من و پرستو داشتیم از خوشحالی بال در می آوردیم و سامان هم خوابیده بود. ما از آینده ای که در انتظارمون بود حرف می زدیم و هی خیال پردازی می کردیم. رویا پردازی شیرینی بود. یک آینده پر از آرامش و خوشبختی و بدون جنگ!
پرستو می گفت که دلش می خواد دکتر بشه، پولدار بشه، یه خونه ی خیلی بزرگ و چه و چه و چه...
اما من فقط دلم می خواست بزرگ بشم و با یه مرد مهربون ازدواج کنم. دو تا هم بچه داشته باشم. یک پسر یک دختر!
اما واقعیت فرار و پناهندگی چیز دیگه ای بود؛ اولین مرحله رد شدن از مرز بود.
پدرم که نمی خواست پدرش بفهمه داریم از ایران فرار می کنیم، پاسپورت نگرفته بود، چون می دونست بی برو برگرد خبر به گوش پدرش می رسه و نمی شد که قانونی اقدام کنیم. برای همین هم تصمیم گرفته بود زمینی و با کمک قاچاقچی بریم. تو کوه و کمر از تنها چیزی که خبری نبود گرمای خرداد ماه بود. از سرما هر چی لباس تو کوله پشتی هامون بود تنمون کرده بودیم و باز هم سردمون بود. تمام مدت و طول مسیر کوه نوردی و دره نوردی بود. پاهام تاول زده بود و فرصتی برای توقف و استراحت وجود نداشت.
بابا و مامان سامان رو که اون موقع ۵ سالش بود نوبتی کول می کردن که سریع تر حرکت کنیم و حرکت مون به خاطر بچه کند نشه. مرد قاچاقچی ای که ما رو می برد اسمش معراج بود. میان سال به نظر می رسید و مثل قرقی هم سریع و چابک بود بر خلاف ما که عادت به این حجم پیاده روی رو نداشتیم. مخصوصا ما بچه ها که همه ی پیاده رویِ طول عمرمون رفتن به مدرسه و بازی تو کوچه بود! خیلی جاها باید می پریدیم و از روی رودخونه ها رد می شدیم.
برای معراج خان مثل آب خوردن بود، اما حساب کن منِ سیزده ساله چه طور باید دورخیز می کردم و از مسافت یک و نیم متری می پریدم؟ مطمئنن به سختی و زحمت و گاهی هم میان پریدن به آن طرف رود نمی رسیدم و مجبور می شدم سرمای خیس شدن تو آبِ رود رو تحمل کنم. دیگه بی خیال تمیزی و حمام و این جور چیزها شده بودیم. من هنوز به بلوغ نرسیده بودم و مشکلی نداشتم اما پرستو اون چند روز رو پر درد و با استرس شدید گذروند و مجبور بود خصوصی ترین اتفاق دخترانه اش رو در اون شرایط سخت و با وجود یک مرد غریبه، بدون هیچ امکانات بهداشتی ای، و در اوج خجالت تحمل کنه و بگذرونه!
معراج خان یک لحظه تنهامون نمی گذاشت و تمام مدت وعده و وعید می داد که تا روستای بعدی چیزی نمونده! روستا هم که می گفت یه خونه بود و یه طویله که شب ها همون جا می خوابیدیم و باز هم هیچ امکاناتی برای نظافت و بهداشت داخلش پیدا نمی شد.
آدم وقتی تنهاست فکر می کنه فقط خودشه که مشکل داره. اما تو راه دیدیم که فراری مثل ما زیاده و چه بسا که اوضاعشون از ما هم وخیم تر بود. برخی رو به موت بودن و برخی بچه هاشون رو در راه فرار از دست داده بودن! نه فقط از ایران که از همه جا آدم بود، افغانی، عرب، ترک و...
پیش خودم گاهی فکر می کردم اصلا کسی مونده که پناهنده نشده باشه یا همه تو کوه و کمر هستن؟
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
📚📚📚قسمت بعدی رمان ساعت ۷عصر فردا
همراه ما باشید ❤️❤️❤️