❤️ روایتی از مردی که فرزندش مقابل چشمانش شهید شد:
♦️بخش کودکان بود، وارد اتاق شدم، این مرد رو دیدم، تعجب کردم. از روبالشتی زیر سرش هم مشخصه. روی تخت بغلی هم بچه سه سالهای دراز کشیده بود (علم غیب ندارم، پدرش گفت) بچه همین آقایی بود که اینجا با تیر تو بدن و وضعیت روانی نامطلوب، حتی از خالی شدن اتاق هم ترس داشت. ماجراش رو، مثل قبلیها، بی کم و کاست از زبون خودش مینویسم:
♦️« موقع اذان مغرب بود، دور ضریح خلوتتر از باقی اوقات، فرصت مناسب بود برای عکس گرفتن. از سیرجون اومدیم با خونواده، بچهها رو جلو ضریح گذاشتم، گفتم دستتون رو بذارید رو پنجرههای ضریح آقا، به گوشی نگاه کنید من عکس بگیرم. داشتم آماده میشدم که ازشون عکس بگیرم، یکدفعه صدای جیغ و داد همهجا رو برداشت. فقط جیغ و اینکه میشنیدم فرار کنید. گیج شدم، نمیدونستم چیشده تا اینکه صدای تیراندازی نزدیکتر شد. بچه بزرگم ۸ سالش بود، دستشو گرفتم و این کوچیکه رو هم بغل کردم دویدیم. رفتیم پشت یکی از این کولرگازیهای ایستاده، پناه بگیریم. بچهها رو خوابوندم زمین و خودمو انداختم روشون که تیر نخورن. اون نامرد ما رو دید و شروع کرد تیراندازی، هی داد میزدم نزن بچهست، نزن، ولی کارشو کرد. پسر بزرگم یک لحظه سرشو از زیر بدن من اورد بالا ببینه چیشده که تیر خورد بهش و ...»
♦️بعد از گریه مفصلش گفت زنش رو هم از دست داد و حالا خودش مونده و این بچه سه سالهش که هردو مجروحن. پسرش حرف نمیزد، ترس و تنهایی همه وجودش رو گرفته بود. پرسیدم تونستی آخرین عکس رو از پسرت بگیری یا نه که بغض هردومون ترکید.
#برای #آرتین
احادیث #جهاد_با_نفس
همچون دارویی که موجب بهبودی می شود / آیت الله بهجت ( ره)
🌺🌺🌺
امام صادق عليه السّلام ضمن حديثى فرمود:
گاهى مىشود كه مؤمن پس از بيست سال گناهش را بياد مىآورد تا از آن استغفار كند،خداوند نيز بر او مىآمرزد، ولى كافر در پايان عمل گناه،آن را فراموش مىكند.
.
📚 وسائلالشیعه، ج۱۶، ص۸۱
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
ـ﷽ـ
ظهور حضرت ولیعصر(عج) بسیار نزدیکه...
این رو میشه از اتفاقات اخیر کاملا متوجه شد!
میگن در آخر الزمان فاصلهی حق و باطل به
اندازه یک مو باریکه...
و فقط کسانی که ایمانشون قویه میتونن همچنان
به حق ایمان داشته باشن. از طرفی در آخرالزمان
مومنین واقعی غربال میشن.
کم کم در هر فتنهای چند نفر از حق عبور میکنن.
برای همینه که میگیم ظهور خیلی نزدیک شده.
و اما وظیفه ما چیه؟
وظیفه ما اینه تا حد امکان در دوران غیبت سواد
دینی مون و ببریم بالا.در فتنه ها بصیرت داشته
باشیم.
و هر راهی که آقا امام زمان(عج) رو خوشحال
میکنه بریم.
در غیر این صورت ما هم جز آدمایی میشیم که
در فتنه ها نمیدونن حق کدومه باطل کدومه!
(مواظب باشید رفقا دشمن ایمانمون و هدف
گرفته)
صالحین تنها مسیر
قسمت بیست و هفتم « خریدار عشق» خوشحال بودم از اینکه حرفایی که زده بود فقط برای رفتن به سوریه بود
قسمت بیست و هشتم
«خریدار عشق»
نشستم کنار حاج خانم
حاج خانم نگاهی به فاطمه کرد:دختر تو مگه امتحان نداری فردا
فاطمه: خوندم 😊
حاج خانم:خا پاشو برو یه بار دیگه بخون بهتر بنویسی
فاطمه: عع مامان، خوب بگو برو تو اتاقت میخوام خصوصی صحبت کنم با عروسم 😄
حاج خانم: حالا هر چی ،پاشو برو
فاطمه:چشم
بعد از رفتن فاطمه،حاج خانم دستامو گرفت
حاج خانم:سجاد اومده سراغت؟
-اره
حاج خانم: میدونستم میاد
- از کجا میدونستین؟
حاج خانم: از اونجایی که علاقه اش به رفتن به سوریه رو میدونم،داره هر کاری میکنه که بره
-چرا اجازه نمیدین بره
حاج خانم: کسی که برای رفتن دل کسی و میشکنه،جاش همین جاست نه سوریه ، الان تو بخشیدیش؟
-من برای بخشیدنش ، راضی کردن شما یه شرطی گذاشتم ، شرطی که فقط میخوام به شما بگم
حاج خانم: چه شرطی؟
- ( سرمو انداختم پایین): اینکه با من ازدواج کنه
( حاج خانم لبخندی زد): میدونستم همینو میگی 😊
- نمیدونم کارم درسته یا نه ،شاید باید مثل هر دختره دیگه ای تو خونه مینشستم و منتظر خواستگار میشدم
حاج خانم:تو کاره اشتباهی نکردی، همیشه پسرا عاشق میشن و میرن خواستگاری یه بارم دخترا برن چی میشه مگه ،☺️
-خیلی ممنونم که درکم میکنین😊
حاج خانم: با مادر تماس میگیرم واسه آخر هفته قرار خواستگاری میزارم
- اگه آقای احمدی قبول نکنه چی؟
حاج خانم: اون وقت باید قید سوریه رفتن و بزنه
-من دیگه برم ،دیرم شده
حاج خانم: برو به سلامت
قسمت بیستونهم
« خریدار عشق»
شب خیلی خوبی بود ،شاید به این خاطر که فکرم جای دیگه ای بود
برگشتیم خونه
و از خوشحالی خوابم نمیبرد
از بی خوابی پناه بردم به سجاده طلایی و چادر سفید و صورتیم
،تصمیم گرفتم که تا آخر هفته به دانشگاه نرم
نمیدونستم احمدی با شنیدن شرطم از زبون مادرش چه عکس العملی نشون میده
دلم میخواست تو موقعیت انجام شده قرارش بدم
بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد
نزدیکای ظهر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
سهیلا بود ،حوصله جواب دادنش و نداشتم ولی میدونستم دیونست میره سراغ احمدی
- چیه بابا
سهیلا: کجایی بهار ،چرا نیومدی دانشگاه
-حالم خوب نبود
سهیلا: چرا ،نکنه به خاطر حرفایی که این برادر زده
- نه
سهیلا: چی شد دیروز،این پسره چیکارت داشت
- هیچی حلالیت میخواست به خاطر حرفایی که زده بود
سهیلا( صدای خندش بلند شد):وایی حلالیت واسه چی ،تو ضایع اش کردی اون حلالیت میخواست😂
-من چه میدونم،کاری نداری جون حرف زدن ندارم
سهیلا:ای نمیری تو که هیچ وقت جون نداری،باشه پس فعلا بای
-بای
بعد از نیم ساعت بلند شدم رفتم پایین
مامان تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود
-سلام
مامان:،سلام ،ظهر بخیر ،مگه دانشگاه نداشتی؟
-حالم خوب نبود نرفتم
مامان:چرا ،مگه چت شده؟
-هیچی سرم درد میکنه
مامان:وااا ،یعنی به خاطر یه سردرد نرفتی؟
-میخواین الان برم؟
مامان: نمیخواد ،بشین برات چایی بریزم
-دستتون درد نکنه
مامان:راستی بهار ،یه ساعت پیش خانم احمدی تماس گرفته بود
( تمام بدنم گر گرفته بود،آتیش درونمو حس میکردم)
-خوب، چیکار داشت؟
مامان:اجازه میخواست واسه فرداشب بیان خواستگاری
( فرداشب ،گفته بود آخر هفته )
-خوب شما چی گفتین ؟
مامان:گفتم اول باید با حاجی صحبت کنم ببینم چی میگه، واسه بابات هم زنگ زدم گفت هر چی بهار بگه ،حالا تو چی میگی
-ها من،نه ،نمیدونم،یعنی هر چی شما بگین
مامان: مشخصه که سردردت ،اوت کرده هااا، یه چیزی بخور برو استراحت کن
- باشه ،چی میخواین بگین به حاج خانم
مامان: میگم تشریف بیارین
- باشه
غذامو خوردمو رفتم توی اتاقم واااییی داشتم بال در میآوردم
اتاقمو مرتب کردم ،رفتم داخل حیاط چند تا شاخه گل رز چیدم گذاشتم داخل گلدون روی میز اتاقم
تمام لباسامو از کمد بیرون آوردم شروع کردم به انتخاب کردن
که کدومو واسه فرداشب بپوشم
اینقدر مشغول بودم که نفهمیدم کی شب شد
در اتاق باز شد
زهرا بود
زهرا: سلام عروس خانم
- سلام زهرا جون! چقدر زود اومدی!☺️
زهرا: معلومه که خواستگاری فرداشب هوش و حواست و برده هااا ،یه نگاه به پنجره اتاقت بنداز ،ستاره هارو میبینی😄
- واییی شوخی نکن شب شده 🙈
زهرا: خوشحالم که حالت خوبه
- منم خوشحالم
زهرا: یه سیوال بپرسم ؟
-اره
زهرا: دلیل حال بدت اون موقع هم همین آقا بوده؟
- بین خودمون میمونه
زهرا: اره
-اره
زهرا:حدس زده بودم 😄
- چقدر تو باهوشی😁
زهرا:زیاد نیاز به هوش بالا نداشت،از قیافه هر دوتون اون شب مشخص بود 😄
قسمت سی
«خریدار عشق»
شب خواستگاری رسید و من استرس زیادی داشتم
نمیدونستم چه جوری با احمدی رو به رو بشم
اصلا نمیدونستم چی باید بگم بابت این کاری که کردم
دراتاق باز شد
زهرا: بهار هنوز آماده نشدی؟
-الان آماده میشم
زهرا: وااییی تو از صبح مغز مارو شست و شو دادی که کدوم لباسو بپوشی ،الان هنوز درگیری🤦♀
-زهرا جون الان دودقیقه ای آماده میشم 😄
زهرا: باشه من میرم پایین تو هم زود بیا
یه پیراهن بلند یاسی پوشیدم با یه شال سفید حجاب کردم رفتم پایین
همه اماده و منتظر بودن
جواد تا منو دید اشک تو چشماش جمع شد
اومد نزدیکم
جواد: تو کی بزرگ شدی وروجک که من نفهمیدم
( بغلش کردم) :الهی قربونت برم ،تو همیشه منو مورچه میدیدی😄
صدای زنگ آیفون اومد ،از جواد جدا شدم رفتم سمت آشپز خونه
صدای احوالپرسی و میشنیدم
روی میز نگاه کردم
مامان یه سینی طلایی گذاشته بود روی میز با تعدادی استکان
بعد از مدتی زهرا اومد داخل آشپز خونه
زهرا: بهار چایی رو بیار
-چشم
چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم سمت پذیرایی
بعد از سلام و احوالپرسی چایی رو به همه تعارف کردم
رسیدم به احمدی ،اصلا نگاهم نکرد،همونجور سرش پایین بود ،چایی رو برداشت و خیلی آروم گفت ،ممنونم
بعد رفتم کنار زهرا نشستم
بعد از مدتی صحبت کردن
حاج خانم: ببخشید حاج آقا،اگه اشکالی نداره این دوتا جوون هم برن یه گوشه صحبت کنن
بابا: خواهش میکنم،اجازه ما هم دست شماست،بهار بابا
- بله
بابا: آقا سجاد و راهنمایی کن
- چشم
از جام بلند شدم ولی احمدی هنوز نشسته بود
حاج خانم: سجاد مادر پاشو دیگه
احمدی: چشم
من جلوتر حرکت کردمو احمدی پشت سرم می اومد
وارد اتاقم شدیم
من گوشه روی صندلی نشستم و احمدی ایستاده بود
حرفی نمیزد ولی از چهره اش عصبانیت میبارید
- نمیخواین بشینین ؟
احمدی: نه همینجور، راحتم،اگه میشه حرفاتونو بزنین میشنوم
- یعنی شما حرفی ندارین؟
احمدی: وقتی این خواستگاری به میل شما و مادرمه ،پس من چیزی برای گفتن ندارم
-باشه ،پس بریم منم حرفی واسه گفتن ندارم
احمدی: چرا اینکارو میکنین، چرا با سرنوشتتون بازی میکنین؟
- سرنوشت،بازی،مگه زندگی کردن بازیه؟
احمدی: زندگی،کدوم زندگی،من یه ماه دیگه میرم ،معلوم نیست برگردم یا نه ،چرا میخواین آینده تون تباه بشه
- من اگه فقط یه روز ،یه روز از زندگی با شما خوشبخت باشم برام کافیه، مهم نیست آدم چقدر کنار مردش زندگی میکنه ،مهم اینه اینقدری که زندگی کرده چقدرشو با عشق زندگی کرده ،حالا میخواد یه سال باشه ،یه ماه باشه ،یه روز باشه یا یه عمر
احمدی: باشه ،هر جور راحتین، اگه میشه پس بگیم یه صیغه بخونن بین ما،هر موقع برگشتم عقد کنیم ،اگر هم برنگشتم که بتونین دوباره ازدواج کنین
- نه ،من دلم میخواد علاوه بر اسمتون توی قلبم ،دلم میخواد اسمتون داخل شناسنامه ام هم باشه
احمدی: خانم صادقی،اخه..
- من حرفامو زدم ،حالا میتونیم بریم
( یعنی جونم بالا اومد تا این حرفا رو بزنم)
قسمت سی و یکم
«خریدار عشق»
صبح احمدی و فاطمه ،اومدن دنبال من ،که زهرا هم به اصرار جواد همراهمون اومد
من با تمام عشق و وجودم شروع کردم به خرید کردن،چقدر لذت بخش بود ،ولی احمدی،هیچ لبخندی به لب نداشت
روز عقد رسید
آرایشگاه نرفتم خودم یه دستی به سر و صورتم کشیدم😄، پیراهن شیری رنگمو پوشیدم ،روسریمو لبنانی بستم
چادر حریر رنگیمو سرم گذاشتم
رفتم پایین
همه منتظر من بودن
مامان بغلم کرد : انشاءالله خوشبخت بشی بهار جان
- خیلی ممنونم
زهرا: بهار جان چرا نزاشتی آقا سجاد بیاد دنبالت
- اینجوری راحت ترم ،انشاءالله بعد عقد با هم میایم
زهرا: انشاءالله
جواد: بریم دیگه ،دیر شده
حرکت کردیم سمت محضر
همهرسیده بودن و ما اخرین نفر بودیم
بعد از احوالپرسی با همه رفتم سمت سفره عقد
چشمم به احمدی افتاد،احمدی که چند دقیقه دیگه میشه آقای من،میشه سجاد من
چقدر خوش تیپ شده بود
سرش پایین بود و با دسته گلی که توی دستش بود بازی میکرد
کنارش رفتم
- سلام😊
احمدی بلند شد: سلام
- احیانأ این گل مال من نیست؟☺️
احمدی: بله،بفرمایید
- خیلی ممنونم خیلی قشنگه
بعد از خوندن خطبه عقد و بله گفتن منو سجاد همه شروع کردن به صلوات فرستادن و بعدش دست زدن
باورم نمیشد که بدستش آوردم ،خدایا شکرت
سجاد با گرفتن هر عکسی مخالفت میکرد
یعنی از عقدمون هیچ عکسی نداشتیم
حتی دستمو هم نگرفته بود 😔
میگن سر سفره عقد خوردن عسل ،باعث شیرینی زندگی میشه
سجاد به بهونه های مختلف این کار رو هم نکرد 😔
تنها کسی که حالمو میفهمید ،حاج خانم بود
لحظه آخر اومد در گوشم گفت،غصه نخور دخترم ،چند روز بگذره ،سجاد میشه همون سجادی که آرزوشو داشتی
منم لبخندی زدم: امیدوارم😊
بعد از تمام شدن مراسم ،سوار ماشین سجاد شدم وحرکت کردیم
توی راه هیچ حرفی نزدیم
توی شهر همینجور در حال چرخیدن بودیم
چشمم به پلاکی که از آینه آویزون بود افتاد
پلاک و گرفتم تو دستم نوشته بود گمنام