🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_پنجاهوچهارم
کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد که مجبورم تحمل کنم
( لبخند امیر طاها رو تو چهره اش میدیدم )
محسن: خوب خیلی خوبه اون یه روزم خیلی مواظب خودتون باشین از این آدمی که من دیدم هر کاری از دستش بر میاد ( یه آهی کشیدم ) میدونم
ساحره : خوب حالا چه روزایی رو برداشتی؟
- سه شنبه و پنجشنبه و جمعه فشرده صبح تا غروب
ساحره: ما هم کلاسامون دوشنبه و پنجشنبه و جمعه اس پس میبینمت
- خیلی خوبه ( ساحره به ساعتش نگاه کرد)
ساحره: اوه اوه پاشین پاشین باید بریم سر کلاس دیر شده
سارا جون مواظب خودت باش راستی شمارتو بده یه موقعی واست زنگ بزنم - اره حتما
( دنبال خودکارو کاغذ میگشت که دید دست امیر طاها یه کتابه لاش خودکاره )
ساحره : ببخشید آقای کاظمی کتابتونو میدین
امیر طاها : بفرمایید
ساحره: بگو سارا جان ( خندم گرفته بود )
محسن : عهه ساحره این چه کاریه داخل کتاب مردم شماره مینویسی....
ساحره: عه چیکار کنم همین تو دسترس بود باز رفتیم کلاس شمارشو وارد گوشیم میکنم...
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
12.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز
شبتون مهدوی🌙
خدای من
در هایی را برویمان باز کن
که هیچ کس قادر به بستن
آن نباشد...
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
📖 سوره مبارکه انشقاق آیه 6
يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ
هان اى انسان! تو به سوى پروردگارت تلاش بسيارى دارى و سرانجام به لقاى او خواهى رسيد
#راه_روشن
🌹امام علی علیهالسلام فرمودند:
🔺لا یُعابُ المَرْءُ بِتَاخیرِ حَقِّهِ، اِنّمَا یُعابُ مَنْ اَخَذَ ما لَیسَ لَهُ.
🔻برای انسان عیب نیست که حقش تأخیر افتد، عیب آن است که چیزی را بگیرد که حقش نیست .
📚نهج البلاغه، صفحه ۵۰۰
#راه_روشن
🌹امام خمینی (ره):
🔺اگر این راه را برای خدا می روید، اگر این طریق را برای خدا طی می کنید، افسرده نباشید از اینکه به شما اعتنا نمی شود؛ خداوند به شما عنایت دارد. کوشش کنید که راه برای خدا باشد، کوشش کنید که چشمتان را از مخلوق، از ما سوای خدا ببندید. توجه تان به این نباشد که اگر خدمتی برای خدا می کنید، دیگران پیش شما بیایند تواضع کنند.
📚صحیفه امام، جلد۹ ،صفحه۲۸
#راه_روشن
🌹امام خامنهای:
🔺امروز بحمدالله ملّت ایران وقتی به پشت سر خود نگاه میکند، موفّقیّتهای فراوانی را میبیند. پیشِرو هم همینجور؛ پیشِرو هم کاملاً امیدبخش و خوشعاقبت است؛ در این هیچ تردیدی نیست. منتها راه، راهِ همواری نیست؛ راه پرپیچ و خمی است، راه پرفراز و نشیبی است، راهی است که بعضیها ممکن است در این راه بهخاطر برخورد با عوامل نامساعد، از عزم و ارادهشان کاسته بشود؛ سعیتان این باشد که از عزم و ارادهتان در این راه کاسته نشود.
۱۳۹۶/۰۸/۱۸
لحظهی غروب، متعلّق به امام زمانت است، برنامهٔ خود را طوری تنظیم کن که چند دقیقه توسل به امام زمان ارواحنافداه داشته باشی. همه باهم دعای فرج روزمزمه کنیم
🔸️امام حسن عسکری علیهالسلام: مواظب باش که طلب روزی، تو را از کار و اعمال واجب باز ندارد.
💌 ولادت حضرتش مبارک باد ...
#مناسبت
#قالب_دوم
💠 @samtekhoda3
❤️🌺❤️🌺
ولادت باسعادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام بر امام زمان عجل الله فرجه و همه محبین ایشان مبارک باد.
🌸 عرض تبریک و تهنیت به مناسبت میلاد باسعادت یازدهمین خورشید آسمان امامت و ولایت، امام حسن عسکری (علیه السلام)
▫️ قالَ الإمامُ الْحَسَنِ الْعَسْکَری (ع) : مَنْ تَواضَعَ فِی الدُّنْیا لاِخْوانِهِ فَهُوَ عِنْدَ اللهِ مِنْ الصِدّیقینَ، وَمِنْ شیعَهِ علی بْنِ أبی طالِب (علیه السلام) حَقّاً.
▫️ امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمود: هرکس در دنیا برای دوستان و هم نوعان خود فروتنی نماید، در پیشگاه خداوند در زُمره صِدّیقین و از شیعیان امام علی (علیه السلام) خواهد بود.
📚 «بحارالأنوار، ج. ۴۱، ص. ۵۵، ح. ۵»
4_6043955610465078337.mp3
12.42M
#خانواده_آسمانی ۴۵
#یقین و #تردید دو نقطهی مقابل یکدیگر هستند که اگر رشد داده شوند؛
اولی انسان را به بلندای مقام امام میرساند
و دیگری، به قعر گودال ذلّت.
⚡️اما اکسیر بسیار قدرتمندی در وجود انسان قرار داده شده، که اگر نحوه استفاده از آن را یاد بگیریم؛ هیچ تردیدی، گریبانمان را نخواهد گرفت.
و آن اکسیر....؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
از ازل آب و گلم گفت: که من کوثری ام
اطمی دین و حسینی، حسنی، حیدری ام
سر در قصر بهشتیِ دلم بنوشته؛
که مسلمان مرام حسن عسکری ام!
من که مجنونم و آشفته، تو را میخوانم
سر بازار غمت، یوسف من، مشتری ام!
#امام_حسن_عسکری علیهالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل به جمالت چقدر محشری💝
از راه هنوز نیومده دل میبری💫
#میلاد_امام_حسن_عسکری (ع)💝
#برهمگان_مبارڪ_باد💫
#استوری🌱
صالحین تنها مسیر
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_پنجاهوچهارم کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد که مج
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_پنجاهوپنجم
رسیدم خونه ،سلام کردم که امیر حسین اومد جلو با اون زبون قشنگش سلام کرد
منم دست به صورتش کشیدمو گفتم سلام عزیزم مریم داشت تو اشپز خونه غذا درست میکرد
مریم: سلام سارا جان ،کلاست تمام شد؟
- نه کلاسامو عوض کردم
رفتم تو اتاقم چشمم به میز افتاد عکسا کو ،عصبانی شدم فک کردم عکسا رو مریم جایی پنهونش کرده تندتند از پله ها اومدم پایین
- مریم خانم ،مریم خانم
مریم: جانم
- عکسای روی میز اتاقم کجاست
مریم: سر جاشون
- شوخیت گرفته نیست که
مریم : منظورم اتاق حاج رضاست
( هاج و واج نگاهش میکردم نمیدونستم چرا دوباره برده اونجا)
مریم : سارا جان من نیومدم تو این خونه که خاطرات گذشته تونو از یاد ببرین ،همانطور که دلم نمیخواد امیر حسین باباشو فراموش کنه
(چیزی نگفتم و برگشتم تو اتاقم ،این زن چقدر فکر بزرگی داره)
روی تختم دراز کشیدم داشتم به اتفاقات این مدت فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد
عاطفه بود
- جونم عاطفه
عاطی: اه نمردیمو یه روز خانم شنگول بود - یعنی حقت نیست الان گوشی و قطع کنم؟
عاطی: خوبه حالا ،واسه من طاقچه بالا نندار
زنگ زدم تبریک بگم بابا حاج رضا - خیلی ممنون
عاطی: خوب مامان جدیدت چه طوره ؟
- دفعه آخرت باشه این حرفو زدی، اون مادر من نیس
عاطی: چه داغی هم کرده ،باشه زن بابا ؟ حالا زن خوبی هست؟
- به نظرم که اره
عاطی: خا خدا رو شکر ،همون قدر که بتونه تو رو تحمل کنه پس زن خوبیه
- بی ادب
عاطی: خودتی، دانشگاه نرفتی؟
- نه کلاسامو عوض کردم
عاطی: چرا؟
- مفصله داستانش رو اومدی بهت میگم
عاطی: هیچی ،باز معلوم نیست چه گندی زدی
- عه لوووس
توکجایی:
عاطی: خوابگاه دوساعت دیگه کلاس دارم
- اهوم باشه مواظب خودت باش
عاطی : توهم مواظب خودت باش میبوسمت....
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_پنجاهوششم
دلم میخواست بخوابم ولی فکرو خیال ولم نمیکرد یه دفعه به یاد حرف ساناز افتادم که میگفت یه بچه مذهبی پیدا کن به بابا معرفی کن نه بابا امیر طاها هیچ وقت قبول نمیکنه ،اون پسری که من دیدم عمرن قبول کنه ، ولی ای کاش میتونستم باهاش حرف بزنم شاید کمکم کرد . دلم نمیخواست برم دانشگاه ، ولی مجبور بودم که بابا از موضوع بویی نبره
کم کم خوابم برد
با صدای آجی سارا بیدار شدم
امیر حسین بود
امیرحسین : آجی سارا پاشو بیا شام بخوریم
منم لبخندی زدمو گفتم : تو برو من میام
بلند شدم و رفتم پایین
رفتم تو آشپز خونه سلام کردم
بابا رضا: سلام ساراجان
مریم: سلام عزیزم بیا بشین
داشتم غذا میخوردم که یادم اومد باید ساعت کلاسامو به بابا بگم - بابا جون
بابا رضا: جانم - من ساعتای دانشگاهمو عوض کردم
بابا رضا: چرا
- ( یه کم من من کردم):
یه کم ساعتاش سخت بود برام
بابا رضا: حالا چه روزایی رو برداشتی
- سه شنبه، پنجشنبه ، جمعه
مریم : سارا جان آخر هفته چرا برداشتی ،یه موقع تفریح یا مهمونی میرفتیم
(نمیدونستم چی بگم،آخه به تو چه ربطی داره دخالت میکنی)
بابا رضا: اشکال نداره ،فقط بابا جمعه ها خیابونا خلوته مواظب خودت باش
-چشم
مریم چیزی نگفت شامو که خوردیم میزو جمع کردم و میخواستم ظرفارو بشورم که مریم نزاشت ...
مریم: نمیخواد سارا جان من خودم میشورم - چرا ،من که کاری ندارم بزارین کمکتون کنم
مریم: نه گلم خودم میشورم تو برو استراحت کن
داشتم میرفتم که مریم گفت: سارا جان من منظوری نداشتم فقط دلم میخواست آخر هفته همه کنار هم باشیم
لبخندی زدمو گفتم:
واقعا نمیتونم تغییرش بدم
مریم : اشکالی نداره
رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم ،داشتم فکر میکردم به اینکه چه جوری با امیر طاها صحبت کنم ،چه فکری درمورد من میکنه که صدای پیام گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود، بعد خوندن پیام فهمیدم ساحره است
ساحره: سلام خانم گل خوبی؟ ساحره م
- منم نوشتم :
سلام ساحره جان مرسی شما خوبین؟
ساحره : میخواستم بگم فردا بعد کلاست بیا کافه - باشه چشم
صبح زود بیدار شدم .آماده شدم.
از پله ها رفتم پایین که مریم صدا زد:
سلام صبحانه نمیخوری ؟
- نه دیرم شده
( داشتم کفشامو میپوشیدم که مریم اومد )
مریم: بیا این لقمه رو تو راه بخور ،ضعف میکنی
- دستتون درد نکنه...
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷