نرگس: _چندصد دفعه باید بگم من نسیم رو دوست ندارم و علت رفتنم هیچ ربطی به اون نداره؟! _من به ربطی نداره علتش هرچی باشه.. بااون که میری.. باصدای بلند حرفمو قطع کرد... _نمیرم..! باگیجی نگاهش کردم... باصدای تحلیل رفته زمزمه کردم.. ‌‌_چی؟ _یک باربرای همیشه بهت میگم ودیگه تکراش نمیکنم.. من نه عاشق نسیم بودم نه هستم ونه هرگز قراره عاشقش بشم.. ماجرای ازداجمونم فرمالیته بوده وهست وخواهد بود.. هدفم از رفتن به خارج کشور رفتن هم یه ماجرایی داره که فعلا نمیتونم بهت بگم! گیج بودم.. خیلی گیج.. اونقدر که زبونم نمی چرخید چیزی بگم! _حالا میشه بگی با وجود همه ی این ها چرا باید از اون بترسم؟ داشت چرت وپرت میگفت.. خودم باچشم های خودم دیده بودم که همدیگه رو بوسیدن.. عشق بازی هاشونو.. اون همه عکس که توی گوشیش بود.. مگه میشه عاشق کسی نباشی وگوشیت پر از عکس های اون باشه؟ سری تکون دادم وگفتم: _با اینکه مسخره است.. اما چرا این حرف هارو داری به من میگی؟ _یعنی اینقدر خنگی که نمیدونی چرا؟ باهمون گیجی گردنمو کج کردم وگفتم: _نمیدونم.... _یه سوال ازت بپرسم قسم جون باباتو میخوری که راستش رو بگی؟! _نه! من قسم جون بابامو واسه سوالی که نمیدونم چیه نمیخورم! _پس من قسمت میدم.. جون بابات بهم راستش رو بگو.. اون روز راست گفتی که پیش اون یارو نامزد سابقت بودی؟ توچشم هاش نگاه کردم و بی اراده قلبم حقیقت رو گفت: _باخواهرم بودم... _چرا گفتی با اون قرار داری؟ بعدش که برگشتی چرا گفتی بااون بودی؟ لب گزیدم.. سرم روپایین انداختم وگفتم‌: _چه فرقی میکنه؟ الان حقیقت رو بهت گفتم دیگه! دستش رو زیرچونه ام گذاشت و مجبورم کردنگاهش کنم... _به من نگاه کن... حرف که میزنی توچشمام نگاه کن! به چشماش نگاه کردم... _چرا اونجوری گفتی؟ _دیگه مهم نیست... _مهمه سارا... خواهش میکنم بگو.. پشت سوالم یه موضوعی هست که میپرسم! _چه موضوعی؟ _جواب منو بده! چرا اونجوری گفتی؟ باکلافگی گفتم: _به فرض که اونجوری گفتم تا تلافی کنم و همونطور که حرصم دراومده بود حرصت رو دربیارم! بامکث کوتاهی نگاهی به لبم انداخت وگفت؛ _چرا حرصت دراومده بود؟ _میخوای چی برسی؟ _به اینکه توهم مثل من که عاشقت شدم دوستم داری؟