#قسمت_نهم
#عشق_که_در_نمیزند
شکی نداشتم که پاهای علی خوب میشه چون خدا بیشتر از اونی که فکرشو کنم هوای منو و عشقمو دارم.
..................
علی علی ببین هستیا داره صحبت میکنه ببینش؟!
-ای جونم عزیزم ماشاالله
چرخ ویلچرش و چرخوند و رفت تواتاق.نمیدونم چش شده بود تو این یکماهی که مرخص شده بود با دیدن خنده و شیرین بازیا هستیا ذوق نمیکرد..!!
تق تق تق
-اجازه هست اقا؟!
بفرما ملکه خانم
الهی فدای اون ملکه گفتنت شم
- علی....
جونم
- چیشده ؟! چرا با دیدن هستیا ذوق نمیکنی؟
- چیزی نیس خانومم یکم ناخوش احوال بودم اومدم استراحت کنم.
- اهان منم که گوشای بلند مخملی دارم؟ اره؟
خندید و گفت:
نمی دونم شاید
ااا لوس😧
هههه ای جونم قیافشو ببین چقدر حرص میخوره؟!
- اگه تو منو با کارات حرص ندادی ؟! حالا ببین کی گفتم؟!
خندید و گفت:
خانم خانما بگذریم از اینا مگه شما قصد جمکران نکره بودید؟!
- اره ولی....!
ولی چی ؟
- آدم که از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه.دیگه عمرا بزارم با ماشین جای بریم...
- ای بابا حالا مگه چیشده قیافشو حالا که متاسفانه زنده موندم و باید شمارو تحمل کنم😭
- علیییی واقعا که اصلا منو باش دارم با کی حرف میزنم.! اههه
به نشونه قهر رومو برگردونمو رفتم سمت در که گفت:
خب حالا ملکه خانم قهر نکن حوصله ناز کشیدن ندارم!!
پرو پرو گفتم
- وظیفته بکشی😏
دستی دور کمرم گرد شد و گفت :
معلومه ناز شما کشیدن داره بیا بشین میبینی نمیتونم دنبالت بزارم....
رومو برگردونم با حرفش اشک تو چشمام جمع شد.نکنه علی واس عشق من به بچه با دیدن هستیا ناراحت میشه؟! وای خدای من.....
-علی
جونم
- جون نرجس بگو چرا با دیدن هستیا بهم میریزی؟!
نرجسی خواهشا تموم کن بحثتو من چیزیم نیس.
- باش پس دیگه جون منم واست مهم نیس؟!
بس نرجس خوب میدونی چقدر واسم مهمی و جونت واسم عزیزه پس لطفا تمومش کن....
😢😢😢😢
سرمو پایین انداختم و رفتم پایین.
...............
چند روزی میشد جز سلام حرف دیگه ای باهاش نمیزدم با اینکه از درون داغون میشدم ولی مجبور بودنم. بدون جشن عروسی و لباس عروس رفته بودم سر خونه زندگیم.علی قول داده بود اگه پاهاش خوب بشه جشن عروسی بگیریم. تو مدتی که علی تو کما بود دانشگاهمو ام ول کرده بودم.یه ترم بیشتر نمونده بود.ثبت نام کرده بودم تا تو خونه تنها نباشم .علی ام صبح ها باباش میمومد و میبردتش شرکتش اونجا کار حسابداری میکرد.
...............
ظرف غذارو برداشتم ببرم بشورم که دستمو کشید و گفت:
ملکه بشین کارت دارم!!
فدای ملکه گفتنت چقدر تو این مدت دلم تنگ شده بود قهر بودیم.
- منتظرما
نرجسی من بهتر از هرکسی میدونم تو چقدر عاشق بچه ای،میدونم مثل همه دخترا دوست داشتی لباس عروس بپوشی و جشن بگیری ولی با اون اتفاق و وضع الان من ؛ بی حاشیه میگم تو میتونی دوباره ازدواج کنی خانومی خوشبخت بشی ، بچه بیاری و...
😓😓😓😓
#نویسنده✍🏻
#shiva_f@
#ادامه_دارد_...
#قسمت_دهم
#عشق_که_در_نمیزند
بغض گلمو گرفته بود
-بسه علے میدونے دارے چے میگی؟!من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم.ومطمئنم تو خوب میشی!!
اشکها صورتمو خیس کردن علے اشکامو پاڪ کرد و گفت:
باشهگریه نکن،میدونے این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا.....
....................
ےهماه گذشت و بلیط قطار هم اماده شده بود قرار بود ما مامان باباے علے و علے بریم مشهد.ساڪ و جمع کرده بودم علے ام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صداے خنده و شیطنت هامون گوش حسودارو کر میکرد....
-علے
جون علی!
- حال من با بودنت خوبه 🌼
حال منم با بودن پیش ملکه خوبه😏
..............
روبه روے حرم نشسته بودم و فقط اشڪ میریختم کاش میشد اقا امام رضا علے رو شفا بده با جریه اقا رو التماس میکردم.دستے رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادممیانسالے بود گفت :چیزے شده دخترم؟!
-از اقا شفا مے خوامشفاے عشقم😢
- آقارو به پهلوے شکشته مادرش یا جوادش قسم بدے اگه مصلحت باشه بے شڪ رد نمیکنه.اینو گفت و رفت!!!
سرمورو مهر گذاشتمو گفتم :
اقاجون به پهلوے شکسته مادرت زهرا (س)علے رو شفا بده.اینقدرگریه کرده بودم خوابم برده بود.
یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد و گفت :بگیر دخترم و بدون خدا خیلے دوستت داره!!!
گفتمشما؟!گفت:مادر همونے که به جان مادرش قسمش دادے و رفت...هرچے صداش کردم بر نگشت.برگهرو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی
((( شفاے مریض )))
دخترمنرجس پاشو عزیزم...
ازخواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزے نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بے بے جان کجایی؟!
مادرعلے متعجب نگاهم میکرد.مادر رو بغل کردمو اشڪ میریختم.بعدتعریف کردن قضیه سریع با مادر رفتیم طرف علی...
توصحن رو به روے حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشڪ میریخت با دیدن ما اشکاشو پاڪ کرد و گفت:
ااااومدید بریم پس
متعجب پرسیدم
- علے تو نمیتونے راه برے؟😐
#صبور_باشید_ادامه_دارد
#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@
صالحین تنها مسیر
#قسمت_دهم #عشق_که_در_نمیزند بغض گلمو گرفته بود -بسه علے میدونے دارے چے میگی؟!من عاشق تو و زندگیمم
#قسمت_یازدهم
#عشق_که_در_نمیزند
علے دستشو گذاشت رو سرم و گفت
- تب که ندارے حالت خوبه؟!
مادرشم مثل من زل زده بود به پاهاے علے و متعجب نگاهش میکردیم
- شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!!
خواستچرخ ویلچرو بچرخونه که....
ےاامام رضا...
چرختکون نمیخورد علے چندبار تلاش کرد ولی....متعجب گفت:
اینڪهسالم بود چیشده؟!
نگاهیبه مادرش انداختم لبخندے رو لبم نشست رو به روے علے زانو زدم و گفتم:
-عزیزم بلند شو تو باید راه برے !!تو میتونے راه بری
علے زد زیر خنده و گفت
- بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت.پاشو نرجس برو یه ویلچر بیار بریم هتل.
حقداشت باور نکنه.سرموگذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یبار تلاش کن!!
میدونستم رو قسم جونم حساسه...بے امید دست منو گرفت و.....
نه نه مگه میشه؟!خدایا شکرت علے بلند شد .
...........
بعددو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل.همه تو شڪ بودیم .اقامحسن باباے علے با دیدن علے جا خورد ولے همه بعد فهمیدن قضیه خواب منو باور کردن.
بهترےنروز و بهترین سفر عمرم رقم خورد.خداجواب خواهشمو داد.....خدایا منو شرمنده خودت کردے ممنونم.
............
سهروز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانوادهمنم با دیدن علے بالاخره باور کردن حرفاے پشت تلفونمون رو.خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علے که اقا محسن به علے گفت:
بهترجشن عروسے رو که به عروسم قول دادے بگیری.
علیدستاشو رو چشمش گذاشت و گفت:
بهروے چشم من نوکر ملکه ام هستم.
............
طی دو هفته سریع تمام کارهاے عروسے انجام شد.قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علے و فاطمه ماهم مراسم بگیریم.شب عروسے عاشق ترین زوج دنیا.
#ادامه_دارد_...
#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@
#قسمت_دوازدهم
#عشق_که_در_نمیزند
عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا....
شنلموسر کردم و رفتم دم در.علیبا دیدن من گفت:واے خداے من از ملکه بالاتر چے داریم من به این خوشکل خانومم بگم؟!
-مسخرم میکنے نه؟!
-نه جون خودم خیلے خوشکل شدے نرجسی
- ممنون عشقم تو هم مثل شاهزاده ها شدی!
-اوه اوه نمردمو خانمم از ما تعریف کرد😏
بیا بریم که دیر شد نازے چندبار زنگ زده
آتلیه ام نرفتیم....
اینقدرحرص نخور خانومے واست خوب نیس!😅😅😅
................
هوراعروس دومادم اومدم صداے جیغ بچه ها تا بیرون باغ میرسید.واسصرفه جویے مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم .قرارنبود تو زندگیمون اصراف کنیم.علیدرو باز کرد واسم و بعد روبوسے با مامانم و مامانش و ....
خیلیحال خوبے داشتم بودن کنار علے بهم ارامش میداد.خداےابازم بابت تمام چیزایے که دادے و ندادے شکرت.
...............
اونشب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم خونمون.
-علی
جونم
- ممنونم ازت
واسه چی؟!؟؟
-واس بودنت اینکه هستے و هوامو دارے یه دنیا مے ارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچے نمے خوام واقعا خوشبختم.
ااااببین چرا دروغ میگی؟
-😐من کے دروغ گفتم!؟
یعنیتو از خدا بچه نمے خوای؟!
-😉اون جاے خودش ولے هنوز زوده .
..................
علیبدو دیگه دیرم شد.روزاخر دانشگام بود دیگه مدرکمو میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم.
-اومدم بانو اومدم
در دانشگاه پیاده شدمو رفتم علے یه ماه دیگه سال تحصیلے شروع میشه یادت نره به بابات بگیا....
- چشم خانومے برو دیرت نشه.
چونباباے علے تو اموزش پرورش بود بهت گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه.مے خواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتمو.....
..............
-خانمے خانمے بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!!
-جونم اقایے چے شده؟!
بفرمامبارکه؟!
-این چیه؟!
شمابه عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایے استخدام شدی!!؟
-جدے میگے علی؟!بگو جون نرجس؟!
ااامگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.!
- واے خدایا شکرت عاشقتممم
...............
علیبیا دیگه باهام تا باهم بریم داخل.
-سلامخانم
سلام عزیزم بفرما خوش اومدی
- ممنونم .منخانم محمدے مشاور جدید مدرستون هستم.
خوشبختمعزیزم بفرما
- معرفے میکنم اقا علے همسرم
سلام خوش امدید
ممنونم
علے اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنے فردا اخراجت کننا!!
-ااا علے باز شروع کردی
باش باش من تسلیم هرچے خانم بگن.من رفتم .خدافظ
-علے یارت عشقم.مراقبخودت باش.
.............
خداروشکر از کارم راضے بودم.دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچه هادوست داشتم مشکلاتشونو حل کنم و از کارم لذت میبرم.تقریبا۴ ماه از سال تحصیلے گذشته بود و میشد.....اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت.چون علے تڪ بچه بود مادرش بعد ازدواج علے تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود.
.........
اونروز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشمو بگیرم.منشے یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢😢
#ادامه_دارد_...
#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@
#قسمت_سیزدهم
#عشق_که_در_نمیزند
مثبته!!!
- چی مثبته خانم حالتون خوبه؟!
جواب تست حاملگیتون مثب خانوم تبریک
میگم!!
-چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه ات. خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم:
بزار امشب سوپرایزشون میکنم.جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه.کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و...
اوه کلی چیز میز درست کردم و واس امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی ایناروهم دعوت کردم.خداروشکر شب یلدا بود و یه بهونه داشتم واس دعوت کردنشون.
.........
بفرمایید بفرمایید خوش اومدید.
سلام عشق خاله .هستیا دیگه تقریبا یک سال ونیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومدتو پرید بغل علیو با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت.همه اومده بودن و همه چی اماده بود .یه رب بعد شام میوه ها که تموم شد.رو به همه بلند گفتم:
یه سوپرایز دارم واستون!؟
علی متعجب گفت: چی؟؟؟
صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش دادن بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی؟!؟
علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و ....
گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت:
آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟!
علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدلی بلند گفت :
نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘
با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼
- ممنونم مادرجون
اون شبم از شب های خاص زندگیم بود و خیلی خوش گذشت.
............
با مخالفت های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم.فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.
.............
خانم لطفا بخوابید رو تخت
اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیورد و گفت:
- دکتر پس جنسیتش چیه؟!
- مگه فرقی ام میکنه!؟
- نه هردو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونم.
دکتر بعد یه برسی گفت:
شما خیلی خوشبختین
علی گفت : چرا؟!
- چون بچتون پسره دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم.
علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت:
ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟!
- اره شکر خدا حالش خوبه.
.................
علی دستمو بگیر که با این شکمم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅
- ااا زبونت گاز بگیر خدانکنه.
علی دستمو گرفت و از پله آتلیه بالا رفتیم.تصمیم داشتم تو این ماهای اخر یه عکس یاد بودی از دوران حاملگیم بگیرم. یه لباس سر همی پسرونه ام برداشتم که تو عکس معلوم بشه نینیمون گل پسره 🌼
- خب خانوم یکم اینطرف تر اهان حالا خوبه.اماده ۱ ، ۲ ، ۳
یدونه تکی و یدونه با عشقم و فسقلمون گرفتیم.....
..............
یه هفته بعد عکسامون اماده شد واقعا قشنگشده بود خدایا ممنونم واس بهترین لحظه هایی که بهم دادی. این وروجم هر لحظه با حرکاتش انرژی جدیدی بهم میداد.مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واس انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم.
...............
صدای علی تو خونه پیچید که میگف:
- ملکه ملکه من اومدم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
- جونم ، خوش اومدی
حاله خانم و شاهزاده ما چطوره؟!
مگه این پسر شیطون تو واس من وقت میزاره از صبح تا شب داره اینور اونور میره تو شکمم اصلا صبر نداره.
- خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زود تر ملکه رو ببینه🌼🌸
- اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم.
- خانومی
- جونم
- یه اسم پیدا کردم واس شاهزادمون
- جدی ؟! چی؟!
امیر طاها چطوره؟!
امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم.
پس قبوله اسمشو این بزاریم؟!
چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼
حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره
- چشم شما امر کنید😉
...............
آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد.بسپار دست خدا.
علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل.....
چشمام و که باز کردم علی رو دیدم.
- خانومم من حالش چطوره؟!
خوبم. علی بچم حالش خوبه؟
- نگران اون شاهزادت نباش از من و تونم حالش بهتره.
پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت
- مامان بابا من اومدم🌼
علی گفت: خوش اومدی گل پسرم.
امیر طاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم .چشماشو بسته بود . امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼
- ااا بین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماشو باز نکرد.😧
#نویسنده Shiva_f@
#ادامه_داره_...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
صالحین تنها مسیر
#قسمت_سیزدهم #عشق_که_در_نمیزند مثبته!!! - چی مثبته خانم حالتون خوبه؟! جواب تست حاملگیتون مثب خانو
#قسمت_چهاردهم
#عشق_که_در_نمیزند
علی امیر طاها رو ازم گرفت.گونشو نوازش کرد و گفت: شاهزادی من چشماتو باز کن عزیزم.
خواستم بخندم که امیر طاها چشماشو باز کرد علی نگاهی بهم کرد و گفت:
- بفرما تحویل بگیر حرف باباشو گوش میکنه
- ااا پسره لوس باشه منم واست دارم گشنه میشی اونوقت بگو بابات سیرت کنه. 😅😅
مامان بابای من و علی و نازی اینا زل زده به کل کل ماهو بهمون میخندیدن. نازی امیر طاها رو از علی گرفت و گفت :
ببینمش عشق خالشو خدا چه چشمایی داری تو خدا به داد دل دخترم برسه😅
همه زدن زیر خنده. بچم از بس این دست اون دست شد گریش گرفت.علی امیر طاها رو از باباش گرفت اومد پیش منو گفت:
- ملکه بگیر شاهزادت رو گشنشه....
- به من چه قرار شد باباش سیرش کنه😅😅
بازم همه خندیدن علی گفت :
بچمو اذیت نکن ببین داره چجور گریه میکنه.امیر طاها رو از علی گرفتم.لپ تپلشو کشیدم و گفتم: بار آخرت باشه حرفمو گوش نمدیا...😏
..................
دوهفته ای میگذشت و زندگی روال عادیش و طی کرده بود. مامان تنهام گذاشته بود. ولی چون خونمون به خونه مادرشوهرم نزدیک بود.مریم جون روزی یبار حتما بهمون سر میزد.علاقه زیادی به امیر طاها داشت میگفت احساس میکنم علی دوباره متولد شده.چشمای پسرم سورمه ای بود و پوستاش سفید روز به روز تپلی و ناز تر میشد.....
..............
طلای کوچیکی که روش ماءشاالله نوشته بود و هدیه مادر جونش بود رو کنار لباسش زدم تا پفک نمکی من چشم نخوره.دادمش دست علی چادرمو سر کردمو و رفتیم سمت امام زاده بهترین کاراین بود واس اولین بار که می خواستیم ببریمش از خونه بیرون ببریمش امام زاده.... مریم جون حاضر نبود یه
لحظه ام ازش جدا بشه بهم گفت : دخترم میشه منم بیام باهاتون. گفتم:
چرا که نه حتما مادر علی رو خیلی دوست داشتم مثل بچگیام.امیر طاها و برداشتیم و بردیشم زیارت حسابی خوش گذشت🌼🌼🌼
بعد اونم تو خونه باباجون با مادرجونش حسابی بازی کرد.
- علی پسرم در رو باز کن حتما پدرته؟!
- چشم مادر
سلام بههمگی✋
سلام بابا .سلام .سلام آقا جون
رفت سمت امیر طاها از رو زمین برش داشت.کلی خندش اورد و باهاش بازی کرد.
.....
10 ماه از متولد شدن امیرطاها میگذشت.با شیرین بازیاش خستگیمو از تنم بیرون میکرد.دلم نمی خواست امیر طاها رو تنها بزارم واس همین اون سال مرخصی گرفتم و نرفتم مدرسه.
با چرخیدن کلید تو در متوجه حضور علی شدم. امیر طاها وسط حال رو تشک خوابیده بود.با دیدن باباش دست و پا تکون میدا که برش داره ولی علی بی توجه از کنارش رد شد.
پشت سرش رفتمو گفتم:
- سلامت و خوردی؟
- سلام
- چیزی شده؟!
- نه چیزی نیس!
- عزیزم چشمات داد میزنه یه چیزی شده بگو دل تو دلم نیس.
من رو تخت نشسته بودم علی جلوم زانو زد و گفت:
- یه خواهش کنم نه نمیگی؟نمیگی؟
- قول نمیدم بگو ببینم چیه؟!
سرشو پایین انداخت و گفت :
- همه دوستام دارن میرن سوریه....
- خب که چی؟! خدا همراهشون
- میشه منم برم واس رفتن اجازه شما لازمه😔
با اعصبانیت از رو تخت بلند شدم و گفتم:
- دیونه شدی معلومه که نمیزارم.بری اونجا شهید بشی بچه 10ماهتو یتیم کنی که چی؟! نمیگی من بدون تو.... اشک از چشمام پایین اومدم حتی تصورشم نابودم میکرد.اشکامو پاک کرد و گفت باشه گریه نکن گفتم که واس رفتن اجازت لازمه راضی نباشی نمیرم....😔
...............
اینم از کیک تولد گل پسرم. علی کیک رو روی میز گذاشت.امروز تولد یک سالگی امیر طاها بود.نازی ۵ ماه بعد به دنیا اومدن امیرطاها حامله شده بود و الان ۷ ماهش بود. نینیشونم دخمل بود همون دخملی که قرار بود بچه عروس خالش😏
هستیا رو هم کنار امیر رضا نشوندیم و یه عکس دوتایی ازشون گرفتیم.بچم تازه رو پا افتاده بود و بهترین همبازیش هستیای ۲/۵ ساله بود.هستیا بدو بدو اومد پیشمو گفت:
- خاله خاله امیر توپشو بهم نیده
بغل کردمو گفتم: قربون اینجور حرف زدنت خاله بیا بریم خودم بهت میدم.
اون شب خیلی خوش گذشت مامان بابای علی واس امیر طاها ماشین شارژی گرفته بودن و امیر طاها خیلی خوشش اومده بود. نازی ام واسش ماشین کنترلی گرفته بود مامان بابامم واسش تاب گرفته بودن. علی از طرف من و خودش یه استخر توپ بادی گرفته بود و کلی توپ که امیر طاها تو اون بازی کنه. اون شب هم خیلی خوش گذشت و به خوبی و خوشی تموم شد.
.............
۴ ماهی از اون ماجرا میگذشت و علی دیگه حرف سوریه رفتنو نمیزد. امیر طاها حسابی بامزه شده و بود داشت تو استخر توپش بازی میکرد که علی از راه رسید.لباس مشکی تنش بود و چشماش کاسه خون.خیلی ترسیدم نکنه کسی چیزیش شده؟!
- سلام !!! علی چیشده؟ کی مرده؟
بدون جواب رفت تو اتاقش دلم خیلی شور میزد یعنی چیشده ! پشت سرش رفتم و گفتم
- چرا دوست داری منو نگران بزاری؟ خوب بگو چیشده!
روشو اونور کرد تا اشکاشو نبینم با صدای گرفته گفت:
محمد دوستم شهید شده😢
#نویسنده
@Shiva_f
#ادامه_داره_....
#کم_کم_اخرشه
#قسمت_پانزدهم
#عشق_که_در_نمیزند
یکم باورش سخته همش دو ماه پیش بود دوستشو دیده بودم واس خداحافظی اومده بود دم در خونمون....
- عزیزم ناراحت نباش خدا خیلی دوستش داشته زودی بردتش پیش خودش ....
- اره خدا شهدا رو خیلی دوست داره.
از کنارم که رو تخت نشسته بود رفت جلوم زانو زد. گفت خانومی التماست میکنم بزار برم نزار اون دنیا شرمنده امام علی( ع) بشم.
بخدا ناموس مردم در خطره میزاری برم!؟
قلبم داشت از جا بیرون میومد
از بس تند تند میکوبید به قفسه سینه ام.! نگاهی بهش کردم تو چشمام التماس موج میزد. از روتخت اومدم پایین دستشو گرفتم و گفتم : برو خدا پشت و پناهت ولی...
- ولی چی؟!
- خیلی مراقب خودت باش و زود زود برگرد بدون اینجا یه نفر مشتاقانه منتظرته....
اشک هام شدت گرفته بود. امیر طاها اومده بود تو اتاق و به ما دوتا زل زده بود با دیدن گریه هام پرید بغلم و ماما ماما میکرد.بغلش کردم و گفتم: واس بابات دعا کن سالم برگرده.
😢😢😢😢😢
تقریبا با همه خداحافظی کرده بود.امیر طاها رو بغل کرد و گفت:
- من نیستم خانومم و اذیت نکنیا پدرسوخته😉 مرد خونه باش
گونشو بوسید وگذاشتش زمین.
دستمو گرفت و بوسید و گفت:
- دوست ندارم برگشتم ببینم با گریه خودتو خراب کردیا مواظب خودت و پسرمون باش.
اشک ها نمیزاشت درست ببینمش ولی دلم روشن بود بر میگرده.
- علی
- جون علی
- برمیگردی؟!
- الله و اعلم ان شاالله بتونم برگردم.
اشکامو پاک کردمو واس اخرین بار خداحافظی کردیم.امیر طاها دستای کوچولوشو تکون میداد و بابا بابا میکرد.
#نویسنده
@shiva_f
#ادامه_دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_شانزدهم
#عشق_که_در_نمیزند
چهارماهی میشد که علی پیشمون نبود.خداییش آقا محسن و پدرش و بابام هیچی واسمون کم نمیزاشتن ولی من و امیرطاها علی رو کم داشتیم کسی که هیچ وقت هیچ کس جاشو پر نمیکرد.روزی یک بار میتونستم باهاش تماس بگیرم.صداشو که میشنیدم اروم میشدم.تلفن زنگ خورد و با ذوق دویدم سمت تلفن گوشیرو برداشتم و گفتم
- سلام
با شنیدن صدای مامان ذوقم فروکش کرد. امیرطاها سعی میکرد گوشی رو ازم بگیره فکر میکرد باباشه.! بچم خیلی وابسته علی بود بعد رفتنش بی قراری زیاد میکرد.
- سلام دخترم ماداریم میریم بیمارستان وقت زایمان نازیه توهم بچتو بردارو بیا منتظرتیم،خدافظ.
معلوم بود عجله داشت تلفن روگذاشتم رو زمین.امیر طاها با اخم بهم نگا میکرد و بابا بابا میکرد. بغلش کردم و گفتم :
عزیز مامان بابا نبود گلم مادرجون بود.
لب و لوچش آویزون شد و با زبون خودش گفت:
- ماما بابا نی؟!
اشک از چشمام پایین اومد. دست کوچیکشو گذاشت رو گونم و دوباره گفت:
- ماما بابا کو؟!
دستشو بوسیدم و گفتم :
- میاد عزیزم بابات خیلی زود بر میگرده😢
..............
اون روز تا نصف شب بیدار منتظر زنگ علی بودم. نازی ام دخترش یسنا رو دنیا اورد. ولی هیچ ذوقی نداشتم وقتی علی پیشم نبود هیچ چیز شادم نمیکرد. امیر طاها رو رو پاهام تکون میدادم و لالایی میخوندم که تلفن زنگخورد، سریع برش داشتم تا امیرطاها بیدارنشه.
- سلاااام ملکه من چطوره؟!
- سلام عزیزم معلومه کجایی خیلی وقته منتظر تماستم!؟
- ببخشید عملیات بودم خواب که نبودی؟؟!
- نه منتظر بیدار موندم....
- فدای تو ، گل پسرم چطوره؟!
- خوب نیس ! امروز خیلی بیتابیتو میکرد میدونست زنگ نزدی بعد کلی گریه خوابش کردم.
- الهی باباش فداش بشه. خبری نیس!!؟ همه خوبن ؟!
- اره سلام دارن.امروز نازی ام زایمان کرد.
- بسلامتی اسم عروس مارو چی گذاشتن؟!
خندیدم وگفتم
- یسنا
- اوه چه اسم قشنگی....مبارکه اقاش باشه😉
بازم خندیدم امیر طاها از صدامون بیدار شده و بابا بابا میکرد گوشی رو دادم بهش
- یلام بابا
- سلام شاهزاده ی من خوبی گل پسر؟!
- اوبم
- بابا
- جون بابا
- بابا بیا ، بابا بیا
- چشم بابایی میام پیشت
گوشیرو گرفتم که علی گفت
- واس یه ماه دیگه مرخصی بهم دادن دارم میام ایران!
- جدی میگی؟! خدایا شکرت
- نرجس نرجس من باید برم دیگه کاری نداری؟
- نه عشقم خدایارت شب خوش😘
................
بالاخره اون یک ماه گذشت .کل خونه رو مرتب کرده بودم.کیک هم اماده کرده بودم.بابا زنگ زد و گفت: سلام اماده باش زنگ زدم گفتن هواپیما یک ساعت دیگه میشینه زمین
- سلام. چشم بابا ممنون.
قشنگ ترین لباس رو تن امیرطاها کردم و راه افتادیم سمت فرودگاه...
لحظه شماری میکردم واس دیدنش.بالاخره هواپیما نشست.از پشت شیشه پیاده شدنش رو از پله های هواپیما میدیم. چقدر دلم براش تنگ شده بود.وارد سالن شد و امیر طاها بابا بابا کنان بدو بدو رفت طرفش.علی ساکشو زمین گذاشت امیر طاها رو بغل کرد و چندبار انداختش بالا بوسش کرد و اومد طرف من.نگاهمون تو هم گره خورده بود و هیچ کدوم حرفی نمیزدیم انگار بار اول بود همو میدیدمعلی سکوت و شکست و با خنده گفت:
- خوش نیومدم؟؟
به خودم اومدم و گفتم : خوش اومدی عزیزم
...........
اینم از لباس اقا پسر خشکلم. علی یه لباس خشکل واس امیرطاها اورده بود.
#نویسنده
@Shiva_f
#ادامه_دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
صالحین تنها مسیر
#قسمت_شانزدهم #عشق_که_در_نمیزند چهارماهی میشد که علی پیشمون نبود.خداییش آقا محسن و پدرش و بابام
#قسمت_هفدهم
#عشق_که_در_نمیزند
نگاهش کردم وگفتم یعنے من...حرفمو شکست و گفت مگه میشه ملکه واس شما یادم بره.!
یه لباس و یه روسرے خیلے خشکل اورده بود.همه رفته بودن و میتونستیم راحت باشیم.رفتمتو بغلش و گفتم:دلم خیلے واس این آرامش تنگشده بود ممنون که هستی🌸
....
روزبیستم رسید و نه من و نه امیرطاها هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتنش بشیم.هرچیگفتم بمون گفت نمیشه.وبازم من موندم و بے قرارے هاے امیر طاها و دلتنگے هاے مدام.شب قبل دیدنش خواب دیدم دیگه نمیتونم ببینمش.یعنی علے شهید میشد؟صبح دلم شور میزد صبح که بلند شدم به علے گفتم خوابم رو گفت عزیزم به دلت بد راه نده تو اولین مرخصے برمیگردم.مواظب خودت باش.
.....
سه ماهے گذشته بود.صبحها حالت تهوه داشتم هرچے ام مریمجون مادر علے میگفت برو دکتر نرفتم.بالاخرهبه اجبار رفتم دکتر و گفت:باید ازمایش بدی!
- ازمایش چے دکتر ؟
-معلومه حامگی!؟
-چے حاملگے یکم فکرکردمو....واینه خدایا من با دوتا بچه چجور😭😭😭
....
جواب آزمایش مثبت بود اینبار ذوق نکردم و برعکسش کلے گریه کردم.هنوزامیرطاها دوسالشم نبود علے ام که پیشم نبود تو این وضعیت بچه رو باید کجاے دلم میزاشتم.نمیخواستم نا شکرے کنم هدیه خدا بود شکرش.
......
علے بعد شنیدن خبر برعکس من خیلے خوشحال شد و قول داد واس زایمانم برگرده ایران و پیشم باشه.این بهم امید میداد.
#نویسنده
@shiva_f
#ادامه_دارد...
#چیزی_نمونده
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_هجدهم
#عشق_که_در_نمیزند
۸ ماه از رفتن علے میگذشت و من هشت ماهه شده بودم.اون روز دلم حسابے گرفته بود.سه روز بود از علے هیچ تماسے دریافت نکرده بودم.یه کاغذ و قلم برداشتم و شروع کردم به نوشتن نامه و اشڪ میریختم.خداروشڪرامیر طاها خواب بود.ساعت ۲ شب بود و مهم نبود واسم.پاڪت نامه رو لاے عکس عروسیمون گذاشتم.کل خاطراتمونو مرور میکردم چه زندگے قشنگے داشتیم.چه معجزه هاے قشنگے 🌸
الانم زندگیمون قشنگه ولے اگه علے بود قشنڪ تر میشد.کاش زندگے تکرار داشت لااقل تکرار را یکبار داشت😢 بعد کلے بے تابے و گریه خوابم برد.........
صبحی داشتم با نازے صحبت میکردم که با دیدن در باز بالکن و امیرطاها تو بالکن یه جیغ زدم و گوشے از دستم افتاد.خدایا جون شش ماهه علے اصغر حسین یادگار علیم چیزیش نشه.بادو دویدم سمت امیر طاها که بگیرمش و جلو تر نره که پاهام به اسباب بازے ریخته روے زمین امیر طاها خورد و با صورت خوردم زمین همه جا روتار دیدم و از هوش رفتم
😓😱😓😱
#نویسنده
@Shiva_f
#ادامه_دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_نوزدهم
#عشق_که_در_نمیزند
( ادامه داستان از زبان نازنین)
- ابجی ابجی چت شد تو؟ یا حسین خودت به خیر بگذرون.
با احسان به سرعت باد خودمون و رسوندیم خونشون. در رو شکستیم. با دیدن نرجس جیغ زدم.امیر طاها بالای سر نرجس نشسته بود و گریه میکرد نرجس بیهوش روزمین افتاده بود.احسان سریع به امبولانس زنگ زد.
......
دکتر اومد بیرون و گفت : حال مادر و بچه اصلا خوب نیست . فقط میتونیم جون یکیشون و رو نجات بدیم.بگید همسرشون رضایت عمل رو بدن.
همون جور که اشک میریختم گفتم: نیستن
- کجان!؟
- سوریه مدافع حرم حضرت زینب
- باش بگید پدرشون رضایت بدن.
مامان حالش اصلا خوب نبود.بابا رضایت عمل رو داد. مادر پدر علی اومدن.خودمو انداختم تو بغل مریم جون و گریه میکردم که گفت:
- علی زنگ زد خونه
همه چشم به دهن مادر علی دوخته بودیم که گفت: خواستم چیزی نگم ولی....
وقتی فهمید گفت من زنگ زده بودم که برگشتم ایران می خواستم نرجس روسوپرایز کنن که...
مامان که خیلی ناراحت بود: گفت چه فایده حالا که دخترم داره از دست میره؟!
- ااا مامان زبونت گاز بگیر ان شاالله که حال هردوخوب میشه.
.......
۳ ساعت گذشته بود هنوز از اتاق عمل بیرون نیومدن بودن. علی ام اومده بود.حالش اصلا خوب نبود و رنگ به رو نداشت.یه جا رو صندلی نشسته بود سرشو با دست گرفته و اروم اروم اشک میریخت. بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون علی سریع رفت جلو دکتر و گفت: حال خانومم چطوره دکتر؟!
دکتر سرشو پایین انداخت و گفت:
متاسفم واس مادر نتونستیم کاری کنیم ولی بچه سالمه😔
حرف دکتر همین و بیهوش شدن مامان همین.علی به دیوار تکیه داده و اشک میریخت.احسان بغلش کرد و گفت:
تسلیت میگم غم اخرت باشه داداش😢😢😢
علی احسان و بغل کرد گریه میکرد. پرستار بچه رو دستش بود و گفت همراه مرحوم محمدی بیان نوزادشون و بگیرن.هیچکی طرف بچه نمیرفت.با چشمای خیسم بچه رو برداشتم. اخه ابجی تو که نیستی این بچه بی تو....
......
بچه نرجس رو دستم و سر خاکش نشسته بودم خیلی شلوغ شده بودن کی باورش میشد نرجس از بین ما رفته باشه تو این هفت روز علی اندازه ۷ سال پیر شده بود. موهاش سفید شده بود و لاغر. اصلا کسی دیگه بود نمیشناختش.دختر خاله ی علی بچه رو ازم گرفت و رفت همه رفته بودن من موندم و ابجیم.همون جور که گریه میکردم گفتم:
کجایی ابجی بیا ببین امیر طاهات سه روز بی حال تو رخته خوابه ، ببین شوهرت برگشته مگه منتظرش نبودی.پاشو ابجی پاشو ببین دخترتو بیا واسش اسم انتخاب کن مگه نگفتی علی بیاد بهش میگی اسمشو زهرا بزارید ابجیییی آبجیییی پاشو تو رو خدا پاشو دنیامونو جهنم نکن
😔😔😭😭
#نویسنده
@shiva_f
#ادامه_دارد...
#فقط_یک_قسمت_دیگه
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ام داشتیم تو زندگی خندیدیم ذوق کردیم ولی... همیشه یه حسرت تو دلمون مونده اونم بودن مامان بابا پیشمونه. مادر جون بعد شما هیچی واس ما کم نزاشت دو سالی میشه برگشتیم خونه خودمون.بعد فوت مادر جون که یه سال بعد باباجون فوت کرد ماهم برگشتیم خونه خودمون.زندگیمون میگذشت با خوبیا و بدیاش داداش امیر طاها مثل یه مرد واقعی پشتم بود.مامان کاش بودی خیلی حسرات ها تو دل من و امیر طاها مونده کاش بودید...
برای مامان بابا فاتحه خوندم و گفتم: خدا رحمتتون کنه....
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#نویسنده
@Shiva_f
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#ادامه_نداره_😔
#تموم_شد
#امیدوارم_از_داستان_راضی_باشید
#برای_شادی_روح_مدافعان_حرم_الفاتحه_مع_صلوات
#به_پایان_آمد_این_دفتر_حکایت_همچنان_باقیست
😔😔😔