رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_سی_هفتم
وقتی به خودم اومدم اون و قصه اش با هم رفته بودن. فقط یاد نگاهش مونده بود...
مثل کبودی روی بازوم...
که اوایل با لباسای آستین بلند از ادنان مخفی شون می کردم اما بعدا دیگه نه... شکستن دلش رو تو چشمای آبیش دیدم.اما برام مهم نبود... که به تکاپوی جدی افتاده. اون جایی که خوابم برده بود روبه روی آینه بودم. سر جام کسل و بی حوصله نشستم و به خودم...
نگاه که کردم یه موجود ۲۴ ساله ام اما چه موجودی نمی دونم. در ظاهر شبیه آدمهای مؤنثم اما در باطن...
حالا دیگه فکر کنم از لحاظ جسمی کاملا فرم گرفتم... یه فرم بی معنی...جلوی آینه به موجودی که درکش نمی کنم خیره می شم. این به قول معروف زندگی یا حالا هر چی که اسمش رو می ذاری تو آستینش بازی زیاد داره...
ما آدم ها رو به هم گره می زنه. جدا می کنه...
اون جاهایی که انتظارش رو نداریم دلمون رو می شکنه تا یه جای دیگه زندگی یکی دیگه رو با تیکه هاش خش بندازه... اما فقط زندگی نیست... خودمون هم گاهی مقصرهستیم... با کمبودهامون... با بازیهامون...
بازی با مورفین تا دردمون کم بشه و بازی با هروئین تا یادمون بره...
دختر که نمی تونم بگم اما زنی که روبروم ایستاده قدش بلند و کشیده اس. حدس میزنم به باباش کشیده. چون مامانش اونقدرها هم قدش بلند نبود. پایین چشم های مشکی و درشتش جای یه زخم کهنه اس...
ابروهاش با این که هنوز هم اصلاح نشده اما نازک هستن.لپ داره اما نه زیاد که بخواد صورتش رو بچه گونه کنه. صورتش فرم گرفته و کم کم دیگه داره وارد حال و هوای بزرگ سالی میشه. لب بالاش نازکه اما لب پایینش کمی گوشتی و برجسته اس که یه حالت غمگین به صورتش میده... چونه اش گرده...اما... اما بیچاره عقب موندۀ ذهنیه...
تو آینه زندونیه...
فقط من میدونم اما...
یه رازه بین من و اون. علاوه بر اون یه چیز ترسناک تو صورتش می بینم...
مژه هاش! مژه هایی که خیلی بلندن و سایه می ندازن...
مثل سایه ای که سینان رو زندگی اش انداخته...!
حالا دیگه یک کم بیشتر می دونم. راجع به همه چیز که نه... فقط بعضی چیزهای بی اهمیت... چیزهای با اهمیت غیب شدن...
انگار آب شدن رفتن تو زمین...
اما از توی زمین چیزهایی هم در میان...
گاهی که از پنجره بیرون رو نگاه می کنم سینان رو می بینم که ایستاده و به من چشم دوخته...
از ترسم پرت میشم عقب! ادنان می گفت سینان از مجید حساب می بره و حتی اگه مردن منو قبول نکرده باشه خودش رو زده به اون راه...
پس این که من گاهی می بینم تخیله؟
((شناخت!))
شناخت تمرکز می خواد که من ندارم این روزها...
تو زمان گذشته و آینده تمام مدت بی هدف تغییر مکان میدم.زمان حالی نیست...
جمله ها به سختی از دهنم میاد بیرون...
جون به سر می شم تا بخوام حرف های ادنان رو بفهمم. مخصوصا وقتی بازوهام رو می گیره تو دستاش و داد میزنه سرم. اما یادم نیست برای چی!... تو آپارتمانِ پسر کوچیک ادنان که الان رفته آمریکا برای اخذ دکترا، نفس می کشم. ادنان سعی کرد بهم توضیح بده دکترای چی اما من نفهمیدم. اصلا دکترای اون به من چه؟
غصه ام انگار فقط این بود که اون دکتراش رو تو چه زمینه ای می گیره...
درد من چیز دیگه ایه...
درد من نه شکل داره نه اسم...
من
به عنوان یه انسان هیچ اعتماد به نفسی ندارم. کاملا ناقصم. یه موجودم پر از احساسات ضد و نقیض. مثل یه منطقۀ جنگی شدم.
بمباران دائمه درونم. عشق نفرت رو میزنه و نفرت امید رو...
این اون رو می زنه اون این رو...
تربیت نشدم یا بهتر بگم تربیتم نصفه مونده! برای ارتباط با آدم های دور و برم دلم قنج می زنه اما نمی تونم بهشون نزدیک بشم...
از فکر نزدیک شدن به آدم های دیگه تمام تنم می لرزه و خودم رو بیشتر قایم می کنم. با این که ادنان بهم اجازه داده که برم بیرون اما نمی رم. حالا که آزادم اما گرفتار ترس از آدم ها شدم. بهشون اعتماد ندارم.
گفته بودم که بدترین اسارت اسیر ترس شدنه؟ خیلی اسارت بدیه...
کوچک ترین صدایی باعث میشه نیم متر بپرم. یه بار سعی کردم برم بیرون اما با صدای بوق یه ماشین خودم رو خیس کردم. بعدش هم با گریه تا خونه رو دویدم.
بیست و چهار ساله ام اما گاهی وقتها شبها خودم رو خیس می کنم و نمی تونم خودم رو کنترل کنم. بدنم شده مثل همون دو سه سالگیم...
دیگه نه می شناسمش نه روش کنترل دارم. بدتر از همه شرایط جدیدم با ادنان بود
. نمی خواستم ببینمش اما از تنهایی هم می ترسیدم. از این که بخواد من رو بذاره و بره...
دیگه رسما هیچ کسی رو به جز اون ندارم. فقط ادنانه که گذشتۀ منو میدونه و باهاش راحتم. هر چند هر جفتمون بیشتر سعی می کنیم به روی خودمون نیاریم...
اون میاد و من رو حموم می بره و کمکم می کنه خودم رو بشورم و تمیز کنم.
بهم غذا میده...
اون طور که میگه سعی اشو می کنه هر روز بهم سر بزنه. اما من اکثر مواقع نیستم...
تو عالم هپروتم...
بدنم سیستم خودش رو داره و مغز برنامۀ خودش رو.
ادنان سعی د