همون پسرهمیشگیه بازم اومده بوده و دنبال من میگشته... و طبق معمول با عذر دوران نقاهت ردش کرده بودن.
.یه لحظه حالم از لازانیای جلوی روم به هم خورد اما گرسنه تر از اون بودم که اهمیتی بدم. رفتم و لازانیا رو ریختم تو آشغالدونی و به جاش یه کیک شکلاتی گنده برداشتم و یه لیوان شیر هم ریختم. برگشتم سر جام.
مشغول خوردن بودم که در کانتین باز شد و دکتر اومد تو. یه نیم نگاه سریع به من انداخت و بدون گفتن حرفی رفت سر یخچال. به نظرم لاغرتر شده بود و خیلی هم بهش می اومد.
همون طوری که میخوردم حواسم بهش بود. پشتش به من بود و داشت برای خودش با نون باگت ساندویچ درست میکرد. کارش که تموم شد اومد و نشست روبروی من و پشت همون میزی که من نشسته بودم. تعجب کرده بودم.
ما که با هم حتی حرف نمی زدیم. چه دلیلی داره که بخواد بیاد و نزدیک من خودشم روبروی من بشینه؟ اعصابم این اواخر به شدت خط خطی بود و مثل یه بشکه باروت فتیله کوتاه. منتظر یه جرقه. نمیدونم از گرسنگیم بود یا از هنوز زنده بودنم.
-خوبی؟ بهتری؟
براق شدم تو صورتش و خیره شدم تو چشماش. ابروهاشو داد بالا و با تمسخر نیشش رو باز کرد برام.
- اون جوری چشمات رو از حدقه در نیار... خدای نکرده از کاسه اش در میاد میوفته روی میز یا تو غذای من!
-ها ها ها... خندیدم... پاشو یه جای دیگه بشین... دارم غذا می خورم...
با حرص لبهام رو ورچیدم و خواستم بلند بشم و جام رو عوض کنم که مچ دستم رو گرفت و محکم کشید. محکم خوردم سر جام رو صندلی ام. هر چی نفرت تو دنیا بود جمع کردم تو نگاهم.
- چی میخوای؟
-میخوام مثل دو تا آدم متمدن و امروزی بشینیم با هم یه چیزی بخوریم!
- فعلا به اندازۀ کافی امروزی نیستی...
نگاهش تغییر خاصی نکرد اما یه لبخند محو نشست رو لباش. همون طور که بهم نگاه میکرد یه تیکه از ساندویچش کند و گذاشت دهنش و دست به سینه مشغول جویدن شد. این همه نمی خوام بگم شجاعت، اما وقاحت از کجا می اومد نمی دونستم.
از اون بهار چند ماه پیش تا بهار امروز به اندازۀ دنیا فاصله بود. قبلنا اصلا جلوی جمع صدام در نمی اومد اما حالا حتی از اینکه از رابطه هام حرف میزدم اونم با یه مرد غریبه خجالت نمی کشیدم. یعنی یه آدم چه بلایی سرش میاد که یه دفعه قبح همه چیز براش می ریزه؟ مگه تربیت چندین و چند سالۀ ما آدم ها چقدر سطحی و ضعیفه که فقط چند ماه لازمه تا بشکنه و از بین بره؟ شاید چون امیدی نیست... و ندارم...
یادمه فحش دادن تو خونۀ ما قدغن بود. سامان که بچه بود و نمی فهمید این چیزا رو اما من و پرستو هم که دعوامون میشد جرات نداشتیم حرف رکیک به هم بزنیم. چون اونموقع مامان طرف حسابمون بود. بابا هم اون موقع پشت مامان در میومد.
از ترس اون جرات نداشتیم... اما الان چی؟ مگه سینان نیست؟ مگه ادنان نیست؟
علیرغم اینهمه ترس و نا امنی که این جا حس می کنم چطور جرات دارم به یه مرد بزرگتر از خودم حرف رکیک بزنم؟ اونم در این حد؟
-چرا نمیخوری پس؟
- اشتهام کر شده!
- منظورت کور شده؟
- به تو چه؟ فضولی؟ اصلا نمیخوام بخورم... کثافت عوضی...
چشماش پر از پوزخندی بود که باعث میشد بخوام ناخونهای فرنچ کرده ام رو بکنم تو چشماش و از کاسه درشون بیارم.
- چی میخوای بگی؟ زر بزن کار دارم میخوام برم...
-از کی تا حالا سرویس دادن به یه جماعت هوسران کار شده؟ خود بزرگ بین!
پیش دستی کیک رو برداشتم و قبل از این که بتونه جا خالی بده با کیک و چنگال کوبیدم تو سینه اش. بلوزش کثیف شده بود اما جوری که کف دستش رو گذاشته بود رو قفسۀ سینه اش معلوم بود دردش گرفته. بعدشم نوبت لیوان شیر بود که پرت کردم طرفش. دستاشو حایل کرد بین لیوان و صورتش. لیوان افتاد و شکست.
نگاهش ناباورانه بود و متعجب. نمی دونم از چی این طور تعجب کرده بود. همون طور نشسته یه کم صندلیش رو عقب داد و از میز فاصله گرفت. یقۀ پیراهنش رو باز کرد و به رد کبودی روی سینه اش خیره شد.
- چیه؟ بهت گفتن بالا چشمت ابروئه؟ یا نکنه جدیدا وزیر امور خارجۀ ترکیه شدی من خبر ندارم؟ هیم؟
- خیلی آشغالی می دونستی؟
نفسهام سنگین شده بود و مثل ببر زخم خورده خون جلوی چشمامو گرفته بود. ای کاش طوری زده بودم که دنده هاش می شکست و بشقاب از توش رد می شد. ای کاش زورم بیشتر بود. نشستم سر جام و خیره شدم به لرزش دستای لعنتی ام. هیچ کنترلی روی دستام نداشتم. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که دستامو مشت کنم و بذارمشون زیر بغلام و لرزیدنشون رو از خودم قایم کنم. تا شاید برای چند لحظه یادم بره که نه خانواده ای برام مونده نه سلامتی...
متاسفانه تا اومدم برای خودم دلم بسوزه همۀ این افکار با اولین قار و قور شکمم از سرم رفت بیرون گرسنه بودم. سرم رو انداختم پائین و درمونده خیره شدم به جای خالی بشقابم و کیک توش. قار و قور شکمم هم موسیقی متن شده بود تو این تئاتر احمقانه. نگاهم آروم آروم رفت روی ساندویچ دکتر.
همونطور که خیره به ساندویچ مونده بودم متوجه شدم که از جاش