📚 علامه حِلّی می فرمـودند: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السـلام به سـوی کربلا می رفتـم ، در حالی که تنها و سـوار بر الاغ بـودم و تازیانه ی کـوچکی برای رانـدن مَرکب در دست داشتم. در بیـن راه عـربی پیاده آمـد و با مـن همراه و هم کلام شـد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است ؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم ازاو پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب ودقیقی فرمود! شدم کـه او کیست؟ کـه این همه آمادگی علمی دارد؟! در این حال به فکرم آمد از او بپرسم آیا امکان دارد کـه انـسان امـام زمـان عجل الله فرجه الشریف را ببیند؟ که بدنـم لرزیـد و تازیانه از دستـم افتاد. آن بـزرگوار خم شـد و را در دستم گذاشت و فرمـود: چگونه امام زمان را نمی‌ توانی ببینی در حالی که اکنون دستِ او در دستِ توست پس از شنیدن ایـن جمله ، بی اختیار خـود را از روی چهارپا زمین انداختم تا پای امام را ببوسم. از شـدّتِ شوق، بیهوش بر زمین افتادم. پس از اینکه به هوش آمدم کسی را ندیدم. 📚عبقری الحسان، جلد ۲، ص ۶۱. 📚 منتخب الأثر، جلد ۲ ، صفحه ۵۵۴ ➥ @zohur_media | ‌اینڪ آخرالزمان