🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی
#روایت_دلدادگی
💞قسمت ۶۵
سهراب چای جلویش را یک نفس سر کشید و باتمسخر گفت :
_اگر داخل گونی نیست حکمن در خورجین اسب من است؟!
حسن آقا خنده ای کرد و گفت :
_داد از دست شما جوانان ....همان گاری که گفتم، داخل گاری در دو طرفش نیمکتهای چوبی قرار دارد که به ظاهر برای نشستن است، اما داخل این نیمکتهای توخالی ،دو صندوق مورد نظر که مملو از طلا و جواهر است قرارگرفته، در صورتیکه روی گاری پر از گونی جو و گندم است ، در ضمن چند رأس الاغ هم با شما میآید که کاروانتان عادی جلوه کند و هیچکس کوچکترین شکی نکند.
سهراب کمی جابه جا شد و گفت :
_تدبیر هوشمندانه ایست ، اما من باید آن صندوق ها و محتویاتشان را با چشم خود ببینم، تا راستی گفتارتان را شاهد باشم، شاید... شاید اصلا گنجی در کار نباشد و....
حسن آقا با خشم به میان حرف سهراب پرید و گفت :
_ببینم جوان، این اراجیف چیست که سر هم میکنید؟ فکر میکنی چه شخص شخیصی هستی که ما برایت نقشه بکشیم؟ اصلا به چه علت باید چنین چیزی به ذهنت بیاید
و سپس اوفی کرد و ادامه داد :
_در عوض اینکه ممنون باشی که به تو اعتماد کردیم و چنین کار بزرگی را بر عهدهات گذاشتیم و البته پول خوبی هم بابت آن به تو خواهیم داد، اینچنین سخن می گویی؟؟
سهراب شانه ای بالا انداخت و گفت :
_نه منظورم این نبود که مرا فریب بدهید.... تجربه به من میگوید اگر کاری را قبول میکنم باید تمام جزئیات آن را ببینم و بدانم و اشراف کامل داشته باشم ، وگرنه قصدم توهین به شما نبود و بسیار هم سپاسگزارم که مرا انتخاب نمودید...در ضمن کی می شود با صاحب کار اصلی یا همان تاجر علوی دیداری داشته باشم ؟
حسن آقا آهی کوتاه کشید و گفت :
_اینقدر میگویم عجله نکن....تاجرعلوی چون خودش این رفتار شما را پیشبینی میکرد، سفارش اکید نمود که تمام بار گاری را نشانتان دهیم و آنوقت با دانستن اینکه مأموریت تان واقعا مهم است ،شما از دل و جان مایه بگذارید تا این امانت را به دست صاحب اصلی اش برسانید...و باید بگویم ، امکان دیدار با تاجرعلوی نیست ، بنده از طرف ایشان وکالت تام دارم تا شما را استخدام، احتیاجات تان را برطرف و رضایت تان را کسب کنم و راهی سفرتان نمایم....
سهراب که هر چه بیشتر گوش میکرد به صدق گفتار این مرد مطمئن تر میشد ....
سری تکان داد وگفت :
_باشد ، با دیدن محموله ، هر وقت که امر کردید راهی سفر خواهیم شد
و در ذهن دنبال نقشه ای بود... که اگر واقعا چنین گنجینه ای وجود داشته باشد ، در فرصتی مناسب و در جایی مناسب تر در بین راه ، گنجینه را بردارد و رهسپار آینده ای روشن شود...و با خود عهد کرد که این آخرین راهزنی عمرش باشد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎