بزرگ بشه.
حداقل کاری که میکنید واسه گرفتن پسرت اقدام میکنی.
این هم ممکنه دوتا نتیجه داشته باشه.
یا ندا بخاطر حفظ بچه اش تسلیم میشه و یا سامان رو به شما میسپاره و حداقل پسر من مجبور نیست تا آخر عمر بچه کس دیگه ای رو بزرگ کنه.
جمله آخرش چنان منو بهم ریخت که با عصبانیت گفتم:
- متاسفانه شما چشماتون رو بستید و از ابتدا هر توهینی دلتون میخواد دارید میکنید.
من و ندا هنوز نمردیم که شما واسه پسرمون تعیین تکلیف کنید.
متاسفم از اینکه با کم عقلی خودم ندا و سامان رو تو یه همچین موقعیتی قرار دادم.
کاش اون روز اونقدر پخته بودم که فکر عواقب کار کثیف خودمو ببینم.
خانم محترم اگه با زیر و رو کردن گذشته من امیدوار شدید اونقدر رذل و نامرد هستم که یکبار دیگه خنجر دست بگیرم و از پشت به زن و بچه ام بزنم سخت در اشتباهید.
واسه اینکه روشن بشید عرض میکنم من حتی اگر بخوام هم نمیتونم سامان رو از ندا پس بگیرم چون وقتی داشت خیلی راحت از سر راه من کنار میرفت فکر اینجای کار رو کرده بود.
با عقل و منطق و دوراندیشی که تو ندا سراغ دارم بهش اطمینان دارم درست ترین تصمیم رو واسه زندگیش خواهد گرفت.
- آقای صولتی من حسام رو بیشتر از هر کسی میشناسم.
مطمئن هستم که نمیتونه با سامان کنار بیاد.
چون احساسش از وقتی شما برگشتید نسبت به سامان کلی فرق کرده.
میفهمم که اونروز به خاطر عشق ندا حاضر بود پسر شما رو روی چشماش بذاره.
ولی الان که ندا راه دیگه هم جز به یدک کشیدن سامان تو زندگی با حسام داره دچار تردید شده.
از طرفی هم شما جوونها اونقدر مغرورید که از روی احساس تصمیماتی میگیرید که بعدها متوجه جزع و فزع ما بزرگترا میشید.
زندگی ندا با حسام دوامی نداره.
چون من تردید رو تو چشمای بچه ام میخونم.
اون هنوز خام و جوونه.
متوجه نیست میخواد تو چه رودخونه وحشی و بزرگی تو مسیر مخالف شنا کنه.
این مسئله از روز پیش چشمم روشن تره و میخوام قبل از اینکه مهر یه زندگی ناموفق تو پیشونی بچه ام بخوره جلوی این کار رو بگیرم.
- خانم جودت من حاضر نیستم از طرف من ندا متحمل کوچکترین رنجشی بشه.
راه رو اشتباه اومدید.
درسته که همین الان هم آرزوی لحظه به لحظه من هست که ندا به زندگی با من برگرده.
ولی امکان نداره سر سوزنی باعث رنجشش بشم.
شاید تعجب کنید و اصلا به مذاقتون این حرفم خوشایند نیاد ولی ندا مثل یه جواهر بی قیمت هست که زندگی باهاش لیاقت میخواد.
چندان هم ادعای عقل شعور نکنید چون تا اینجا پسرتون ثابت کرده پخته تر و باهوش تر از شماست.
- به همین دلیل هم مثل زباله از خونه ات پرتش کردی بیرون؟
- اجازه نمیدم بیشتر از این به مادر بچه ام توهین کنی.
من آشغال بودم که لیاقتش رو نداشتم و شما که حاضرید به خاطر خودخواهی خودتون احساسات آدمها رو زیر پاتون له کنید.
اگر نیت خیر تو سرتون داشتید نیاز نبود دزدکی سراغ من بیایید و بخواهید منو طعمه واسه رسیدن به هدفتون قرار بدید.
پیشنهاد میکنم به جای اینکه به هر ریسمانی چنگ بزنید تا آدمها رو وادار کنید به میلتون رفتار کنن دلیل منطقی واسه حرفتون داشته باشید.
نه به صرف اینکه فلان خاله خان باجی پشت سر شما حرف خواهد زد که واسه پسرش یه زن بیوه رو گرفته با سرنوشت پسرتون بازی کنید.
در حالیکه بدنش از عصبانیت میلرزید از جا بلند شد و گفت:
- فکر میکردم به عشق پسرت برگشتی.
گفتم مرد شدی و برگشتی زن و بچه ات رو حمایت کنی تا زنت مجبور نباشه با عشوه و ادا خودش رو به یه پسر مجرد قالب کنه.
آشکار زهر خودش رو ریخت.
کنترلم از دستم خارج شد و محکم روی میز کوبیدم و گفتم:
- حق نداری پشت سر ندا اینطوری حرف بزنی.
برو گمشو از اینجا بیرون.
شاید اگر هر زن دیگه ای بود گریه اش میگرفت.
یا تو این موقعیت میشد ضعفش رو دید.
ولی چموش تر از این حرفها بود.
بدون اینکه ذره ای سر فرو آورده باشه روی پاشنه چرخید و محکمتر از وقتی اومده بود به طرف درب بیرون رفت و پشت سرش درب رو محکم به هم کوبید که از صدای بلندش از جا پریدم.
دیگه حوصله کار کردن نداشتم.
کتم رو پوشیدم و از دفتر زدم بیرون.
نای راه رفتن نداشتم.
تمام امیدم بابت برگردوندن خوشبختیم دود شده بود.
باز شده بودم همون مرده متحرکی که قبل از دیدن سامان و ندا بودم.
با حال نزار سوار ماشینم شدم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم.
ندا داشت تو اون آتیش غرورش هم خودش رو میسوزوند و هم منو بچه ام رو به دنبال خودش فنا میکرد.
نمیفهمید تو این زندگی میتونه مثل یک ملکه حکومت کنه.
اونوقت حاضر بود تا آخر عمر کلفتی اون مادر فولادزره رو بکنه تا اجازه بده پسر کاکل زریش یه جرعه خوشبختی تو حلقش بریزه.
با حرص رانندگی میکردم و مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم.
آخه ندا من چی به