eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17هزار عکس
6.9هزار ویدیو
269 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#قسمت_شصت_وهشتم کوچ غریبانه💔 عاقبت عمر زمستان هم به پایان رسید.مردم در تکاپوی استقبال از سال جدید
ونهم کوچ غریبانه💔 -تکلیف تو مشخصه،دوباره برگرد سر زندگیت.برای این که سحرو داشته باشی چارۀ دیگه ای نداری. -چه جوری دلت میاد این پیشنهادو بکنی مسعود؟!من این همه بدبختی کشیدم که دوباره برگردم سر جای اولم؟ -چاره چیه؟راه حل بهتری به نظرت می رسه؟فکر می کنی واسه من آسونه که تو رو دو دستی بندازم بغل ناصر؟من تو رو می شناسم،می دونم دور از سحر دق می کنی.بدون اون بچه حتی در کنار منم احساس خوشبختی نمی کنی.الااقل این جوری خیالم راحته که سحر زیر سایۀ محبت تو بزرگ می شه. -پس تو چی؟زندگی تو چی می شه؟ -هیچی،منم دارم زندگیمو می کنم.کافیه هر وقت فرصت کردی منو از حال خودت با خبر کنی،من به همینم قانعم و توقع زیادتری هم از زندگی ندارم. سرم به پایین خم شد.ریزش اشک امان حرف زدن نمی داد.مدتی گذشت تا با صدایی که از گریه خش دار شده بود گفتم: -زندگی بعضی وقتا می تونه چه جهنمی باشه!تازه داشتم یه نفس راحت می کشیدم،حالا دوباره روز از نو روزی از نو. کنار او روی صندلی پارک نشسته بودم و به حال خود و طالع نحسم اشک می ریختم.امروز باز هم سحر مهمون خانوادۀ پدرش بود و من فرصت داشتم مسعود را ببینم و با او مشورت کنم.فقط دو روز دیگر به جلسۀ دادگاه وقت باقی بود،ولی من هنوز بر سر دوراهی عجیبی گیر کرده بودم و نمی دانستم کدام راه بهتر است.نجات زندگی خودم یا نجات زندگی دخترم؟عصر خسته از بار غمی که روی شانه هایم سنگینی می کرد به خانه برگشتم.یک ساعتی می شد که بی حرکت به ستون تکیه داده بودم.زانوها در بغلم بود و به نقطه ای خیره نگاه می کردم. افکارم مثل مرغ پر شکسته ای بود که قدرت پرواز نداشت.بر روی برجی نشسته بود و افق نگاهش همه سیاهی بودآینده ای که تا چشم کار می کرد سیاه بود و بس.عاقبت با صدای زنگ در تکان خوردم.حتما ناصر بود.باید خودم می رفتم. قیافه اش شاداب تر و سر حال تر از همیشه به نظر می رسیدوتعارف کردم: -بفرمایید تو. -نه دیگه مزاحم نمی شم،اومدم این امانتی خوشگلو بدم و برم. سحر را بغل گرفتم.از دیدنم خوشحال شده بود.این را در حرکاتش نشان می داد. -اگه کار خاصی نداری چند دقیقه بیا تو می خوام در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم. -نه کاری که ندارم...در خدمتم. در حیاط را روی هم گذاشتم: -بریم بالا. متوجۀ مامان بودم که از توی هال ما را می پایید.کف اتاق جایی برای نشستن نبود،ناچار هر دو با کمی فاصله روی لبۀ تخت نشستیم.نگاهش منتظر بود: -خوب،اتفاقی افتاده؟ -نه،می خواستم درمورد برنامۀ خودمون باهات صحبت کنم. -برنامۀ خودمون؟هان...حتما منظورت جلسۀ پس فرداست،آره؟ -آره،می خواستم بدونی که من پس فردا نمی یام دادگاه. -چرا؟بازم رنگ آمیزی داری؟ -طعنه نزن ناصر،دارم باهات جدی حرف می زنم. خودش را کمی جمع و جور کرد: -ببخشید،شوخی کردم...حالا چرا نمی خوای بیای؟ -برای اینکه منصرف شدم.دیگه خیال ندارم ازت جداشم. -داری شوخی می کنی؟! -نه،اتفاقا خیلی ام جدی ام.الان چند روزه که دارم به این قضیه فکر می کنم.نمی خواستم سرسری تصمیم بگیرم که نصف راه پشیمون بشم.به خاطر همین خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تصمیم نهایی مو گرفتم. -به خاطر سحر این تصمیمو گرفتی؟ -بهتره با هم صادق و رو راست باشیم.فکر نکن احساس من نسبت به سابق فرق کرده.من همونم که بودم،حالا این دیگه بستگی به خودت داره که بخوای با همین شرایط با من زندگی کنی یا نه. -حالا که تو داری به خاطر سحر فداکاری می کنی،منم حرفی ندارم.کی بر می گردی خونه؟ -من دیگه هیچ وقت به اون‌خونه‌ بر نمی گردم،چون نمی خوام خاطرات تلخ گذشته یادم بیاد.هر وقت تونستی یه جایی کوچیک،یه خونه یا آپارتمان جمع و جور واسه زندگی پیدا کنی منو خبر کن. -مطمئنی تصمیمت عوض نمی شه؟ -خودت که منو می شناسی،یا حرف نمی زنم یا اگه زدم پاش می ایستم. مستقیم نگاهم کرد.از چهره اش چیزی خونده نمی شد.بعد با یک حرکت از جا برخاست.بوسه ای بر پیشانی سحر که در آغوشم بود نشاند و گفت: -من از همین فردا دنبال جا می گردم،تو هم آماده باش که هر وقت لازم شد جابجا شیم.
کوچ غریبانه💔 فکر نمی کردم دیگر هیچ چیز مرا خوشحال کند،اما با دیدن آپارتمان نقلی و کوچک مان در یکی از محله های خوب و آبرومند شهر،احساس آرامش و نشاط کردم.شاید با این دلیل که بعد از این می توانستم دخترم را در خانه ای وسیع تر و راحت تر بزرگ کنم.از این گذشته،دور شدن از تیررس نگاه های کنجکاو و موذیانۀ مامان که تمام برنامۀ روزانۀ مرا می پایید شانس بزرگی بود. -چه طوره،خوشت می یاد؟ -آره عالیه،دستت درد نکنه.این جا رو چه جوری پیدا کردی؟ -برادر خانوم یکی از همکارام پیدا کرد.توی همین محل دفتر معاملات داره.اتفاقا توی همین آپارتمان رو به رویی زندگی می کنه. -چه خوب پس یه آشنا هم اینجا پیدا کردی؟ -آره،آدمای خوبی به نظر میان.گمون کنم خانومش همسن و سال خودت باشه.دیروز می گفت،تو رو خدا زودتر اسباب کشی کنین که ما از تنهایی در بیاییم. -مگه کس دیگه ای توی این ساختمون نسیت؟ -چرا،طبقۀ پایین یه خانوم و آقایی زندگی می کنن که از نظر سن و سال به اینا نمی خورن.انگار بازنشستۀ آموزش و پرورش هستن.اون یکی آپارتمان رو به رویی ش هم هنوز خالیه،واسه همین بود که بنده خدا اصرار می کرد ما زودتر بیاییم بشینیم. -خوب حالا کی می خوای وسایلو بیاری؟ -فردا دو تا کارگر می یارم یه دستی به سر و روی اینجا بکشن،پس فردا اسباب کشی می کنیم،خوبه؟ -آره،اتفاقا هر چی زودتر بهتر. برای اولین بار بود که با احساس رضایت وسایل را آن طور که دلم می خواست در گوشه و کنار قرار می دادم.اما در پایان کار تازه متوجه شدم که خانۀ کوچک مان چه قدر خالی به نظر می رسد.با نگاه به مخده هایی که به دیوار تکیه داده بودم،به سعیده که برای کمک آمده بود پوزخند زنان گفتم: -صد رحمت به مسجد! دستش را دور شانه ام انداخت: -غصه نخور با یه دست مبل راحتی درست می شه.حالا اولشه،به خودت فرصت بده. بی اختیار به یاد زندگی پر و پیمان فهیمه افتادم.بدون این که حسرت زندگیش را بخورم نمای قسمت پذیرایی با مبلمان استیل،تلویزیون رنگی،سرویس ناهار خوری و سرویس خوشرنگ اتاق خوابش درذهنم نقش بست.به خودم گفتم،خوشحال باش اینجا در مقایسه با اتاقی که توش زندگی می کردی واقعا عالیه. -سحر کجاست؟سر و صداش نمی یاد! -مجید بردش پایین.توی محوطۀ روبه رویی داره باهاش بازی می کنه.بیا از تو پنجرۀ آشپزخونه ببین،فلکۀ قشنگیه! حق با او بود.از پنجرۀ آشپزخانه نمای فضای سبز رو به روی ساختمان واقعا دیدنی بود.نگاهم از روی چمن های سبز و یکدست به سحر افتاد که تلاش می کرد اولین قدم ها را بردارد.مجید با کمی فاصله مراقبش بود و با دست زدن ها تشویقش می کرد.داشتم از دور قربان صدقه اش می رفتم که چشمم به ناصر افتاد.به مجید اشاره کرد سحر را بیاورد.بستۀ کباب ها را به دست مجید داد و سحر را بغل گرفت. -سعیده بیا سفره را بندازیم،کباب زود یخ می کنه. جمع مان با وجود مجید پر سرو صدا و سعیده که از هر حرفی به خنده می افتاد شبیه یک خانوادۀ خوشبخت به نظر می رسید.ناصر هم سرحال به نظر می آمد.سحر در آغوشش بود و از تکه های کوچک کباب دهانش می گذاشت و از ولع خوردنش لذت می برد.ناخودآگاه روزهای بعد در ذهنم مرور شد و از این که بعد از این مجبور بودم با ناصر در این خانه تنها باشم دلم گرفت.عصر با رفتن بچه ها این تخیل واقعیت پیدا کرد.داشتم از پنجرۀ آشپزخانه دور شدن شان را تماشا می کردم که صدای ناصر را شنیدم: -مانی،یه لیست از وسایل خوراکی که لازم داریم بنویس تا برم بخرم...چی شده؟چرا داری گریه می کنی؟! -هیچی،بچه ها رفتن دلم یهو گرفت. کلامش نرم تر شد: -اشکال نداره.اولش سخته،یواش یواش عادت می کنی؛بخصوص الان که سحرم هست...راستی کجاست،نیستش؟ -خوابیده.امروز حسابی بازی کرد،خسته شده بود. -به مجید خیلی عادت داره.حیف که ازشون دوریم،وگرنه همیشه می تونست بیاد بهش سر بزنه. -آره تنها همبازیش مجید بود...راستی این همسایه رو به رویی بچه نداره؟ -نه گمون نکنم.اتفاقا آقا مصطفی کم سن و سال نیست،از زنش خیلی بزرگ تر به نظر میاد!تعجب می کنم چه طور بچه دار نشدن! -خوب شاید یه مشکلی دارن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سلام صبح زیباتون بخیر صبحتون پربرکت با صلوات برحضرت محمد (ص) و خاندان پاکش 🌹اللهمَّ صَلِّ علُى مٌحُمٌدِِ 🌹وَالُ مٌحُمٌدِ وعجل فرجهم 🌼 در پناه امام_زمان_عج روز و روزگارتون پر از نعمت و خیر و برکت و سعادت 🌹 چهار شنبه  تون مزین به ظهور مولا 🌼 اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَكْشِفُ السُّوءَ 🌺 آرے در آن هنڪَام ڪه تمـــام درهاے عالم به رویم بسته میشود و از هر نظر درمانده و مضطر میڪَردم، 🌱 تنھــا ڪسی ڪه میتواند قفل مشڪلاتم را بڪَشــاید و نور امید در دلم بپاشد، تنھا تــــــو هستے خــُــدایا ... ما براے داشتن تو ریسمان نبسته ایم “دل” بسته ایم ❤️همین ڪه حال دلمان خوب باشد برایمان ڪافی ست. ـــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹با پیروزی انقلاب اسلامی و فراهم شدن زمینه تربیت دینی نسل جوان، حجت بر همه تمام است. (امام خامنه ای مدظله العالی، ۱۳۷۸/۰۹/۲۷)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا