🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی
#روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱۶ و ۱۱۷
ننه صغری سر از سجده برداشت.. و ناباورانه چشمان درشت و زیبای فرنگیس را که خیره به تیرهای چوبی سقف بود نگاه کرد... و ذوق زنان ، جلوتر خزید و نزدیک فرنگیس نشست... با دستانش قرص صورت او را به طرف خود گردانید و همانطور که صورتش را بوسه باران میکرد گفت:
_الهی قربون این رخسار قشنگت بشم مادر ، چی میگی عزیزدلم؟!
فرنگیس با نگاهی غریب چهره پیرزن را نگاه انداخت و گفت :
_من...من کجا هستم؟شما... شما... کیستید؟ اصلا من کیستم؟!
ننه صغری لیوانی که تا نیمه شربت داشت را به لبان فرنگیس نزدیک کرد و گفت :
_منم مادر، ننهصغری نمیشناسی؟ اینجا هم خانهٔ خودمان است، تو هم دختر خودم جمیله هستی...
فرنگیس که انگار گیج بود، خیره به چهره پیرزن شد و گفت :
_من...من چیزی را به یاد نمیآورم...چه اتفاقی افتاده؟!
ننه صغری که ذوق زده بود، بوسهای دیگر از گونهٔ فرنگیس که حالا در اثر گرمای اتاق،گل انداخته بود، گرفت و گفت :
_حق داری مادری به یاد نیاوری...اما من خوب میدانم که دخترم هستی ،خودم از رودخانه گرفتمت، تو از چنگ از ما بهتران گریختی، نگاه به سر و دستت کن، چقدر زر و زیور به پات ریختند، حکمن میخواستند پیش خودشان،ماندگارت کنن ، اما تو... تو... ما را فراموش نکردی و بالاخره خودت را به ما رساندی...
فرنگیس که احساس دردی شدید در سرش میکرد و هرچه به مغزش فشار میآورد هیچ چیز از گذشتهاش را به خاطر نداشت،... دستانش را به سمت سرش برد و گفت :
_درد...درد دارم..
ننه صغری هراسان از جا برخواست... و گفت :
_الهی قربان این سخن گفتن شیرینت بشم، الان میرم برات جوشونده درست میکنم
و با این حرف از جا برخواست و به سمت درب رفت.. تا از اتاق کناری داروهای گیاهی را بیاورد و خبر به هوش آمدن دخترش را به همه بدهد.. و فرنگیس را در دنیایی مبهم، تنها گذاشت...
ننه صغری بیرون رفت.. و متوجه صف همسایهها شد که هرکدام قابلمه و دبه به دست در انتظار گرفتن سهمشان از آبگوشت نذری بودند...
ننه صغری که دوست داشت اول درد دختر نو رسیده اش را درمان کند، نگاهی به جمع انداخت.. و بدون اینکه حرفی بزند به سمت انباری کنار اتاق رفت، فانوس کنار درب را برداشت و وارد اتاق تاریک شد.. و یک راست به سمت مفرشو دواییاش رفت ، مفرشو را برداشت و وسط اتاق نشست و بند آن را کشید، درب مفرشو باز شد و کیسه های کوچکی که هر کدام دارویی در آن بود به بیرون ریختند... ننه صغری یکییکی آنها را نگاه کرد و گاهی یکی را میبویید و بالاخره دو کیسه را انتخاب کرد و با گفتن یک یاعلی از جا برخواست...بیرون آمد و درب را بست ،هیچکس حواسش پی او نبود ، انگار اهالی روستا موضوعی مهم تر پیدا کرده بودند که حواسشان را پی آن معطوف نمایند... وچه موضوعی بهتر از نذری خوشمزه...
ننه صغری وارد اتاق شد، کتری سیاه و پر از آب را از روی اجاقی که با هیزم روشن بود برداشت، مقداری از داروها را داخل کتری ریخت و دوباره روی اجاق گذاشت...
فرنگیس که بیصدا ، حرکات ننه صغری را میپایید، با خود گفت :
_براستی تو کیستی؟ من کی هستم؟ اینجا چه میکنم؟
ننه صغری که متوجه نگاه خیره فرنگیس شد، کاسه ی سفالی روی طاقچهٔ دود زدهٔ اتاق را برداشت... و همانطور که به فرنگیس لبخند میزد گفت :
_بزار از آبگوشت نذری برات بیارم یه کم بخوری و جون بگیری
و با زدن این حرف درب را باز کرد و با صدای بلند گفت :
_هااای عبدالله هااای...بیا یه کاسه آبگوشت بیار ، دخترکم به هوش آمده...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎