#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیست_یکم
تهدید صداش و نگاهش به پاهام منظورش رو دقیق بهم فهموند. شلاقی رو که دستش بود پرت کرد جلوم روی تخت.
- فکرات رو بکن... امروز تا شب اینجام برای حساب کتاب... لازم نیست بیای اتاقم؛ خودم میام... اما امشب در هر صورت یکی یه کتک درست و حسابی میخوره... فکر نمی کنم دوباره دلت بخواد کتک بخوری... پس بهتره بجنبی...
لباسش رو دوباره تنش کرد و در حالی که لبخند میزد خواست بره که طاقت نیاوردم.
- پشتتم خودت اونجوری کردی؟
- نه... مارال... حیف که دیگه نیس... اونم مثل تو خودم دستچین کرده بودم... ایراد نداره... آدم از اشتباهای خودش یاد می گیره... اما امیدوارم به خاطر خودت هم که شده نخوای فرار کنی... راستی دکتر گفت باید بری پیشش برای تعویض پانسمان!
- نمیرم...
- چرا؟ خودت بلدی؟
- اون بود که... تقصیر اون بود... اون گفته بود... دیگه نمیخوام ببینمش...
- اون فقط گفته بود یکی دوتا چک... بقیه اش ایدۀ خودم بود... گفتم که... دوست دارم یادت باشه باهات چیکار کردم و از ته دل داد بزنی... الانم پاشو برو پیشش... می خوام زودتر خوب بشی... تا حال منم خوب کنی!
مثل پسربچه های شیطون پرید رو تخت و اومد وسط تخت کنارم. چشماش از شوق برق میزد. پف زیر چشماش با لبخندش بیشتر به چشم می اومد و یه حالت خاص و بچه گونه به صورتش داده بود. خواست لپم رو ببوسه اما خودم رو کشیدم عقب. نمیدونم چرا اما اونم دیگه پیله نکرد و ادامه نداد.
- اندازه هاتو بهم بگو... می خوام یونیفورم پلیس برات سفارش بدم... نمیتونم صبر کنم! به فاطما هم میسپرم یک کم رو فرم بیارتت... دوست دارم جون دار و قوی باشی... حالام پا میشی میری پیش دکتر... فهمیدی؟
جوابش رو ندادم. یاد دکتر که می افتادم لجم در می اومد. انگار فهمید قرار نیست برم.
- به نفعته که شب وقتی اومدم اون پانسمان عوض شده باشه!
بعد از رفتن سینان دراز کشیدم تو جام و مات و مبهوت خواستم به حرف هاش فکر کنم. اما زودتر از اون که فکرش رو می کردم فکرم مشغول چیز دیگه ای شد...
راستی؟ ادنان کجاست یعنی؟ نمی دونم چرا احساس میکنم دلم براش تنگ شده.
بدنم یه حالت خاصی بود. راستی چرا ادنان اجازه می گرفت همیشه؟
چرا مثل سینان نبود؟ همیشه سعی داشت منو آروم کنه. می دونست ازش می ترسم اما این رو بر علیه من استفاده نمی کرد. حالا شده با نوازش یا حتی یه گیلاس شراب. انگار براش مهم بودم. این رو حس می کردم.
هر چند تو این شرایط عجیب و احمقانه یه کم مسخره اس که فکر کنی برای کسی مهم هستی یا نه... اگه مهم بودم الان این جا نبودم... شایدم دقیقا چون مهم بودم الان کارم به اینجا کشیده بود؟ اون قدر مهم بودم که پدر و مادرم من رو از خطرات قایم کنن؟ راستی اگه اونروز مامانم من رو با خودش میبرد امنیت چی میشد؟
بازم کارم به اینجا می کشید؟ یعنی قایم کردن من از خطر کمکی به آیندۀ من کرد؟ اما اگه اون طوری که سینان میگه خودش منو دستچین کرده بوده... دیگه چه فرقی می کنه؟ احتمالا اگه اونروز رفته بودم امنیت فقط مسئلۀ زمان بوده... احتمال میدم دیر و زود داشته اما سوخت و سوز نداشته...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝