اگر تمام عمر دنیا زنده بمانم و تو را خدمت کنم از عهده عشری از اعشار آن بیرون نمی توانم آمد... ان شاء الله ادامه داستان شبی دیگر... منبع:حیوة القلوب جلد اول( در قصص پیامبران و اوصیاء ایشان) نوشته علامه محمد باقر مجلسی رحمة الله علیه 🌸نشر پیام صدقه جاریه هست🌸 *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم* 🌾🌺🌸 *التماس دعای فرج* *شبتون مهدوی* @Zohorbesyarnazdikast