🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت213
امیرزاده خندید.
–مرضیه چرا ماتت برده؟ سینی رو بیار بذار رو تخت دیگه. دستت درد نکنه.
مرضیه خانم بدون این که از ما چشم بردارد آرام آرام جلو آمد و سینی را روی تخت گذاشت.
امیرزاده سطح گلدان را صاف کرد و رو به مرضیه گفت.
–دیگه تموم شد. میشه زحمت بردن این نایلون رو تو بکشی؟
بعد چهار طرف نایلون را گرفت و بیلچه و بقیهی چیزها را هم داخلش گذاشت و تحویل خواهرش داد.
من هم بلند شدم و ایستادم و نگاهی به سینی که روی تخت بود انداختم و گفتم:
–مرضیه خانم چرا زحمت کشیدید؟ صرف شده بود.
مرضیه خانم همان طور که نایلون را میگرفت با چشمهای گرد شده به برادرش نگاه کرد.
–قراره شما با هم صحبت کنیدا، نه خونه تکونی!
امیرزاده لب هایش کش آمد.
–اینم یه جور صحبته دیگه. فقط یه کم متفاوته.
مرضیه ابرو در هم کشید.
–یه کم؟ علی، دختر مردم رو...
اجازه ندادم حرفش را تمام کند.
–مرضیه خانم من خودم خواستم کمک کنم، علی آقا نگفتن.
مرضیه خانم دیگر چیزی نگفت و رفت.
امیرزاده همان طور ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد. نگاهی به دست هایم انداختم کمی کثیف شده بود.
امیرزاده از بالای کمد یک اسپری آورد.
–دستتون رو بیارید تا ضدعفونی کننده بهش بزنم.
همان طور که اسپری می زد زمزمه کرد.
–فکر کنم خواهر کوچیکه هنگ کرد. احتمالا الان داره با آب و تاب برای بقیه هر چی دیده رو تعریف می کنه.
لب هایم کش آمد و نگاهم را به گلها دادم. گیاهی که با هم گلدانش را عوض کرده بودیم هنوز روی زمین بود.
امیرزاده خم شد و گلدان را برداشت و با لذت نگاهش کرد.
–میگم چون این گلدون رو دوتایی درستش کردیم بیاید یه اسم براش بذاریم.
روی تخت نشستم.
–گیاه ها خودشون اسم دارن.
گلدان را کنار گل های دیگر گذاشت.
–میدونم. یه اسم دیگه.
فکری کردم و گفتم:
–آخه چه اسمی؟ چیزی به ذهنم نمیرسه.
ماژیکی از کمدش درآورد.
کنار گلدان ایستاد.
–یه اسمی که مربوط به هر دومون باشه، مثلا پرواز چطوره؟
–پرواز؟!
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–مگه قرار نیست ما بال پرواز همدیگه باشیم؟
به گلدان نگاه کردم.
–شما مطمئنید من بال خوبی میتونم براتون باشم؟
لبخند زد.
–شما چی؟ در مورد من...
حرفش را بریدم.
–شما اگه بال هم نباشین من به همین راه رفتن روی زمین با شما هم راضی ام.
ابروهایش را به هم نزدیک کرد.
–هیچ وقت راضی نباشید. دیدید شاگردایی که به گرفتن نمره ی ده راضی هستن؟ اونا هیچ وقت پیشرفت نمی کنن. گاهی هم درسشون رو نیمه رها می کنن.
بعد شروع کرد با ماژیک روی گلدان کلمهی پرواز را نوشت.
همان طور که نگاهش میکردم گفتم:
–آقای امیرزاده.
به طرفم برگشت.
–جانم.
نگاهم را زیر انداختم تا ذوق کردن قلبم را متوجه نشود.
–به نظرم شما خیلی چیزا باید به من یاد بدید و این وقت زیادی میبره.
در ماژیک را بست و طرف دیگر تخت نشست و به آرامی گفت:
–شما بگو تموم عمرم، اگه چیزی بلد باشم معلومه که بهتون یاد میدم.
–فکر میکنید شاگرد خوبی براتون باشم؟ البته من همیشه تو درسام نمرههام خوب بوده.
با لبخند نگاهم کرد.
قند در دلم آب شد.
–مطمئنم که شاگرد خوبی می شید. البته منم معلم سختگیری نیستم، بخصوص برای شما.
نگاهی به کلمهی پرواز که روی گلدان نوشته بود انداختم.
دستم را به طرفش دراز کردم.
–ماژیک تون رو می دید؟
ماژیک را در کف دست هایش گذاشت و مقابلم گرفت.
–بفرمایید خانم.
تشکر کردم و ماژیک را گرفتم.
به طرف گلدان رفتم و یک پروانه با بالهای پچ و تاب خورده کشیدم.
بلند شد و کنارم ایستاد.
–بهبه! نقاشی تون حرف نداره، چقدر حرفهایی!
لبخند زدم.
–اتفاقا اصلا نقاشیم خوب نیست. کشیدن این نوع پروانه رو از نادیا یاد گرفتم. چون خیلی وقتا تو نقاشی کشیدن روی پارچه کمکش میکنم دیگه دستم راه افتاده.
تا خواستم در ماژیک را ببندم گفت:
–نبندید.
ماژیک را از دستم گرفت و شروع به نوشتن کرد.
"عشق پرواز بلندیست تا رسیدن به خدا."
خیره به جمله مانده بودم و در ذهنم تکرارش میکردم.
روی تخت نشست.
–بفرمایید بشینید تلما خانم.
بالاخره از جملهای که نوشته بود دل کندم و روی تخت نشستم.
پرسید:
–به چی فکر میکنید؟
نگاهم را روی صورتش سُر دادم.
–به شما، به حرف هاتون...
پیشدستی میوه را جلویم گذاشت.
–چطور؟
– اصلا فکر نمیکردم طرز فکرتون اینجوری باشه، یعنی اون موقعها زیاد از این جور حرفا نمی زدید.
پرتقالی برداشت و شروع به پوست کندن کرد.
–شاید چون اون روزا هیچ وقت در مورد زندگی و آینده مون حرفی نزدیم.
لیلافتحیپور