فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نجاح محمدعلی، تحلیلگر سرشناس عراقی: اتاق فکر رژیم صهیونیستی نقشه تحریم انتخابات در ایران را کشیدند تا ایران را ضعیف کنند!
ایرانیها، این وطن را از دست ندهید!
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حیدربادنور
کنفرانس بصیرتی ۱۴۰۲/۱۲/۱۰
حاج مهدی اسلامی
موضوع:
دشمن را دستکم نگیرید
انتخابات سرنوشت ساز..
انقلاب اسلامی مقدمه ظهور ..
بسم الله الرحمن الرحیم
و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
سلام علیکم جمیعا
عرض ادب و احترام دارم خدمت همه شما عزیزان
از خلقت آدم تا کنون تمام انبیا و اولیا ، سخت کوشیده اند تا حکومت جهانی الهی رو تشکیل بدن ولی کامل موفق نبوده اند
نتیجه این همه مجاهدت در قرون و اعصار گذشته ،در سال ۵٧ به ثمر نشست و حکومت اسلامی تشکیل شد
حکومتی که زمینه ساز ظهور است
داعیه تمدن سازی و تشکیل تمدن نوین اسلامی را دارد
و همه جوره این درخت تناور قوی شده
درسته که چند تا جک و جانور هم دارن به بدنه این درخت آسیب میزنند ولیکن اصل این درخت کماکان با ریشه های قوی و آبیاری شده توسط ٢۵٧هزار شهید ، در حال رشد و پیشرفته
این انقلاب بلاشک به انقلاب جهانی حضرت حجت عج متصل خواهد شد
و هر کس در این راه کمک کنه ثواب جهاد فی سبیل الله رو برده
مستکبرین عالم در بدترین حال خودشون هستند
و جبهه حق روز به روز داره قوی تر میشه
و هر چه این انقلاب قوی تر بشه دشمنانش مأیوس تر میشن
انتخابات مظهر اقتدار ملی است
رفقا حضرت آقا دروغ نمیگن
دشمن برامون برنامه داره
بعد از چندین هزار سال ، تاریخ داره به پایان میرسه و نسیم اون حکومت جهانی به مشام میرسه
دشمن قصد ترور داره
دشمن قصد نا آرامی داره
دشمن قصد ناامن کردن کشور رو داره
اینها اگر ببینند مردم پشت این انقلاب نیستن لحظه ای درنگ نمیکنند و به ما حمله نظامی خواهند کرد و موقعی که موشک و بمب سر مردم ما خالی بشه ، موافق و مخاف نمیشناسه تر و خشک با هم میسوزند
شرکت در انتخابات این دوره به منزله جنگ در خط مقدم با دشمنه
هر کی عقب بنشینه خودش رو بی آبرو کرده
الان زمانی است که باید برای انقلاب سینه چاک کرد
این انقلاب با مجاهدت انبیا و اولیا و علما به ثمر نشسته و ما موظفیم از این میراث گرانبها حفاظت کنیم
دو حالت داره
اگر مشارکت پایین باشه ، ما درگیر داخل خواهیم شد و ناامنی باز سراغ کشور میاد و ما مشغول داخل میشیم
اما اگر مشارکت بالا باشه دست ما در منطقه دست برتر خواهد بود
و شروع اوج این انقلاب تا به ثمر نشستن آن است ان شاالله
باز هم میگم وظیفه همه ماست که اول از همه مشارکت رو بالا ببریم
این خیلی مهمتر از انتخاب اصلحه
پس تمام زورتون رو بزنید تا شده حتی یک نفر رو با خودتون همراه کنید
دشمنان ما از احمقها هستند
پارسال میگفتن بریزید بیرون ایران رو نجات بدید
امسال میگن نرید رأی بدید تا ایران نابود بشه
اینا نابودی ما رو میخوان ادا درآوردنشون رو نبینید
مشکل اینها با اسلامه
مشکل اینها با نظام اسلامیه
مشکل اصلی اینها با مولای ما حضرت بقیة الله الاعظم روحی و ارواح العالمین له الفدا است
مواظب باشید با دشمن هم جبهه نشید
عمود خیمه انقلاب حضرت آقاست
خودتون رو سپرجان این سید عظیم الشان کنید تا عاقبت بخیر بشید
این خیمه تا ظهور حضرت حجت عج پابرجا خواهد ماند ان شاالله
بالاخره زمستان تمام میشود و رو سیاهیش میماند برای ذغال
کاش بدانید که چه روزهای طلایی در انتظار ماست
شما ها ان شاالله این دوره طلایی رو به چشم خواهید دید
دوره ای که انسان از اولین تا به این عصر آرزوی حتی یک نفس کشیدن در این عصر را داشتن
و گوارایتان باد عصر مهدی عج
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
حاج مهدی اسلامی
مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به لبم نوای کربلا
به سرم هوای کربلا
همه آرزوی قلب من
شب جمعههای کربلا
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا💚
❌اینترنشنال به منظور تمسخر این تیتر رو کار کرده...
اما اشاره نمیکنه که توی یه سری از کشورها مثل استرالیا، بلژیک، برزیل و... رای ندادن مجازات داره و یا داشته!!!
#انتخابات
#انتخاب_مردم
#مشارکت_حداکثری
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
❌میـــــخوای رأی ندی..؟
باشه ولی به تصاویر قبل و بعد حملهی داعش به سوریه یه نگاهی بنداز...
سوریه آینهی عبرتست برای کسانی که میخوان پشت کشور خودشون رو خالی کنند و دست دشمن رو برای نفوذ در کشور باز بذارن...
#برای_امنیت
#انتخابات
#انتخاب_مردم
✍میلاد خورسندی
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
✅به کی رأی بدیم؟ #کشور
مردم عزیز رأی سفید ممنوع
حسن روحانی اعلام کرده که بياين و رأی اعتراضی بدید...
دقت کنید که با یه همچین .....، هم نظر نشید.😢😡
حتما اسم یه کاندیدای واقعی رو بنويسيد.
بین بد و بدتر هم انتخاب کنید، اما رأیتون رو باطل نکنید.
مبادا شما و حسن روحانی یکی بشید😏
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
⭕️بــــــدون شــــــرح...
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#انتخاب_مردم
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
صالحین تنها مسیر
🌷#ادامه_قسمت_هشتم صدایی فریاد های دایی طاهر که چی شده... و باز دوباره صدای جیغ و نفرین های حاج خ
🌷#قسمت_نهم
نگاه بُهت زده همشون بود و دویدن امیر حسین و بهنام به طرف من .. و من فقط نگاهم تو نگاه مادری بود که چشماش خیره شده بود به دریای خونی که از دست من راه گرفته بود و کم کم چشماش بسته شد و به زمین افتاد.
وقتی به دنیا اومدم همه به مادرم می گفتن دخترت مثل ماه شب چهارده می مونه ...اسمم شد ماهرخ و ماهی، که سال های زیادی نذر و التماس به در گاه خدا شده بود تا دیده به این دنیای سیاه بذارم.
مادرم زن خوبی از یک خانواده معمولی و پدری که یک خانواده درست و حسابی نداشت و به مرض اعتیاد دچار بود ...و همه معتقد بودن اگه یک بچه بیاد .. اونم خوب میشه ...بعد ده سال دعاهای مادرم و خواست خدا باعث شد تا من به دنیا اومدم ، تنها چیزی که از پدرم یادمه این بود که همیشه از همه فراری بود یک اتاق بود و یک پیک نیک و دنیای خماری و نئشگی خودش .. مثل اینکه با آمدن من هم چیزی از وضع و حال پدر تغییر نکرده بود ...وقتی ده سالم بود میگفتن از مصرف زیاد قلبش دیگر جواب نداده بوده و مرده.
و به همین راحتی من شدم دختر یتیم.
مادرم گاهی خیاطی می کرد، خونه مون دوطبقه بود که اجاره ی طبقه ی بالا کفاف خرج مون رو می داد ... خاله طلعت و دایی طاهر هم مامانمو تنها نمی ذاشتن.
همه چی خوب بود...خیلی خوب ...من بزرگ شدم ...دختر خانم خوبی که خاله طلعت آرزو داشت عروسش بشم.
افتخار مامانم این بود که دختر مومنی داره که مثل ماه می مونه...
من هفده ساله م بود ...یک دختر دبیرستانی آفتاب و مهتاب ندیده .. سرم به درسم بود ...و گاهی دلم موقع عروس گفتن خاله طلعت می لرزید ...وقتی بهادر ازدواج کرد،خاله بخاطر
خواستگارهای ریز و درشتی که داشتم و پاشنه در رو از جا در آورده بودن ...انگشتری دست من کرد و منو نشون پسرش بهنام کرد ...تا من وقتی دیپلم گرفتم سور و سات عروسی رو بگیره...مامان هم دنبال جهیزیه ناقصم بود ...و خاله طلعت همش می گفت ...من جهیزیه نمی خوام وقتی دختره دست گلت قرار عروس من بشه ...ولی مامان با لذت برای خریدن یک نمکدون از این مغاره به اون مغازه می رفت.
روزگاربه خوبی و خوشی رقم میگذشت.
ولی چرخ گردون همیشه بر وفق و مراد آدمها نمی چرخه.
روزهایی هم هستن که روی دیگه سکه هستن.
سال آخر دبیرستان بودم که دختری با من همکلاس شد به اسم شراره ...درست مثل اسمش بود ...دختر شاد و پر انرژی که دنیا رو تو مهمونی و پسر بازی و خوشگذرونی می دید ...پدر و مادرش از هم جدا شده بودن ...و من هیچ وقت ندیدم حتی بیان مدرسه واسه گرفتن کارنامه ش ...دلم برای تنهایی هاش می سوخت ...و من شده بودم سنگ صبور ش ...از پسرها و پارتی هاش می گفت من نصیحتش می کردم ...از عشقش آرمان میگفت، من توی گوشش می خوندم به فکر درسش باشه...
انگاری شده بودم مادر بزرگش و کلی نصیحتش میکردم ...اونم از درد تنهایش میگفت...
تا اینکه یک هفته نیامد...
یک هفته بعد با رنگ و روی زرد و دستی باندپیچی شده اومد.
فهمیدم از خیانت عشقش آرمان رگ دستشو زده ..
گاهی از گوشی من بهش پیام میداد و یا زنگ میزد تا پسره بهش اعتنا کنه ..
اعتماد به نفسش از دست داده بود ارمان عاشقانه دوست داشت و پسره اون نمیخواست ..خیلی صحبت کردم از خدا گفتم و امید به آینده ...ولی اون همه حرف هامو خیال باطل می دید
...
تا اینکه پیشنهاد عجیبی به من داد.
اون معتقد بود اگه من با آرمان صحبت کنم شاید بتونم متقاعدش کنم.
و به این شکل رابطه ی تلفنی و پنهانی من و آرمان شروع شد.
با هر دفعه صحبتم اون واقعا تغییر میکرد.
ولی ....ولی...
درست دو روز بعد از پایان امتحانات خرداد ، عروسی بهادر بود ...و آخر تابستون هم عروسی من و بهنام...
به اصرار مامان و خاله طلعت به آرایشگاه رفتم ....همون روز از آرمان پیام داشتم که شراره حالش خوب نیست ...و قبلش به شراره زنگ زدم ...گفت حالم بده و قرص خوردم..می خوام خودمو بکشم.
تمام مدتی که زیر دست آرایشگر بودم، مامان و خاله طلعت به به و چه چه میکردن قیافه مرده ی شراره جلو چشمام بود.
دل به دریا زدم ،آدرس رو از آرمان گرفتم و با آژانس به محل آدرس رفتم.
تمام راه حتی به این فکر نکردم چرا من آدرس خونه ی شراره رو ندارم...
هنوز اول شب بود که به آدرس رسیدم..
خونه شلوغ و پر سر و صدا بود...
یک مهمانی که با دیدن آدم هاش داشتم از ترس سکته میکردم وقتی دختر و پسرا توی حال خودشون نبودن ... دستی جلو بینی من گرفته شد، من فقط توی تاریکی اونجا رقص سایه هایی رو میدیدم که کم کم محو می شدن...
وقتی کسی اسمم رو صدا میزد و چشم باز کردم اولین کسی رو که دیدم بهنام و دایی طاهر بود و دست های زنی که با چادر سیاه و درجه های روی آستینش منو تکون میداد ...وقتی بلند داد زد فقط محارمش ...دست های لرزون دایی رو دیدم که کنارم آمد گیج بودم ...زیادی گیج ....ولی ملافه ای روم کشیده شد ...و من اونجا بود که
حس لرز کردم از تن عریانم... به بازداشتگاه رفتم ...در کمال تعجب دیدم ساعت یک نصف شبه...و من هنوز احمقانه دنبال شراره می گشتم...
گریه کردم و قسم خوردم که واسه چی آمدم ...بازپرس گوشی رو مقابلم گرفت که پیام های عاشقانه من و آرمان بود و آدرس مهمانی .....حتی دایی طاهر شکایتی تنظیم کرد ولی همه اسناد و مدارک علیه من بود ... پرینت تلفن نشون میداد بین من و ارمان سرو سری بوده.
..وقتی هیچ کس نه شراره ای دیده بود ...و نه پیداش می کرد ...وقتی آبروی من رفته بود..
اون شب عروسی بهادر بهم خورد .....وقتی همه دنبال ماهی گمشده بودن که توی مهمونی پارتی لو رفته پیداش می کنن ....کاخ آرزوهای مادرم فرو ریخت ...و من شدم ماهی که بیشتر شبیه یک ماهی صید شده بود ...یک هفته بعد انگشتر نامزدی رو پس دادم ...موهامو ماشین کردم ...ترک تحصیل کردم ...و مثل ابله ها هنوز هم به دنبال نشونی از شراره و آرمان بودم روزها گذشت ...و گذشت ... من زندگی خودمو داشتم ...زندگی ای که دور بودم از آدم هایی که منو نمی خواستن ...و این طوق تهمت هنوز هم گردنم بود.
هشت سال از این درد و رنج گذشت.
ولی هیچ وقت نفهمیدم اون ناشناسی که بهشون گفته من کجام کی بوده؟)))
و این همه عذاب تاوان کدام خطای من بوده ...و من هشت سال امیدم از اون خدایی که به شراره به خاطر داشتنش فخر می فروختم قطع شد.
وقتی چشم باز کردم توی بیمارستان بودم.
دستم باندپیچی بودو سمانه بالای سرم آهسته گریه میکرد.
_سمان.. .
با هول و دستپاچه برگشت
_جانم ...عزیزم...
فقط تونستم بگم
_مامان ؟
دستی به سرم کشید
_خوبه ...یه کم فشارش رفته بود بالا به خاطر آرتیست بازی های جنابعالی ...الان خوبه خاله طلعت پیششه.
نگاهم رو به پنجره دوختم.
سمانه روی تخت نشست:
_تو که قرار بود با بهنام حرف بزنی چی شدکه سر از خونه ی امیر حسین در آوردی؟
نگاهش کردم ...اشاره به کیفم کردم و اونم داد وقتی پیام های گوشیمو واسش آوردم.
بُهت زده شد:
_دیوانه باید به بابا می گفتی ،کاملا مشخصه ریگی تو کفشش بوده.
بی حوصله گفتم:
_نمی دونم چرا این نمایش رو راه انداخت.ما داشتیم حرف می زدیم یکدفعه تا فهمید در خونه
باز شد جوری صحنه سازی کرد که اگه منم جای مادر بدبختش بودم پس افتاده بودم ...بدتر از همه بهنام بود ....نبودی ببینی چه نعره هایی می زد.
دستی روی صورتم کشید:
_حاج خانم از خجالتت در آمده تمام صورتت جای چنگ و ناخنه.
وقتی یادم اومدچطور امیر حسین منو از زیر دست مادرش بیرون کشید پوزخندی زدم.
سمانه با اخم نگاهم کرد:
_حالا چرا خریت دوم رو کردی ؟
وبه دست باندپیچی شده م اشاره کرد.
نیش خندی زد:
_حالا می تونی دستبند ست واسه هر دوتا دستت بگیری.
خنده م گرفت
_وقتی آدم از همه جا نا امید میشه تنها راهش نیست و نابود شدنه دیگه ،از روی مامان خجالت می کشم ...بخاطر داشتن همچین دختری.
سمانه گوشه ی چادرشو کشید
_نا امیدی بدترین کفر به خداست.
آهی کشیدم
_کاش خدا منو ببینه ....فکر کنم یادش رفته من همون هشت سال پیش چی کشیدم که یک اتفاق بدترش افتاد ....به نظر تو خدایی هست که این همه نا عدالتی رو در حق بنده هاش ببینه و سکوت کنه؟
سمانه چینی به بینیش داد:
_حماقت خودتو پای خدا ننداز ....تو اونو یادت رفته ...دختری که نماز شبش ترک نمی شد حالا حتی نماز واجبش رو هم نمی خونه ...یک تار از اون موهای بلند خوشگلت رو هیچ کس ندیده بود ...ولی این موهای کوتاهت همیشه در معرض نمایشه..تو خودت خواستی بقیه در موردت اینطور قضاوت کنن ...انگاری مازوخیسم داری...خوشت میاد با انگشت نشونت بدن تو فامیل ..
نفس کلافه ای کشیدم..
پرستار آمد و سرمم رو باز کرد.
_بفرمایید مرخص هستین.
سمانه به دنبال پرستار بیرون رفت
_من میرم برگه ترخیص بگیرم...
با صدای بسته شدن در چشم به پنجره دوختم ...به برف هایی که هنوز می باریدن...
صدای در اومد.
به هوای دیدن سمانه سر چرخوندم که از چیزی که دیدم نزدیک بود شاخ در بیارم...
امیر حسین با صورت کبود و لب پاره شده مقابلم بود...
با یاد آوری آبروی که رفته بغض کردم ...با چشمای اشک آلود بهش خیره شدم:
_دکمه بالای پیراهنت رو می بندی ...ریش میذاری ...حسین حسین میکنی ...اون وقت به راحتی آب خوردن آبرو میبری ...توی اون قرآنی که شب های قدر به سر میگیری ننوشته آبروی کسی رو نریزید... نگفتن دست زدن به نامحرم گناه ...
کلافه چنگی به موهای روشنش زد
_بهت گفته بودم پاتو از زندگی خانواده ما بیرون بکش ...گفتم برو زندگی تو بکن ..گفتم هرچه پیش بیاد خودت مقصری...
براق شدم تو صورتش
_واسه آبروی فامیل تون ...آبروی منو بردی...
سرشو تکون داد دست به ریشش کشید
_درست میشه ...
جیغ کشیدم
_چه جوری. ..وقتی روم نمی شه تو صورت مادرم نگاه کنم .. چه جوری ...وقتی همه به چشم یک هرزه نگام
🌷#ادامه_قسمت_نهم
می کنند..
اخماش به وضوح توی هم رفت
صدای در آمد و وقتی سمانه امیر حسین تو اتاق دید ماتش برد امیر حسین با یک سلام که زیر لب داد از اتاق بیرون رفت. سمانه هاج و واج گفت
_این اینجا چکار می کرد ؟
بی حوصله از تخت پایین آمدم
_روپوش تنش ندیدی ...؟
خم شدم تا چکمه هامو پام کنم ...وقتی سر بلند کردم چشمای پر از سوال سمانه رو دیدم...
_فکر کنم محل کارش... خاک بر سر اون مدرک تخصص اطفالی که داره ..
قد که راست کردم سرم گیج شد و دوباره بی حال روی تخت نشستم.
سمانه به طرفم آمد
_الهی بمیرم ...ضعف کردی .. بیا بریم مامان برات سوپ گذاشته...
حالم دست خودم نبود ...فکر اینکه دوباره قراره چشم تو چشم دایی طاهر و مامان بشم عذابم میداد.
نفهمیدم چطور به ماشین دایی طاهر رسیدیم و سمانه استارت زد..
گوشیش زنگ خورد.
_سلام بابا...
نیم نگاهی به من انداخت وگفت
_آره خوبه ...داریم میآیم...
لب گزیدنش رو دیدم و بعد راهنما زد و گوشه ای پارک کرد و بی مقدمه از ماشین پیاده شد.
معلوم بود کلافه داره صحبت میکنه شقیقه هام از درد تیر می کشید سوزش دستم امانم رو بریده بود.
پیاده شدم ...سمانه با دیدنم تلفنشو قطع کرد
_چرا پیاده شدی سرما می خوری.
به دکه روزنامه فروشی اشاره کردم
_یک بطری آب بگیر این مسکن لامصب رو بخورم ...دارم از درد تلف می شم.
معلوم بود کلافه است ...چشم ریز کردم
_دایی طاهر چی می گفت ؟
همینطور که کیفشو از ماشین برمیداشت گفت
_همه خونه خاله طلعت اند باید بریم اونجا شوک زده پرسیدم
_چی؟
لبه چادرش گرفت
_پدر شوهر خاله طلعت داره میاد!
گنگ و گیج پرسیدم
_برای چی ؟
نفس گرفت
_ برای حل و فصل گندکاری نوه ش
خدایا چه بلایی قراره سرم بیاد؟
کنار جدول نشستم ...نشستن که نه ...انگاری از حال رفتم.
بطری آب جلوم گرفته شد دست سمانه رو کنار زدم.
با آخرین صدایی که سعی می کردم تحلیل نره گفتم
_می شه برام سیگار بگیری؟
صدای ماهی گفتن پر حرص سمانه رو شنیدم.
سر بلند کردم ....نمی دونم تو چشام چی دید که به طرف دکه رفت...
مثل درمونده ها کنار جدول نشسته بودم پک عمیقی به سیگار زدم . از این همه حوادثی که در حال اتفاق افتادن بود و من نمی تونستم جلوگیری کنم مات و مبهوت و در عین حال عصبانی بودم.
نفس عمیقم رو با دود بیرون فرستادم.
سمانه تو ماشین بود.
سوار شدم...
بدون هیچ حرفی تا خونه خاله طلعت پیش رفتیم.
🌷#قسمت_دهم
ماشینو پارک کرد.
خواستم پیاده شم دستمو گرفت.
_بوی گند سیگارت از شیش کیلو متری داد میزنه.
اسپری ای رو از کیفش در آورد روی لباسم خالی کرد.
در باز شد، چشمهای من فقط مامان طلای بیچاره رو دید که روی مبل کنار شومینه بی حال نشسته و پتوی نازکی روش...
نفهمیدم کی خودمو بهش رسوندم و کی اینطور توی بغلش زار زدم؟
دست دایی طاهر منو از بغل مامان جدا کرد.
_بسه ماهی مراعات مامانتو بکن...
کنارش روی مبل جا گرفتم و تازه اونجا خاله طلعت و عمو جواد و زن دایی رو دیدم..
سمانه در گوش دایی چیزی گفت و گوشی منو به طرفش گرفت.
دایی چشم ریز کرد بعد از دیدن گوشی نگاهی به من انداخت.
ولی هیچ نگفت...
صدای زنگ آمد..
جواد آقا به طرف در رفت..
بهادر بود با پیرمردی که پدر بزرگ بهنام بود ...بابا جان...
پیرمرد پر صلابتی که از وقتی بچه بودم ازش می ترسیدم ...اونم بخاطر اینکه بابای من یک لکه ی ننگ بود توی فامیلشون.
جای مخصوص باباجان رو آماده کردن.
جواد آقا و خاله طلعت هم جلوش خم و راست می شدن ...بهادر که کنارش مثل نوچه ها نشسته بود.
بابا جان گلو صاف کردوگفت:
_پس امیر حسین کجاست ؟
نفس تو سینه م حبس شد...
عمو جواد خودشو جلو انداخت
_گفته تا شما اجازه ندیدن نمیاد .
گوشی رو به طرف بهادر گرفت:
_پاشو یک زنگ بزن بگو بیاد!
سکوت عجیبی حکم فرما بود ...سکوتی که شبیه آرامش قبل از طوفان بود.
صدای زنگ که آمد...
دیدم حاج خانم که رو شو محکم گرفته همراه با امیر حسین وارد شدن.
با انزجار نگاه ازش گرفتم..
حاج خانم با دیدن من پشتش رو به من کرد...
سعی کردم هیچ کینه ای از کارش به دل نگیرم ...حق داشت بدبخت ..
بعد ازاحوال پرسی ...باباجان گفت:
_وقتی امیر حسین ماجرا رو تعریف کرد من از تبریز با طیاره سریع خودمو رسوندم ....حق این جوون ها نیست وقتی همدیگرو دوست دارن مانع ازدواجشون می شین ...اختلاف بزرگترها از زندگی این جوونا جداست.
حالا هم اگه منو بزرگتر خودتون می دونید ...رو حرف من حرف نزنید.
بذارید این دوتا جوون بهم برسن...
با چشای گرد شده به باباجان نگاه کردم...
این داشت از دوست داشتن کدوم جوون ها حرف میزد؟
حاج خانم روشو تنگ تر کرد
_والا دوره زمونه بدی شده ...قبلا باید دلواپس دخترها می بودیم که از راه به در نشن ...الان باید مواظب پسرامون باشیم که زیر پاشون نشینن.
دایی طاهر با اخم گفت:
_ما صحبت هامون رو قبلا کردیم حاج خانم ...الان هم اینجا جمع نشدیم که دوباره بحث کنیم
...خدایی نکرده بی احترامی بشه ...امیر حسین قراره مردونه پای کارش وایسته.
حاج خانم سرشو تکون داد...
تا خواستم دهن باز کنم دایی یک نگاه وحشتناک کرد.
مامان دستمو فشار داد.
حالم بد بود ...اینا داشتن چکار می کردن؟ دایی گفت:
_اختیار دختر ما هم دست شماست باباجان ...
باباجان رو به حاج خانم کرد:
_شما چی عروسم ؟
حاج خانم با صدای پر بغض گفت:
_والا ...چی بگم ...نمی خوام موجب معصیت بشم ...هرچه شما بگین...
لب باز کردم چیزی بگم مامان در گوشم گفت:
_ماهی خفه خون بگیر ...بذار این قلب لامصبم مثل آدم کار کنه...
تمام تنم یخ کرده بود به امیر حسین نگاه کردم که از وقتی آمده بود سرش پایین بود چکار کرد با زندگی من؟ چه کار کرد....
من که داشتم زندگیمو میکردم.
بابا جان خطاب به خاله طلعت گفت:
_یک قرآن با چادر سفید بیار.
چشم خاله طلعت همراه شد با بلند شدن من.
همه سرها به طرف من کشیده شد.
امیر حسین با چشمای از حدقه در آمده نگاهم کرد.
صدام می لرزید
_ولی این قضیه اینطور نیست که شما فکر می کنید...
حاج خانم پوزخندی زد
دلم داشت کنده می شد...
دایی طاهر با چشمهاش برام خط نشون می کشید..
بابا جان تسبیح دستشو تو مشتش جمع کرد
_ما فکر بدی نمی کنیم دخترم ...خدا محرمیت رو واسه همین مواقع حلال کرده ...آن شاالله خوشبخت بشین ..
سرم رو پایین انداختم گفتم:
_نه ...اصلا چیزی بین من اون آقا نیست...
صدای لاال. ..حاج خانم بلند شد.
بابا جان اخم کرد.
همون موقع صدای در آمد.
و بهادر گفت
_بهنام...
باباجان هم لبخندی زد
_شاهد از غیب رسید...
بهنام با دیدن جمع یکه خورده نگاه همه کرد و دست باباجان رو بوسید و کنارش نشست ...نه نگاه من کرد و نه امیر حسین...
باباجان آهسته چیزهایی بهش می گفت نگاه بهنام روی من ثابت شد.
با استرس و التماس بهش خیره شده بودم ...
آشوب عجیبی در دلم بود ...خدایاهستی ؟.صدامو میشنوی؟ الان می خوامت...همین که بهنام شهادت بده من بی تقصیرم
محتاج به شهادت بنده ات شدم واسه نجات از این تقدیر شومی که برام رقم زدی.
ولی وقتی سرش رو که به نشونه تایید تکون داد، امید من هم نا امید شد.
وقتی باباجان گفت...
_با اجازه همه خطبه محرمیت رو می خونم.
نگاه
🌷#قسمت_یازدهم
نگاه من به بهنام بود که هنوز سر به زیر نشسته بود.
خاله طلعت چادر به سرم انداخت.
انگار تمام واژه ها از ذهنم پریده بود..
حاج خانم گفت:
_ببخشید بابا جان ...ولی ماه حرام شگون نداره.
انگاری داشت به آخرین ریسمان های نشدن این کار چنگ می زد.
بابا جان سری تکون داد
_نه دخترم ...امر خیر حتی اگه روز عاشورا هم باشه اصلا بدشگون نیست ... ان شاالله خوشبخت بشن ...بعد محرم و صفر هم برن سر خونه زندگی شون ...مهریه هم اگه به صلاح دید دو طرف باشه چهارده سکه به نیت چهارده معصوم ...و شروع به خوندن خطبه کرد....
و من ماندم ناگفته های زیادی...
****
چای رو که مقابل دهنم گرفتم بخار گرم و خوشایندی به لب هام می خورد...
گرمای آفتاب ظهر گرچه خیلی لذتبخش بود ولی باعث آب شدن برفها و راه افتادن آب در خیابون ها شده بود که راه رفتن رو یه کمی سخت میکرد.
گوشیمو نگاه کردم چند تماس بی پاسخ از مامان و سمانه داشتم.
تا خواستم شماره مامان رو بگیرم سمانه زنگ زد:
الو نگفته پرید وسط حرفم
_کجایی صد بار زنگ زدم؟
یک قورت از چایی رو خوردم
_از صبح فرصت سر خاروندن نداشتم.
سمانه با صدای سر خوشی گفت:
_امشب خونه مایین ها.
_به چه مناسبت دایی طاهر تو خرج افتاده؟
صداشو پر ناز کرد و گفت:
_پا گشای عروس خانمه.
لیوان چای نصفه راه تو دستم موند:
_این مسخره بازی ها چیه؟ والا تو اگه شوهر به خودت دیدی ما هم تو این یک هفته دیدیم.
صدای خنده ی سمانه بلند شد:
_خاک به سرت ماهی عرضه ی شوهر داری هم نداری.
لیوان رو روی میز کوبیدم:
_سمان به دایی بگو این کارو نکنه.
_دقیقا کدوم کار .. وقتی زنگ زده همه رو دعوت کرده ...آقاتون اینا هم تشریف میارن.
دندون روی هم سابوندم.
صدای سمانه آمد:
_فعلا تا شب.
و صدای بوق ممتد.
31.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه ورود مقام معظم رهبری به حسینیه امام خمینی برای اخذ رأی 😍🥺
میهمانان خارجی حسینیه امام خمینی
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
@hosein_darabi