رمان جلوی رستوران که پیاده شدیم شونه به شونه هم وارد شدیم و بعد از نگاهی به اطرافم یه گوشه دنج واسه نشستن پیدا کردیم. وقتی روی تخت کنارم جای گرفت بوی ادکلنش بیشتر به مشامم خورد و افکارم رو سمت گذشته کشید. اونقدر دوباره تو افکار خودم غرق شده بودم که باز علی مجبور شد صدام کنه تا به خودم بیام. - ندا توروخدا بهم بگو باز تو چه فکری هستی که با خودت درگیری؟ - هیچی فقط یاد گذشته ها افتادم. - کاش میشد این گذشته ها رو فراموش میکردی. اینطوری بهتر میتونستم باهات حرف بزنم. - ولی روزهای گذشته زمینه ساز این بودن که به این روزها رسیدیم. - میدونم عزیزم. ولی به نظرت بهتر نیست از گذشته به جای حسرت خوردن درس بگیریم؟ - آره ولی گاهی یه چیزایی داره آزارم میده. - چی آزارت میده؟ - حرفهای نگفته بینمون - فکر میکنم الان واسه همین اینجاییم. ببین ندا ممکنه وقتی از اینجا رفتیم فرداش من افتادم و مردم. میشه هرچی که ذهن تورو نسبت به من کدر کرده و اذیتت میکنه از خودم بپرسی؟ - مطمئنی باعث آزارت نمیشه. - آره مطمئنم. نمی خواییم که روی خرخره هم بشینیم. به نظر من وقتی زمان زیادی گذشته و غبار روزها روشو پوشونده راحتتر میشه راجع بهشون حرف زد. - علی من نمیخوام قبر کهنه بشکافم. ولی از دیروز مامان حرفهایی بهم زد که منو بدجور توی فکر برده. - تو واقعا ورشکست شده بودی؟ - چرا فکر میکنی خواستم فیلم بازی کنم؟ اگه یه روزی زنده باشم با خودم میبرمت شهری که چند سال شاهد زحماتم بود. - من فکر میکردم طی این سالها......... - طی این سالها چی؟ با یه زن دیگه خوش و خوشنود دارم عشق و حال میکنم؟ - راستش آره. واسه همین نمیتونستم ببخشمت. - حق داری. درسته اشتباهاتی کردم که به قیمت سنگینی واسه من تموم شد ولی نه اونطور که فکر میکنی نبود. دلم میخواست یه روزی همه اتفاقاتی که این چند سال برام افتاد رو مو به مو برات بگم. ولی هیچوقت نشد. تو انگار کر و کور بودی و اونقدر ازم منزجر بودی که حتی از دیدن من عذاب می کشیدی. ولی شاید دیگه فرصتی پیش نیاد همه ناگفته ها رو برات بگم. دوساعت از لحظه ورودمون میگذشت و همچنان گرم صحبت بودیم اونقدر که زمان و مکان رو فراموش کرده بودیم. حتی زنگ موبایلم هم باعث نشد حاضر بشم رشته کلاممون رو قطع کنم. بدون اینکه به صفحه گوشیم نگاهی بیندازم رد تماس دادم. دقایقی بعد گوشی علی زنگ خورد و فورا جواب داد. از لحن صحبتش فهمیدم داره با سامان صحبت میکنه. جالب اینجا بود که هیجان زده داشت ماجرای پیدا نکردن منو تعریف میکرد و علی پشت تلفن در حالیکه از خنده ریسه میرفت گوشی رو به گوشم چسبوند و سامان بدون اینکه متوجه شده باشه داشت به حرف زدن ادامه میداد: - به نظر من بابایی بهترین فرصته. فکر کنم براش گل بخری مامانی راضی بشه. حالا نمیدونم تو بهم قول دادی بریم یه خونه که منم یه مامان بابا داشته باشم. من اینطوری یه مامان اشرف دارم یه مامانی ،یه مامان ندا........ - ای پدرسوخته بیام خونه درستت میکنم. پس بگو نقشه ها زیر سر توئه موش مرده. اونقدر باهوش بود که بدونه کدوم لحنم تهدید جدی به حساب میاد. وقتی فهمید با همیم صدای خنده شادش تو گوشی تلفن پیچید و همزمان با پرنده های روی درختی که بالای سرمون مست از هوای بهاری آواز سر داده بودند،روحم رو به پرواز درآورده بود. **** (داستان به روایت علی) ظهر یکی از روزهای تابستون شهر بوانات بود و دیگه تحمل گرمای هوا رو نداشتم. از صبح زود با سه تا شرکت جلسه داشتم و دیگه نفس برام باقی نمونده بود. قبل از رسیدن به کارخونه شماره دفتر رو گرفتم به منشی تاکید کردم جلسه عصر رو کنسل کنه. از صبح جهان چندبار با گوشیم تماس گرفته بود تا بدونه درنبودش اوضاع کارخونه روبراه هست یا نه؟ شماره اش رو گرفتم و بعد از دو سه تا بوق صدای شاد جهان با ته لهجه کوردیش توی گوشی پیچید: - سلام علی جون.خوبی؟ - ای ممنون تو چطوری؟ماه عسل خوش گذشت؟ سرمست و خوشحال قهقه ای زد و گفت: - عزیزم نمیتونم که بگم جای تو خالی. ولی امیدوارم این روزا نصیب تو هم بشه. - نه داداش از من پیرمرد دیگه گذشته تو خوش باش که ما آردمون رو الک کردیم و الک آویختیم. - بازم که ساز بی وفایی میزنی. لباس پلوخوریت رو آماده کن. به محض اینکه برگشتم میخوام بیایی خواستگاری همشیره گلناز. اگه بدونی چقدر خانومه. تازه اینطوری میشیم باجناق و من از دست این غیبت های مکرر تو راحت میشم. - باز تو خودت بریدی و دوختی و قبا به تنم کردی؟ - عجب بیا و خوبی کن.بده به فکر تو هم هستم؟ - نمیخواد به فکر من باشی. تو فعلا استراحتت رو بکن که برگردی و من رفتم. - باشه.خبری نبوده؟ - خبری که به دردت بخوره نه! به جز اینکه تنهایی جر خوردم از بس دنبال کارا دویدم. - آهان حقت باشه تا دیگه ماه به ماه غیبت نزنه. ایندفعه که برگشتی دیدی صندلی مدیریتت رو دادم نون خشکی میفهمی نباید دودر کنی. - فعلا نمیخواد خط و نشون بکشی. برگشتی میبینی کی اسباب و