تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸🌿 🌿 🌸 @zohoreshgh ❣﷽❣ 📚 #احسن_القصص📚 قصه‌های زیبای قر
🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸🌿 🌿 🌸 @zohoreshgh ❣﷽❣ 📚 📚 قصه‌های زیبای قرآن ا 🌸 8⃣ 🌸 كشته شدن بخت النصر به دست يك غلام ايرانى بخت النصر پس از فتح شام و منطقه بيت المقدس و فلسطين، به بابل (واقع در سرزمين عراق) رفت، در آن جا شهرى ساخت، و چاهى در آن جا حفر كرد و سپس حضرت دانيال پيامبر را دستگير كرده و در ميان آن چاه افكند، و ماده شيرى را در ميان آن چاه انداخت تا او را بدرّد. ماده شير، گل چاه را مى‏ خورد، و از شير خود به دانيال مى ‏نوشانيد. پس از مدتى خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد، كنار فلان چاه برو و به دانيال آب و غذا برسان. او كنار چاه آمد و صدا زد: اى دانيال! دانيال گفت: بلى، صداى دورى مى ‏شنوم. آن پيامبر گفت: اى دانيال! خدايت سلام رسانيد، و براى تو غذا و آب فرستاده است. آنگاه آن آب و غذا را به وسيله دلو، وارد چاه كرد. حضرت دانيال حمد و سپاس مكرر گفت، و خدا را سپاسگزارى بى ‏حد نمود. در همين عصر بخت النصر در عالم خواب ديد سرش آهن شده، پاهايش به صورت مس در آمده، و سينه‏ اش طلا گشته است. وقتى كه بيدار شد منجمين را احضار كرد و گفت: من در عالم خواب چه خوابى ديده ‏ام؟ منجمين گفتند: نمى ‏دانيم، تو آن چه را در خواب ديدى براى ما بگو تا ما تعبير كنيم. بخت النصر ناراحت شد و به آن‏ها گفت: من سال‏ها است به شما رزق و روزى مى ‏دهم، ولى شما نمى‏ دانيد كه من چه خوابى ديده ‏ام، پس چه فايده ‏اى براى من داريد؟ آن گاه دستور داد همه آن‏ها را اعدام كردند. در اين هنگام يكى از حاضران به بخت النصر گفت: اگر علم و معرفت در نزد كسى مى ‏جويى، تنها در نزد آن كسى (دانيال) است كه در چاه زندانى مى ‏باشد، و ماده شير نه تنها به او آزار نرسانده بلكه گل مى‏ خورد و به او شير مى ‏دهد. بخت النصر مأموران را نزد او فرستاد و او را حاضر كردند، به او گفت: من چه خوابى ديده ‏ام؟ دانيال: در خواب ديده‏ اى سرت آهن شده و پاهايت مس شده‏ اند و سينه‏ ات طلا گشته است. بخت النصر: آرى، همين خواب را ديده ‏ام، بگو بدانم تعبيرش چيست؟ دانيال: تعبيرش اين است كه غلامى ايرانى بعد از سه روز تو را مى‏ كشد. بخت النصر: من داراى هفت قلعه (شهر) هستم و در كنار هر دروازه آن چند نگهبان وجود دارد، به علاوه بر درگاه هر دروازه ‏اى يك مرغابى وجود دارد هر شخص غريبى به آن جا آيد فرياد مى ‏كشد و مأموران او را دستگير خواهند كرد. دانيال: همانگونه كه گفتم خواه و ناخواه، حادثه رخ مى ‏دهد. بخت النصر براى احتياط به لشگر خود فرمان آماده ‏باش داد، و گفت: هر شخص غريبى را ديديد هر كس باشد بكشيد. سپس به دانيال گفت: تو بايد در اين سه روز در همين جا بمانى، اگر اين سه روز گذشت و من آسيبى نديدم، تو را خواهم كشت. دانيال در همان جا زندانى شد، روز اول و دوم خطر گذشت، روز سوم فرا رسيد، در آن روز بخت النصر در قصر خود غمگين و دلتنگ شد، تصميم گرفت به حياط قصر برود و پس از گردش و هواخورى اندك، به قصر باز گردد و روز خطر به پايان رسد. وقتى كه از قصر بيرون آمد، با جوانى كه از نژاد ايرانى بود و او را به عنوان پسر خود برگزيده بود و نمى‏ دانست كه او از نژاد ايرانى است، ملاقات كرد و شمشيرش را به او داد و به او گفت: اى پسرخوانده! همينجا مراقب باش كسى وارد قصر نشود، هر كسى وارد شد - گرچه خودم باشم - او را بكش. غلام ايرانى شمشير را به دست گرفت (پس از اندكى بخت النصر وارد قصر شد) غلام با شمشير به او حمله كرد و او را كشت. در آن هنگام كه بخت النصر در خون خود مى ‏غلطيد به غلام گفت: چرا مرا كشتى؟ غلام گفت: خودت فرمان دادى و گفتى هر كس - گر چه خودم باشم - اگر وارد قصر شدم، او را بكش. من به فرمان تو عمل كردم. بخت النصر در آن جا هر چه فرياد زد كسى صداى او را نشنيد، و سرانجام به هلاكت رسيد و مردم از شرش نجات يافتند. داستان‏‌هاى زندگى حضرت يحيى عليه‏ السلام دوستان عزیز در روز آینده با زندگی حضرت خضر علیه السلام آشنا می شویم. 📚 📚 قصه‌های زیبای قرآن ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌸 🌿 🌸🌿 🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸