دو ست نداره! - کی میگه؟ - خودش به زور منو برد پیش دکتر که بچه رو بندازه... - از حسودیش بوده... - از حسودیش نبود... نمی خواست با من بچه داشته باشه... خودش منو برد... - اون طوری که من شنیدم این ادنان انگار اون بیرون خرش خیلی میره... بین خودمون باشه... انگار تو دم و دستگاه یکی از این کله گنده هاس... خودم یه چند باری تو تلویزیون دیدمش... حالا هر چی... اولا براش خوبیت نداره با یه ه رزه بچه پس بندازه؛ چون بعدا براش دردسر میشه... دوما بازم اونطوری که من شنیدم وازکتومی کرده و نمیخواد به جز دو تا پسراش بچۀ دیگه ای داشته باشه... واسه همینه میگم از حسودیش بوده که تو از یکی دیگه حامله شدی... بعدشم... اینجا تو نمیتونی بچه بزایی و بزرگش کنی! - می تونستم... - لابد پوشکشم مشتری هات عوض می کردن!... کم خنگ باش دختر جون. - من... - خفه شو بینیم بابا... تو فعلا نمیری از سرمونم زیاده... هنرهای بچه داریتو نگه دار واسه بعدها... چقدر زبونش زهره این دختره؟ از این که بهم گفته بود ه رزه راستش یه کمی ناراحت شدم اما راست می گفت. هر چقدرم از اینکار عذاب می کشیدم بازم یه ه رزه بودم. تو دلم به پینار حسودیم شد که سرنوشتش رو قبول کرده. برای همون هم هر چی می گفتم نمی فهمید. من هم دیگه سکوت کردم و حواسمو دادم به گرمای بدنش. بعدشم شاید اون بیشتر می فهمید. هر چی باشه از من سابقه اش اینجا بیشتر بود. خدایا! یعنی عمر من کی تموم می شه؟ نمی خوام دیگه اینجا باشم... انگار پینار نمی خواست من رو به حال خودم بذاره. - خوب حالا رفتارش باهات چه جوریه؟ - کیو میگی؟ - ادنان دیگه! - نمیدونم... چیش رو می خوای بدونی؟ - تا حالا چیزی واسه ات خریده مثلا؟ ناز و نوازشی چیزی... چه میدونم؟ - پینار؟ - ها؟ - چرا دنیا اینجوریه؟ چرا تو رو دزدیدن؟ چرا منو دزدیدن؟ مگه گناه ما چی بود؟ -جون هر کی دوست داری ولم کن... من چه میدونم؟ تو چرا اینقدر سردی؟ یخ کردم. میتونی یه چند دقیقه صبر کنی؟ یه فکری دارم... تکون نخور... زود بر میگردم با بلند شدن پینار تازه فهمیدم چقدر بدنم سرده و من چقدر سردمه. سریع مچاله شدم تو خودم و سرم رو کشیدم زیر پتوها. داشتم ها میکردم روی بازوهام که گرم بشم اما انگار بازدمم هم خیلی سرد بود. - میرم ببینم دیگه کیو پیدا میکنم که بیاد و پیشمون باشه... خوب؟ تکون نخور الان برمی گردم. با رفتن اون دوباره احساس تنهایی و بی کسی اومد سراغم. با اینکه زبونش مثل عقرب تند و تیز بود اما ای کاش نمی رفت. چند لحظه بعد دوباره بلند شدم و رفتم و چسبیدم به بخاری و پتوها رو پیچیدم دور خودم. اگه پینار این موقع و تو لباس خوابش اومده بود پس الان شبه. دور و برای یازده شاید. با اینکه خیلی خسته بودم اما از شدت سرما خوابم نمیبرد. ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝