جدال عشق و نَفس💗پارت 6
--مــــرد.
--خیلی خب بابا. بگو ببینم جوابت چیه؟
چشمام گرد شد
--ببخشیدا من تازه دیشب ایشونو ملاقات کردم.
اخم کرد
--نکنه انتظار داری هر روز هر روز برید بیرون بعد جواب بدی؟
--میلاد مگه زوره؟
چند ثانیه به من خیره شد و نفسشو صدادار بیرون داد.
--نه خب.
داشت می رفت بیرون که صداش زدم
--میلاد!
وایساد ولی برنگشت.
خدایا خودت هرچی صلاحه واسم رقم بزن
--باشه قبوله.
برگشت سمتم
--از ته دلت گفتی دیگه؟
لبخند زدم
--خیالت راحت.
--پس یعنی بهش زنگ بزنم الان؟
--هرجور صلاح میدونی.
--میخوای شب خودت بهش بگی؟
--باشه.
لبخند زد و از اتاق رفت بیرون.
بلند شدم اتاقمو مرتب کردم و رفتم صبححونمو خوردم میلاد بعد از صبحونه رفت بیرون و منم خودمو با غذا پختن سرگرم کردم.
نزدیک ظهر میلاد اومد خونه و رفت دوش بگیره.
صدای پیامک گوشیش اومد
فضولیم گل کرد و رفتم سمت گوشیش.
میثم پیام داده بود
--میلاد داداش انشاﷲ که بتونم واست جبران کنم. مائده خانم بعد از آرزویی که خودت میدونی دومین چیزیه که از خدا خواستم.
وات؟ این چی گفت؟
یعنی من آرزوی این بودم و خودم نمیدونستم؟
با سایه ای که بالا سرم افتاد سرمو بلند کردم و از ترس جیغ زدم
--میلاد جان یه بوقی چیزی.
مشئمز گفت
--ببخشید نمیدونستم شما مشغول بررسی پیامک های بنده هستید.
گوشیشو گرفتم سمتش
--بیا بابا نخواستم.
بلند شدم برم بیرون که صدام زد
--مائده!
--هوم؟
--هیچی ولش کن.
--باش.
میز ناهارو چیدم و رفتم میلادو صدا زدم.
سر میز هردومون ساکت بودیم و همش فکرم درگیر میثم بود اینکه چجوری جوابمو بهش بگم.
--مرسی.
--نوش جون.
با صدای زنگ موبایلم میلاد خندید
--بدو آقاتون زنگ زد
--میلاد همچین با این ملاقه میزنم تو سرت!
--خیلی خب حالا بدو خودشو کشت.
رفتم تو اتاق و دکمه ی وصل رو زدم
--بله؟
--سلام مائده خانم.
رُک گفتم
--سلام امرتون؟
--ببخشید مشکلی پیش اومده
خدایا عجب غلطی کردما.
مصنوعی خندیدم
--خیر بفرمایید.
نفس عمیقی کشید
--راستش زنگ زدم جوابتونو بپرسم.
همون موقع یه فکری زد به سرم
--ببینید آقا میثم بنده فعلاً قصد ازدواج ندارم اما میلاد تا من ازدواج نکنم نمیره سوریه یعنی اینکه چجوری بگم
--راحت باشید.
--خب من و شما میتونیم ازدواج کنیم اما صوری بعد از اینکه میلاد از سوریه برگشت
شما برو دنبال زندگی خودت منم
خندید
--داستان بازی دادن میلاد دیگه؟
--ببینید آقا میثم من دلم نمیخواد خدایی نکرده بدون علاقه به شما کنار هم باشیم یا ازدواج کنیم.
--خب علاقه میتونه بعد از ازدواج به وجود بیاد.
ببخشید مائده خانم میشه باهم قرار بزاریم حضوری باهم صحبت کنیم؟
--بله.
--ممنون به میلاد سلام برسونید.......
خدایا میلاد نفهمه وگرنه پوستمو میکنه.
صدای پیامک اومد
میثم: فردا عصر ساعت۴ میام دنبالتون.
در جوابش نوشتم
--باشه فقط از حرفای امروز چیزی به میلاد نگید.
--چشم.....
واسه شب با میلاد شام رفتیم بیرون.
تو راه هردومون ساکت بودیم
--میلاد!
--جانم؟
--داداشی رفتی سوریه مواظب خودت باشیا!
لبخند زد
--چشم قربونت برم.....
ساعت۱۲شب رسیدیم خونه و هرکدوم یه راست رفتیم تو اتاقامون.
گوشیمو باز کردم
یه پیام از میثم:
بیچاره چشمهایم بلاتکلیف شده اند ! صبح ها به شوق دیدنت چشم می گشایم
و شب ها به شوق دیدنت چشم می بندم این از کراماتِ چشمِ من است یا از معجزاتِ تو؟
خدایـــــا من میگم نره این میگه بدوش.
در جوابش چیزی نداشتم که بدم.
گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم....
صبح با صدای میلاد از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم و میلاد تا دم مدرسه منو برد و خودش رفت سرکار.
آخرین روزی بود که میرفتم مدرسه و از اون روز به بعد تا خرداد که امتحانات پایان ترم بود باید واسه کنکور میخوندم.
زنگ آخر بود و من خوشحال از اینکه دیگه نمیرم مدرسه با سرویس برگشتم خونه.
تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم.
دست به کار شدم و تقریباً آخرای کارم میلاد اومد خونه.
--سلام.
--سلام خوبی؟
--آره کی اومدی؟
--یه ساعت پیش با سرویس برگشتم.
با عجله رفت تو اتاقش و یه بسته برداشت و رفت سمت در
--کجا میلاد؟
--مائده من دو روز نرفتم شرکت حساب کتابا یکم به هم ریختس میرم تا شب برمیگردم.
--میلاد چیزه من ساعت ۴ قرار دارم.
--خب مگه میثم نمیاد دنبالت؟
--چرا ولی تو از کجا میدونی؟
--مهم نیس فعلاً خداحافظ.
یه میثمی بسازم من. کاش حرفای دیشبمو نگفته باشه. نه خب اگه گفته بود قطعاً میلاد رفتار دیگه ای با من داشت.
تو همین فکرا بودم که صدای جلز و ولز بلند شد. هیچی دیگه غذامم سوخت.
بی اشتها چندتا لقمه خوردم و از بس بوی سوختگی میداد حالم بد شد میزو جمع کردم.
رفتم تو اتاقم و بین لباسام یه مانتوی مشکی بلند و شلوار و شال دودی انتخاب کردم و آماده گذاشتم رو تخت.
رفتم تو هال و رو مبل دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای آیفون از خواب پریدم....
🍁حلما🍁