🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت216
–گاهی خودمم باورم نمیشه خدا من رو لایق هدایت خودش دونسته. خدا براش جغرافیا اهمیت نداره، هر کسی رو بخواد زیر پر و بال خودش بگیره نگاه نمی کنه کجای این کرهی خاکی قرار داره.
نفسم رو عمیق بیرون دادم.
–مادرم همیشه میگه، اگه کسی شایسته ی هدایت باشه، خدا حتما دستش رو میگیره.
خوش به حالتون بهتون حسودیم شد.
چهرهاش غمگین شد.
–روزای سختی رو گذروندم. البته نه فقط من، خیلی از ایرانیا اون جا با سختی زندگی می کنن. می دونی! عوض تمام اون سختیا من یه چیزی یاد گرفتم که به نظرم به تمام اون رنج ها میارزید، اونم این که ماها، یعنی من و امثال من توی قفسی بودیم و دلمون میخواست یکی بیاد نجاتمون بده، غافل از این که وقتی یکی ما رو از قفس دربیاره میندازه تو قفس دیگهای، قفسی که مال خودشه و شرایط خودش رو داره، در حالی که هر کس باید خودش دنبال آزادی باشه و خودش رو هر طور شده نجات بده، این جوریه که اون آزادی واقعی رو به دست میاره. آزادی که آب و دونت رو باید خودت پیدا کنی و این خیلی لذت بخشه.
با لبخند پرسیدم.
–اون جا نتونستید درستون رو تموم کنید؟
خندید.
–چرا، من دیگه خیلی پوست کلفت بودم با اون همه هزینههای سنگین و کار زیاد، درسم رو تونستم تموم کنم. خیلیا بودن که همون اول کار درس رو رها کردن و چسبیدن به کار.
البته بعد که اومدم این جا درسم رو تا مقطع دکترا ادامه دادم.
با چشمهای گرد پرسیدم:
–واقعا؟! شما خیلی پشت کار دارید.
خندید.
–اینم از برکات همون آزادیه.
متفکر گفتم:
–ولی من همیشه فکر میکردم مردم اون جا آزادی بیشتری دارن.
نگاهش را به روبهرو داد و با تاسف گفت:
–درست فکر میکردی، اون قدر اون جا آزادی هست که هر کس بخواد حتی خودش رو بکشه نه تنها جلوش رو نمی گیرن بلکه دستگاهی اختراع کردن که گازی ازش متصاعد میشه تا طرف خیلی راحت، بدون درد و خونریزی خودش رو بکُشه، و برای دولت یه وقت هزینه نداشته باشه.
وقتی هم بپرسی میگن دلش نمی خواد زندگی کنه خب، بذارید آزاد باشه.
از جایش بلند شد.
–خب هلما خانم من برم ببینم علی آقا...
آخ ببخشید اشتباه گفتم. منظورم تلما بود.
فوری پرسیدم.
–ببخشید اتفاقا میخواستم در مورد هلما بپرسم، رابطه تون باهاش خوب بود؟
کمی سرش را کج کرد.
–آره، اولش مشکلی نداشتیم، ولی بعد که وارد اون کلاسا شد از من خواست که منم سر اون کلاسا بشینم. البته اولش منم چند جلسه رفتم ولی کمکم متوجه شدم کار اونا از جنس الهی نیست و دیگه نرفتم. این شد که به خاطر افکارمون به مشکل خوردیم. می گفت تو در مورد گذشتهات دروغ میگی، وگرنه کسی نمی تونه صد و هشتاد درجه تغییر کنه. من کلی مدرک بهش نشون دادم، عکس از دوران بیحجابیم و خیلی مدارک دیگه، ولی اون قبول نمیکرد. زیاد طول نکشید که خودشم صد و هشتاد درجه تغییر کرد، جوری که باورش برای همه سخت بود.
فکری کردم و گفتم:
لیلافتحیپور