✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان
#واقعی
✿❀
#زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت
#دوم
این را به اقاجون هم گفته بودم... وقتی داشت از
#مشکلات_زندگی با
#جانباز میگفت
✨اقاجون سکوت کرد.. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،✨
توی چشم هایم نگاه کرد وگفت:
_بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
_👑شهلا👑 انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد کسی ب شهلا کاری نداشته باشد😊
ایوب گفت:
_من
#عصب دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند
#اهنی میبندم...
#عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار
#عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت
#پیوند زده اند
ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما
#نابینا بشوید.. چشم های
#من میشوند چشم های
#شما
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_
#موج_انفجار من را گرفته است
گاهی
#به_شدت عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید
#سکوت کنید تا ارام شوم
من_اگر منظورتان عصبانیت است ک خب
#من_هم عصبی ام
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
✨اینها را میگفت ک بترساندم✨
حتما او هم شایعات را شنیده بود ک بعضی از دختر ها برای گرفتن
#پناهندگی✈️ با
#جانباز #ازدواج میکنند...
و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند .
گفتم:
_اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به
#خانواده من نگویید
#من باید از
#وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
_خب حاج خانم نگفتید
#مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
_
#قران
سریع گفت:_مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود
#ذوق کرده است.
گفتم:
_ولی یک شرط و شروطی دارد!✋
ارام پرسید:
_چه شرطی؟؟✌️
من_نمیگویم یک جلد
#قرآن!👉
میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان
#حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله
#شکایت میکنم.☝️اما اگر توی زندگی با من خوب باشید،
#شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بودو فکر میکرد...
صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش.
گفتم:_انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند!
چند لحظه مکث کرد.
_شهلا؟
موهای تنم سیخ شد...
از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد..