یک مرد و زن مکمل هم در کنار هم
آیـینه وار هردویشان بی قرار هم
مـعنای اصـلی لغـت خـانـواده انـــد
مست نگاه یک دلی و می گسار هم
این زندگی بناشده برپایه های عشق
بی اعـتنا به ثــروت و دار ونـدار هم
یک خانه ی محقر و یک قطـعه ی حصیر
سـرمایه های اصلی شان اعتبار هم
کانون گـرم پرورش غنچه های یاس
پیـوندشان وقوع و طــلوع بهار هم
در آسـمان عـاطفه این ماه و آفتاب
چرخیـده اند تا به ابد در مدار هم
عاقد خـدا و مهریه آب و سکوت محض
آری شدند هم نــفس روزگار هم
#نـوكــر_نـوشـت:
عقد زهرا و علی در آسمانها بسته شد
سرنوشت عشق هم بر زلف آنها بسته شد
صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم ياابا عبدالله الحسين
سلام عليكم و رحمة الله، صبحتون بخير، حلول ماه ذیحجه و سالروز ازدواج آسمانی امام علی ( ع) و حضرت فاطمه( س) مبارک باد.🎉
#به_یاد_شهید_مدافع_حرم_رضاصفدری
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#راه_روشن
🌹پیامبر اکرم صلیاللهعلیه وآله وسلم فرمودند:
🔺اگر على نبود، براى فاطمه هیچ همتا و مانندى یافت نمیشد.
📚بحارالانوار، جلد۴۳، صفحه۱۴۳
#راه_روشن
🌹امام خمینی (ره):
🔺آن چیزی که انبیا می خواستند این بود که همه امور را الهی کنند. تمام ابعاد عالم را و تمام ابعاد انسان را که خلاصه عالم است، عصاره عالم است، انبیا برای این آمدند که همه اینها را الهی کنند یعنی انسان که خلاصه، عصاره همه عالم است، یک انسان الهی بشود که وقتی که هر کاری می کند روی جنبه الهیت بکند. انبیا اینطور بودند که معاشرت هایشان هم جنبه الهی داشته است، ازدواج هاشان هم جنبه الهی داشته، همه چیزهایشان، هر جهتی که ما به نظرمان یک جهت مادی حیوانی هست آنها این جنبه را انسانی، این جنبه را الهی کرده اند.
۱۳۵۸/۰۳/۱۶
#راه_روشن
🌹امام خامنهای:
🔺آدم، اول که نگاه میکند، همهاش حُسن است. بعد که وارد میشود اخلاقیّاتی هست، نقایص و کمبودهایی هست، ضعفهایی وجود دارد که به تدریج در یکدیگر کشف میکنند.
🔻اینها نباید موجب سردی بشود. باید با این کمبودها ساخت، چون بالاخره مردِ ایده آل بیعیب و زنِ ایده آل بیعیب در هیچ کجای عالم پیدا نمیشود.
۱۳۷۸/۰۱/۲۴
19.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ "تاج بندگی"
با موضوعیت عفاف و حجاب
شاعر: قاسم صرافان
تنظیم: نیما علامه
با صدای: ایمان حیدری
✅انتشار به مناسبت روز عفاف و حجاب
🦋دیگر نوبت پروانگی ماست
باید از پیله تن رها شویم 🦋
🦋پرواز به سویت را آغاز کرده ایم
دُرست شبیه شاپرک ها ...🦋🦋
بافصل سوم رمان بانام
#پروازشاپرک ها🦋
ادامه رمان فصل اول ودوم ....
🦋باما همراه باشید...
تقدیم به نگاه زیباتون😊
صالحین تنها مسیر
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋 #قسمت0⃣3⃣ این تابستان هم مثل تابستانهای قبل رفت و پاییز آمد. آیه بود و دانش
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت1⃣3⃣
جان من!همسفرم! چه شده که بال گشودی؟ آیه ات را ندیدی؟ چرا نه تو مرا میبینی و نه سید مهدی مرا دید؟ چراهمه ی شما در نهایت خودخواهی شاپرک های زندگی ام میشوید و به محض دیدن نور، پرکشیده و به آسمان میروید؟ ارمیای من!توکه مرد بودی! تو که مردانه قول دادی پای دخترکمان بمانی، پای احساست به من بمانی! مرد باش و مردانه بمان. سایه ی سرم باش. تو که سایه باشی، خورشید روزگار از پس من بر نمی آید...
تو که سایه باشی، در امان احساست زندگی ام را میگذرانم!به سایه ات راضی ام مردمن! فقط بمان!برای من. برای زینبم. برای ایلیایت!
بمان آرزوهای زینب. بمان اسطوره ی ایلیا. بمان آرام جانم
صدای ارمیا آیه را از سخت ترین روز زندگی اش بیرون کشید: کجایی بانو؟ غرق شدی؟
آیه شربتش را سر کشید و وارد اتاق شد. همانطور که چادرش را از سرش برداشته و تا میکرد گفت: غرق اون روزا شدم.
ارمیا با لبخند همیشگی اش ابرویی بالا انداخت: کدوم روزا جانان؟
جانان بودن را دوست دارم. جانان تو بودن به جانم جان میدهد...
آیه: اون شب و تیراندازی! برای اولین بار صدای اسلحه رو از نزدیک میشنیدم.
ارمیا به سختی لبخندش را حفظ کرد: ترسناک بود؟
آیه: به این فکر میکنم که اگه مانعت نمیشدم تا جواز اسلحه بگیری، اینجوری نمیشد. چقدر گفتی و من نذاشتم. اون شب اگه اسلحه داشتی، اینجوری نمیشد. توقهرمان تیراندازی بودی، رو دستت پیدا نمیشد!
ارمیا دست آیه را در دست گرفت: بهش فکر نکن! تقدیر این بود.
خداروشکر برای تو و زینبم اتفاقی نیفتاد!
آیه: من نگران بچه ها بودم که گفتم نگیری!خودت میدونی بچه ها چقدر بازیگوشن!میترسیدم بلایی سر خودشون بیارن!هر بار که میبینمت، عذاب میکشم!وضع الانت تقصیر منه!
ارمیا اخم کرد: برای همین خواستم برم آسایشگاه!آیه تقصیر تو نیست!تقدیر منه!تقدیر توئه! ما اینو پذیرفتیم!جانان!من راضی ام به رضای خدا، راضی ام از بودنت، فقط شرمنده تو و حاج بابا و بچه هام که سختیا رو دوش شماست!
آیه: تو باش!من خودم کنیزیتو میکنم!من طاقت از دست دادنت رو ندارم.
زینب سادات که تازه از دانشگاه رسیده بود، سرش را داخل اتاق برد: لیلی مجنون، رخصت میدین؟میخوام به باباجونم سلام کنم.
آیه نگاه به سرِِ داخل اتاق آمده و چشمان بسته و بدن بیرون اتاق مانده زینبش انداخت.
خندید: حالا چرا چشمات بسته است؟
زینب با لبخند، لای یک پلکش را باز کرد: آخه اجازه ی ورود نگرفته بودم!
ایلیا از پشت سر زینب را هل داد و دوتایی وارد اتاق شدند: من گشنمه!خانومم که تشریف آورد! مامان زهرا میزو چیده ها!
آیه بلند شد و رو به ایلیا گفت: ویلچر بابا رو بیار!
ایلیا با کمک آیه، ارمیا را روی ویلچرگذاشتند. لحظه ی آخر ایلیا خیلی نا محسوس شانه ی پدر را بوسید.
ارمیا و آیه متوجه شدند اما به روی ایلیا نیاوردند. پسر نوجوانشان کمی از محبت کردن، خجالت میکشید اما، عاشق اسطوره اش بود...
چند روزی بود که زینب سادات در خود خموده و غمگین بود. ارمیا غم را در چشمان دخترکش میدید. آیه نگاه نگرانش پی زینبش میرفت. ارمیا کمی میترسید. به یاد داشت بار قبل را که زینب اینگونه شده بود...
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋
#قسمت2⃣3⃣
زینب سادات چند روزی بود که گوشه گیر شده بود. ارمیا بیشتر وقتش را بیرون از خانه بود. با بالا رفتن سن و سابقه و بیشتر شدن مسئولیت هایش، وقت کمتری را به آیه و بچه ها اختصاص میداد. گاهی چند روزی میشد که بچه ها را نمیدید. زود از خانه میرفت و دیر باز میگشت. بازدید و سفرهای کوتاه مدتش به این سو و آن سوی کشور، باعث شده بود از خانواده فاصله گرفته و همه ی مسئولیت ها بر دوش آیه باشد.
آیهای که شِکوِه نداشت، گلایه نمیکرد،نق نمیزد، قهر نمیکرد. آیه ای که صبور بود، بردبار بود، عاقل بود، درایت داشت.
آیه ای که قرار بودبار زندگی روی دوش ارمیا بگذارد امابار زندگی ارمیا را هم به دوش میکشید
آیه بود و درخواست های پی در پی مردم.
پسر همسایه سرباز میشد، سراغ آیه می آمدند، خواهر زاده ی همسایه ی حاج علی در بازداشتگاه بود، به سراغ آیه می آمدند. بچه ی خواهر شوهر همکلاسی ایلیا میخواست دانشگاه افسری برود، سراغ آیه می آمدند. همه با ربط و بی ربط به سراغ آیه می آمدند.
ارمیا به یاد داشت آن روز را که بعد از مدتها روز جمعه نهار را با هم میخورند. ایلیا دایم خود را به ارمیا میچسباند و میخواست سهم بیشتری از این بودنها را نصیب خود کند.
زینب سادات اخم کرده و حرف نمیزد. ارمیا خطاب قرارش داد: زینب باباتو فکره!چی شده شما حرف نمیزنی؟
زینب سادات پوزخندی زد: ایلیا که عین رادیو حرف میزنه. شما هم که سرتون شلوغه وقت ندارین!
آیه به لحن حرف زدن زینب سادات اعتراض کرد: این چه طرز حرف زدن
با پدرته زینب؟
زینب بر آشفت و از سر سفره بلند شد: پدر؟کدوم پدر؟ پدر من مرده!این بابای ایلیاست نه من!
چیزی در دل ارمیا شکست. صدای شکستنش را آیه شنید: چی میگیزینب؟
ارمیا دست آیه را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد: چیزی نیست آیه جان. بذار ببینم چی شده دخترم ناراحته!
زینب دوباره صدایش را بالا برد: دخترت؟ کدوم دختر؟ من دختر زنتم!دختر تو نیستم!بابای من، بابای خود خواه من،رفت و نگفت روزی که زنم شوهر کنه، تکلیف بچم چی میشه!
رو به آیه ادامه داد: اصلا اون که میخواست خودشو بکشه چرا بچه آرود؟ چرا وقتی دنیا اوردی منو، چرا منو نکشتی؟چرا تو خونه ی یک مرد دیگه بزرگ بشم؟
آیه هق هق میکرد. آخر، قضیه اش شده بود قضیهی( آمد به سرم از آنچه میترسیدم)
زینبی که پدرش را ندیده بود، اینجای قصه اش، کم آورد. کم آوردن که شاخ و دم ندارد. مثل همان روز هایی که آیه شکسته بود. همان روز هایی که ارمیاشکسته های آیه را بعد از سید مهدی دانه دانه پیدا کرد و به هم چسباند.
ارمیا رو به آیه گفت: من و دخترم میریم بیرون. یک امانتی پیشت هست. وقتشه اونو بیاری
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری