🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی
#روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۴
گلناز خودش را به شکیب رساند و همانطور که نفس نفس می زد گفت :
_س...سلام
شکیب که گرم گفتگو با مردی دیگر بود ،با شنیدن صدای نازک زنانه ای ، سرش را بالا آورد و تا چشمش به گلناز افتاد ،با اشاره به پشت سرش که کمی خلوت تر بود به راه افتاد...
و همانطور که همقدم با گلناز شده بود ،با سری پایین و لحنی ملایم گفت :
_سلام بانوی جوان ، به خدا قسم هر چه که شاهزاده خانم گفته بودند ،مو به مو انجام دادم، خیلی از دواطلبینی را که میرفتند تا در دام کاووس و بهادرخان ،گرفتار آیند، آگاه کردم، اصلا نمونه اش همین شیرمرد که برنده شدن حق او بود ،همین «سهراب» را من آگاه کردم ، وگرنه بهادر وکاووس کلکش را همان انتهای قصر میکندند و به نوعی سرش را گرم می کردند تا به مسابقه نرسد.
گلناز که با شنیدن نام سهراب هیجان زده شده بود گفت :
_از ....از این جوان که گفتی نشانی ،چیزی می دانی؟
شکیب که انگار انتظار شنیدن این حرف را نداشت ، سریع نگاهش را از زمین گرفت و به چهره ی گلناز که زیر روبنده اش پنهان بود ،خیره شد و گفت :
_نشانی سهراب را برای چه می خواهید؟! آن بیچاره که با حیله ی ناجوانمردانهی بهادرخان از میدان به در شد، جایزه هم که تقدیم بهادرخان کردند ، برای چه....
گلناز که از پرحرفی شکیب حوصله اش سر رفته بود گفت :
_ببین شکیب ، کمتر حرف بزن و گوش بگیر تا بدانی چه می گویم...غروب نشده، نشانی این جوان را پیدا می کنی و با دست پر به قصر میآیی، همان جای همیشگی منتظرت هستم، اما اینبار شاهزاده خانم همخودش، حضور خواهد داشت، در ضمن اگر چنتهات پر باشد، پول خوبی نصیبت میشود ، همانطور که تا به حال شده...
شکیب که دهانش از تعجب باز مانده بود، بدون آنکه حرفی بزند ،سرش را تکان داد...
گلناز پشت به شکیب کرد تا برود ، ناگاه روی پاشنهی پا چرخید و درحالیکه انگشتش را جلوی صورت شکیب تکان میداد گفت :
_اما وای به حالت از این سوال و جوابها و این دیدارها ،کسی بو ببرد، میدانی که آنوقت مرغان آسمان باید به حالت گریه می کنند.
شکیب که با این تهدید دخترک قصرنشین به خود آمده بود، خنده ی ریزی کرد و سرش را پایین انداخت و گفت :
_خیالتان راحت ، شکیب دهانش قرص قرص است ، کی از این زبان درازی ها کرده که حالا بکند
و چون جوابی از گلناز نشنید ، سرش را بالا آورد تا عکس العمل گلناز را ببیند که متوجه شد ، این دخترک زیبا در حال دور شدن از اوست...
شکیب بشکنی زد و همانطور که سرخوش از سکه هایی که قراربود نصیبش شود ، به طرفی میرفت ،با خود زمزمه کرد :
_تو کیستی سهراب؟! درست است که نامت به عنوان برنده اعلام نشد و پولی نصیبت نشد، اما وجودت برکت است ، از وقتی دیدمت، مدام سکه هست که به جیب شکیب می ریزد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎