🌸کانال اب روز دوشنبه بود. از بدشانسی، توی راه چادر به مسجد پادگان افتادم توی چاله ی کنار تانکر آب. تا سر، توی آب پر از گل و لای فرو رفتم. حالم حسابی گرفته شد. مثل موش آب کشیده شدم. به چادر آموزش نزدیک شدم. بچه ها مشغول استراحت بودند. یکهو، شیطنتی در ذهنم نقش بست. شش دانگ حواسم جمع بود که بچه های توی چادر، متوجه ماجرای افتادنم توی چاله نشوند، برای همین سعی کردم طوری راه بروم که بهم خوردن لباس های خیسم سر و صدا بلند نکند. آن وقت ها دوشنبه ها سریال «دلیران تنگستان» از شبکه یک پخش می شد. سریال طرفدارهای پر و پا قرص مخصوص به خودش را داشت. با هیجان آمدم داخل چادر و به بچه ها گفتم: - بچه ها! برویم دلیران تنگستان ببینیم. سریال دارد پخش می شود. تازه یک خبر خوش هم دارم: «بچه های تبلیغات کلی پسته و میوه برای امشب توی مسجد تهیه دیدند.» تا اسم پسته، آجیل و میوه آمد، بچه ها یک لحظه آرام و قرار نگرفتند و پشت سر من راه افتادند طرف مسجد. بین راه باز هم متوجه بهم خوردن لباس های خیسم بودم که یک وقت به هم نخورند و ماجرا لو نرود. بچه ها از این که می دیدند سرعتم بیشتر از آنها شده و چهار پنج متر از آنها پیش اتفادم، تعجب کردند. یکی گفت: - حسن! حالا چرا این همه عجله! بایست، ما هم بهت برسیم. گفتم: - مرد حسابی! سریال شروع شده. اگر بخواهم مثل شما «گاماس گاماس» راه بروم که نصف سریال رفته. به لحظه ی نهایی کار نزدیک شدم : «کانال آب» بچه ها که نمی خواستند کم بیارند، با فاصله ی بسیار کمی از من می دویدند. به محض رسیدن به لبه ی کانال، با احتیاط خودم را انداختم توی چاله ی آب. ان بنده خداها هم پشت سر من تا سر فرورفتند توی کانال. هوا کاملا تاریک بود. اصلا حواسشان نبود که جلوی پاشان، درست کنار تانکر، چاله ی بزرگی وجود دارد. حالا آنها هم مثل چند دقیقه پیش من، شده بودند مثل موش آب کشیده. از این که نقشه ام عملی شده و چند تا دیگر هم مثل من ضدحال خوردند، حسابی خوشحال بودم، ولی خنده ام را یواشکی می کردم تا بچه ها به نقشه ام پی نبرند. نق نق ها یکی پس از دیگری شروع شد. هر کسی چیزی می گفت: - این هم از شانس ما. سریال چی بود؟ این هم سزای کسی که هوس پسته می کند. خدا بگیم چه کارت کند؟ همه تقصیر تو بود. اگر یواشتر می رفتی، این بلا سرمان می آمد. چند روز بعد با همان بچه ها رفتیم مرخصی./توی راه، «سیر تا پیاز ماجرا» را برایشان تعریف کردم؛ به گمان این که حالا دیگر چند روز گذشته و آنها واکنشی از خودشان نشان نمی دهند. تا داستان به آخرش رسید، بچه ها نامردی نکردند و با کلی گلوله ی برف کنار جاده افتادند به جان من. @sardar_galbam❤️