🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت232 کیفم را برداشتم و بدون خداحافظی از اتاق بیرون آمدم. همین که وارد حیاط شدم. سه نفر را دیدم که با شوهر ساره احوال پرسی می‌کنند. شوهر ساره از آنها پرسید: –یعنی سه‌تایی ارتباط بهش بدید زودتر خوب میشه؟ یکی از آن سه نفر که مرد بود شروع کرد به توضیح دادن، که چطور می‌خواهند کمک کنند تا ساره با خدا ارتباط بگیرد و حالش بهتر شود. آن قدر حرفای جذاب و زیبا می زد که من همان جا خشکم زده بود و محو حرف هایش شده بودم. بعد از چند دقیقه امیرزاده سرکی به داخل حیاط کشید و صدایم کرد. –تلما خانم بیاید بریم. خیلی دلم می‌خواست بمانم و بقیه‌ی حرف های آن آقا را بشنوم. واقعا حرف هایش انسان را سِحر می‌کرد. حرف هایی می زد که من شاید خیلی کمتر شنیده بودم. التماس آمیز امیرزاده را نگاه کردم تا چند دقیقه دیگر بیشتر بمانم و بدانم می‌خواهند چه کار کنند. امیرزاده اخم کرد. –تو ماشین منتظرم. اخمی که روی صورتش بود نشانه‌ی راضی بودنش نبود. بعد از خداحافظی از شوهر ساره دنبال امیرزاده راه افتادم و در دلم به ساره حق دادم که این طور مجذوب این حرفها شود. از آینه نگاهی به امیرزاده انداختم. خیره به روبرو غرق افکارش بود. حرف های ساره دلشوره به جانم انداخته بود. من به هیچ قیمتی نمی‌خواستم امیرزاده را از دست بدهم. کلافه نگاهی به گوشی‌ام انداختم شاید دوباره مادرش زنگ زده باشد. ولی خبری نبود. باید می‌گفتم از حرفم پشیمان شده‌ام نمی‌خواهم باز هم صبر کنم و فکر کنم. ولی چطور حرفم را پس می‌گرفتم. ساره مرا از هلما ترسانده بود. نمی‌دانستم چه کار کنم. چندین بار از آینه نگاهش کردم او چشم‌هایش فقط خیابان روبرو را می‌دید و حواسش به رانندگی‌اش بود. با من و من گفتم: –دست تون درد نکنه بابت غذا، اگه بدونید بچه‌ها چقدر خوشحال شدن. بالاخره نگاهش را به من داد و با لحن اعتراض آمیزی گفت: –اگه بهتون بگم دیگه هیچ وقت با این دوست تون ارتباط نداشته باشید ناراحت می شید؟ از حرفش جا خوردم. تاملی کردم و گفتم: –من حواسم هست شما نگران... حرفم را برید. –می دونم، با این حال من این خواهش رو از شما دارم. –من فقط اومدم کمک... –آخه چه کمکی؟ طرف هر چی بهش میگی حرف تو سرش نمی ره اون وقت شما شدی کاسه‌ی داغ‌تر... حرفش را قورت داد و دوباره ادامه داد: –تو این مدتی که شما داخل بودید من داشتم با شوهرش صحبت می‌کردم. با شنیدن حرفاش اون قدر حالم بد شد که... نفسش را بیرون داد. عصبانی بود ولی سعی می‌کرد بروزش ندهد. –تلما خانم این دوست تون اگه بازم بخواد دنبال نیرو و انرژی و از این مدل کوفت و زهرمارا باشه زندگیش از هم می‌پاشه، مثل خیلیا که دقیقا همین اتفاق براشون افتاده. من مطمئنم شوهرش ول می کنه میره، آخه یه مرد مگه چقدر می‌تونه تحمل کنه، کاش پای درد و دلش می‌نشستید و می‌شنیدید چطور اسیر شده. اون وقت می‌فهمیدید شوهرش بیشتر از خودش به کمک احتیاج داره. از دست این زنش خودش رو نکشه معجزه س... لیلافتحی‌پور ‌