✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت ۹۶ شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند... با اینکه برایش
💠رمـــــان 💠 ۹۷ بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، ازجایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند. شهاب دست مهیا را گرفت. _میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام! مهیا به سمتش برگشت. _واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا! _نمیشه دیگه سوپرایزه... _اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه! شهاب به حرص خوردن مهیا خندید. _اینقدر کم طاقت نباش دختر... شهاب دست مهیا را کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد. _وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه! شهاب چیزی نگفت....جلوتر رفتند.مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند. روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود. مهیا با ذوق گفت: _وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!! شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند. _قبلش که میگفتی ترسناکه! _اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد... حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند. _شهاب... _جانم؟! _اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟! شهاب لبخندی زد. _همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازت!! شهاب خندید و ادامه داد: _چی گفتی؟! ژست مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت: _چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟! بعد هم بلند خندید.مهیا مشتی به سینش زد. _اِ شهاب ادای منو درنیار... شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: _ناراحت نشو خانمی! _اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود.... اولین چیزی به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود.... شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد. _دیگه چی؟! _خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی! _بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم. مهیا شونه ای بالا داد. _هر چی،... ولی من الان خیلی خوشحالم! شهاب لبخندی زد. _راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟! مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت _چی؟؟ کنسل شد؟!! _آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد. مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت. _یعنی بدتر از این نمیشه! شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد. _ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟! مهیا سری تکان داد. _مهیا! یه خبر خوب! _چیه؟! _پس فردا میخوام برم ماموریت... مهیا با شوک از شهاب جدا شد. _چی؟! ماموریت؟! _آره. _این خبر خوبیه؟!!! شهاب لبخندی زد و دست مهیا را درستانش گرفت و فشرد. _آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی... مهیا با بغض گفت: _ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد! شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد. _وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه... اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد.شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد