فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دنبال اشراف نمیرویم
🔻 انسان صالح، دولت صالح می آورد
صالحین تنها مسیر
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت0⃣3⃣ حاج یوسفی: خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرز
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔
#قسمت1⃣3⃣
مریم به سختی نشست،سر حالش بهتر بود.
اینجا را میشناخت، خانه ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، نه شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و سرم آویزان رابرداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود بر سرش کشید ودراتاق را باز
کرد.
صدای قاشق چنگال و صحبت می آمد. وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سر سفره نشسته بودند
ِ زهرا به سمتش دوید:
_آبجی مریم، خوب شدی؟
_آره عزیزم، خوبم؛ با دست آزادش روی سرخواهرش دست کشید و گفت اینجا چیکار میکنید؟
حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت:
_خوب شد بیدار شدی؛ بیا بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت
نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده!
مریم: اما بی بی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟
حاج یوسفی: نترس، گفت همونجامیمونه. سید هم حواسش بهشون هست؛ بیا بشین بابا جان!
مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را میدادند انگار همه او را میشناختند. محمدصادق هم بود، در میان مردها نشسته بود. دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند:
_من سایه ام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه با هم دوست بودیما، یکهو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه خوشتیپ تره محمد همسر منه، بغلیشم آقاارمیابرادرشوهرم و آقایوسف و آقامسیح دوستای آقاارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛
این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حالا غریبی نکن عزیزم!
مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفته اش اظهار خوشوقتی کرد که محمد رو به سایه گفت:
ُ _سایه جان، عزیزم! نمیخوای سرم رو از دست مریم خانم در بیاری؟
سرمشون تموم شده ها!
سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دست مریم را گرفت و بلند کرد
و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر... گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد!
مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر آرام عجیب جذاب شده بود. نگاهش را به دنبال خود میکشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!" نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش هم نفس
میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد... به دختری که پدر بود، مادر بود، همه کس بود برای خواهر و برادر کوچکش.
نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟ بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگی اش کند، این دختر عجیب به دلش نشسته بود.
ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده بودند، خط نگاه برادر را میشناخت... رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید
مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست...
ادامه دارد...
نویسنده: 👇
🌷#سنیه_منصوری
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔
#قسمت2⃣3⃣
چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترس های مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛
انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغ خانه و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانه ای پر از صدا و لبخند میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟!
حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت:
_نگفته بودی بچه داره!
ارمیا با تعجب گفت:
_مگه فرقی داره؟
حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود:
_فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟
ارمیا: اگه من بچه داشتم چی؟! اونموقع اشکال نداشت؟
حاج یوسفی: اینا رو با هم مقایسه نکن!
ارمیا: چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظارنداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگی ان!
حاج یوسفی: خیلی زود پشیمون میشی!
ارمیا: پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ به جز یک قلب عاشق چی براش دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به چادرش کن حاجی... یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با
اون دختر ازدواج کنم، اما خدا به جای قهر بهم هدیه ی باارزشتری داد.
خدا بهم آیه ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه ای که نمازش تماشا داره، آیه ای که لبخندش محجوبانهست و صدای قهقهه هاش گوش فلک رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن!
حاج یوسفی: دوست داشتن و بی تابی هاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟
ارمیا کلافه شد: بچه داره، جذام که نداره حاجی!
حاج یوسفی: یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه!
ارمیا: همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق این مادر ودخترم!
زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند و توجه ارمیا را خود جلب کرد.
زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد. ارمیا سرش را بلند کرد و دید
همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند.
تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛ انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود و همه متوجه شده بودند.
ارمیا لب به دندان گرفت و با دردچشمهایش را بست و دقایقی بعد گفت:
_آیه!
آیه تکان نخورد... زینب هق هق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هق هق
زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تادخترش بالا آورد. دستانش را برای
دخترش باز کرد و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد
و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد.
حاج خانم گفت:
_حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید!
ارمیا بلند شد و سفره را دور زد. رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد. ارمیا آرام گفت:
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
سلام_امام_زمانم♥
سلام بر تو اي بهاران،
سلام برتو اي طراوت عالم،
اي نشاط دلها،
اي حيات،
اي زندگي،
ای چشمه جوشان
یااباصالح_المهدے_عج♥
تشنہرادرطلبِآبِگواراتاکِے؟!
اینهمہفاصلہباحضرتِدریاتاکِے؟!
شیعیانجزتوندارند پناهے ؛ برگرد . .
انتظارِفرجایدادرسِما ؛ تاکِے؟
اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🙏🏻🌹♥️🌹
#راه_روشن
🌹امام على عليهالسلام فرمودند:
🔺لِيَكُنْ أبغَضَ النّاسِ إلَيكَ، و أبعَدَهُم مِنكَ، أطلَبُهُم لِمَعايِبِ النّاسِ
🔻بايد منفورترين مردم نزد تو و دورترين آنها از تو كسى باشد، كه بيش از همه عيب جوى مردم است.
📚غررالحكم، حدیث ۷۳۷۸
#راه_روشن
🌹امام خمینی (ره):
🔺پشتوانه یک حکومتی ملت است،
اگر یک ملتی پشتوانه حکومتی نباشد این حکومت نمیتواند درست بشود، این (حکومت)نمیتواند برقرار باشد.
📚صحیفه امام، جلد۱۱،صفحه۴۵۹
#راه_روشن
🌹امام خامنهای:
🔺اگر میخواهید این اقتدار و عظمت و مصونیت باقی بماند، باید در انتخابات شرکت کنید. مهم نیست به چه کسی رأی میدهیم. مهم این است که همه بیایند و باشند و نشان بدهند که حاضرند از اسلام و جمهوری اسلامی دفاع کنند. اگر این حضور ادامه یابد، دشمن هرگز هیچ غلطی درمقابل کشور نخواهد توانست بکند.
۱۳۹۶/۰۲/۱۷
📁 پیغمبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم، ده سال شب ها روی پای مبارکشان می ایستادند و #قرآن میخواندند! آیه نازل شد که "طه ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى" ما قرآن را بر تو نازل نکردیم تا خود را به زحمت بیندازی! خداوند اینگونه پیامبر را نوازش میکند؛ ولی بعد از ده سال! که به خودش صدمه زده و سختی کشیده است!
حجّت الاسلام و المسلمین
#حاج_شیخ_جعفر_ناصری