#هوالعشق❤️
یک هفته مثل برق و باد گذشت.
والان جلوی آینه نشستم و دارم روسری مو لبنانی میبندم😊
یه تنیک سفید ساده پوشیدم با روسری ساتن سفید که توش گل های قرمز قشنگیه😍
استرس شیرینی توی دلمه و باعث نمیشه که خوشحالی این وصال ذره ای ازبین بره☺️
مامان اومد توی اتاقم و روی تخت نشست.
مامان: هزار الله و اکبر چقدر بزرگ شدی مادر
با لبخند بوسیدمش و گفتم : ممنونتونم مامان که همیشه کنارم بودید☺️
علی وارد اتاق شد😃
علی: مادر دختر خوب خلوت کردناااا😉
_آره تا چشمت کور شه 😅
علی: اه اه بزار شوهرت بدیم از دستت راحت شیم دختره چیز😂
_چیز خانومته 😡
علی: هوووی خودتی😡
مامان: تورو قرآن دعوا هاتونو بزارید برا بعد الان مهمونا میان ها😵
روی تخت نشستم و نگاهم به ساعت دیواری اتاقه... ساعت ۸ رو نشون میده....
یعنی کجان... نکنه نیان... نکنه چیزی شده...
صدای در خونه باعث شد سریع پرده پنجره رو کنار بزنم😳
مامان اینا به استقبالشون رفتن اول حاج خانوم بعد حاج آقا اومدن تو یاد اون شب لعنتی افتادم....😢
نه امشب اون شب نیست... محمدجواد منه سومین نفریه که وارد شد😊
کت آبی اسپرت و شلوار کتون سفید پاش و پیراهن صورتی ملایم پوشیده بود😍
چقدر خوشگل شده بود😍
از حیاط گذشتن و اومدن داخل منم رفتم بیرون.
_سلام.
حاج آقا: سلام دخترم
حاج خانوم: سلام
محمدجواد: سلام...
حاج خانوم اوقاتش تلخ بود ولی سعی داشت بروز نده و من اینو میفهمیدم... حاج آقا با یه لبخند دلگرم کننده نگاهم میکرد... ولی محمدجواد خیلی مضطرب و نگران بود... این منوهم نگران کرد....
نشستن و فاطمه شروع به پذیرایی کرد😒
یکم که گذشت حاج آقا رفت سر اصل مطلب و منم به گفته مامانم چای آوردم😊
حاج آقا: خب آقامحسن اگه اجازه بدید بچه ها برن تا باهم حرفاشونو بزنن😄
بابا: اختیار دارید فائزه جان آقامحمدجواد رو راهنمایی کن
_چشم😶
#قسمت_سی_و_دوم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_سی_وچهارم
من شما و خاطراتتون رو کاملا فراموش کرده بودم😔
که همه چیز دست به دست هم داد تا یه سفر کرمان بریم و علی هم زنگ زد😑
بهم برای احوال پرسی و وقتی فهمید دعوتمون کرد خونتون...😞
دوباره دلم آشوب شد... 😁
از رو به رو شدن باهاتون میترسیدم🙈
و از طرفی هم علی با بابام هماهنگ کرده بود و نمیتونستم بگم نمیام... مطمئن بودم اگه بیام و ببینمتون دوباره اون حسی که تو وجودم کشته بودم سرباز میکنه و من اون وقت نمیدونستم چی قراره پیش بیاد....
سر نماز از خدا خواستم یه راهی پیش روم بزار که یهو یه سفر جهادی پیش اومد... بچه های مسجد محل از طرف بسیج سازندگی میخواستن برن مناطق محروم... مامان بابا اومدن👫
خونتون و این شد بهانه خوبی چون علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشد... ما رفتیم برای کمک به یه روستا توی حوالی قم... ولی اونجا همه چیز عوض شد... توی فکرتون بودم... خیلی زیاد.... اونجا یه دختر کوچولو بود که هر روز میومد پیش ما و شیرین زبونی میکرد... وقتی اسمشو پرسیدم گفت... فائزه... هر روز صدای فائزه و شیطنتاش منو یاد شما مینداخت... تا اینکه برگشتم قم... اول با بابا صحبت کردم... بهم گفت وقتی دیدی من نیستم حالت بد شده... این خیلی نگرانم میکرد... اینکه این قدر زیاد دوسم دارید منو نگران میکرد....💞
درد و دل کردم... به بابا گفتم همه حسمو بهتون... بابا با مامانم صحبت کرد.... ولی اونجا بود که قیامت به پا شد و آمد به سرم از آنچه میترسیدم....😥
#قسمت_سی_و_چهارم_ادامه_پارت_بعد
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
نویسنده { #فائزه_وحی }
❤️
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤️ #خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_سی_وچهارم من شما و خاطراتتون رو کاملا فراموش کرده بودم😔
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_سی_وپنجم
مامان دوس نداشت عروسش غریبه باشه....😐
دوس داشت عروسش دختر خواهرش باشه...😞
ولی من واقعا حسی به دختر خالم یا بقیه کیس های مامانم ندارم...🙂
خونه ما شد جهنم...🔥
از من و بابا اصرار و از مامانم انکار... تا اینکه مامانم گفت چطور حاضری بخاطر یه دختر غریبه مادرتو عذاب بدی.... 🙄
دیگه هیچی نگفتم...
میتونستم فراموشتون کنم پس دوباره شروع کردم...
. دوباره فراموش شدید.... تا اینکه با دوستم حمزه اومدیم مشهد... شب قبلش وقتی پا تو حرم گذاشتم خاطرات شما برام تداعی شد... از امام رضا کمک خواستم... گفتم آقا اگه این عشق هوس و شیطانیه کمک کن کلا فراموششون کنم و دیگه هیچ حسی بهشون تو دلم نباشه... و اگرم این تقدیر منه و این عشق پاکه یه نشونه سر راهم بفرست.... فرداش که توی مجتمع آرمان شمارو دیدم فهمیدم من شما رو دوس ندارم... بلکه عاشقتونم.... 😍
عشق خیلی مقدسه ها.... اون لحظه سریع فقط خواستم ازتون دور شم.... از دیدنتون آرامش گرفته بودم و نمیخواستم خدایی نکرده نگاهی بهتون داشته باشم که اون ارامش رو حرام کنه....😊 رفتم و چهار روز همه شرایط رو سنجیدم و با توکل به خدا و توسل به امام رضا با گوشی تون تماس گرفتم...
راستی باید حلالم کنید چون اون روز تو ماشین وقتی فاطمه خانوم شمارتون رو گفتن من حفظ کردم... خب داشتم میگفتم...😉
شما گفتید فرودگاهید... ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و گفتم با خانواده خدمت میرسم... وقتی برگشتم قم و گفتم الی و بلا من فلانی رو میخوام مامانم محکم جلوم ایستاد و گفت نه.... ولی من گفتم مامان اگه من با فائزه خانوم ازدواج نکنم تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم... چون با هر دختری ازدواج کنم دارم به اون بنده خدا خیانت میکنم چون دلم پیش یکی دیگس... بالاخره با اصرارای من و بابا مامان موافقت کرد و الان اینجاییم... و اینکه من شمارو دوس دارم و مردونه هم پای حرفم هستم... ببخشید خیلی پرحرفی کردم... حالا شما بفرمایید...😌😂
#قسمت_سی_و_پنجم
نویسنده { #فائزه_وحی }
❤️
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_سی_وششم
تمام مدت وقتی حرف میزد سکوت کرده بودم.😶
گاهی با حرفاش بغض گلومو میگرفتم و دلم میخواست بمیرم.😭
گاهیم با شنیدن حافاش نمیتونستم لبخند نزنم🙂
وجودم پر از احساس ضد و نقیص بود... 😍
دوس داشتم سنجیده حرف بزنم و برای این کار وقت برای فکر کردن میخواستم...😐
ولی فعلا وقت فکر کردن نبود...🤔
احساس و افکارمو شوت کردم گوشه ذهنم تا بعدا بهشون فکر کنم الان باید حرف بزنم...😟
بیش از این سکوت جایز نبود با لرزش خفیفی که توی صدام مشهود بود شروع کردم.😖
_آقا محمدجواد... من دربرابر صداقت حرفاتون هیچی نمیتونم بگم و فقط ممنونم که همه چیزو بهم گفتید... من واقعا نمیدونم چی باید بگم... فقط اینکه مامانتون... (سکوت کوتاهی کردم و دوباره ادامه دادم) میخواید عروسشو بهش تحمیل کنید؟😔
محمدجواد: فکر میکنم تحمیل عروس خیلی قابل تحمل تر باشه تا تحمیل همسر آینده...😞
_ولی من نمیخوام بزور وارد زندگی کسی بشم...😞
نمیخوام یه پسرو از مادرش بگیرم...☹️
من... من... حاضرم پا بزارم روی دلم... ولی شما خوشبخت بشید و مادرتون ازتون راضی باشه...😢
محمدجواد: آدما زمانی خوشبخت میشن که کنار کسی که بهش علاقه دارن نفس بکشن... مطمئن باشید من با هیچ کس غیر از شما احساس خوشبختی نمیکنم... مامان من عزیزمنه... برام مقدسه... ولی وقتی اهل بیت و خدا بهم فهموندن عشقم درسته و والا اینجاست که باید مامانمو قانع کنم تا کنار بیاد با خواسته من که خواسته خداهم هست... شما دوس دارید کسی از طبیعی ترین و مسلم ترین حق زندگیش بگذره؟ دوس دارید کنار دختری زندگی کنم و فکرم پیش شما باشه و به اون دختر خیانت کنم؟ دوس دارید تا آخر عمر حسرت داشتنتون توی قلبم باشه؟ دوس دارید زندگیم نابود شه؟ دوس دارید پیوندی که خدا هم از اون راضیه ایجاد نشه؟
با بغض توی گلوم و قطره اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود بهش خیره شدم... سرش پایین بود... سرشو گرفت بالا و نگاهمون بهم گره خورد... دیگه نه اون نگاهشو گرفت نه من... دقیق شدم تو چشماش... دیگه اون اظطراب و نگرانی توی چشماش نبود... حالا چشماش پر از حس آرامش و اطمینان بود....
محمدجواد: فائزه خانوم.... من دوستون دارم... برای به دست آوردنتونم میجنگم... با همه....
#قسمت_سی_و_ششم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_سی_وهفتم
نگران بودم نمیدونم چرا...😔
اول من و بعد محمدجواد از اتاق اومدیم بیرون...
همه لبخند میزدن حتی مامانش ولی یه دلخوری عمیق توی چشماش بود... فاطی: دهنمونو شیرین کنیم عایا😉
به محمدجواد نگاه کردم که با یه لبخند قشنگ سرش پایین بود.
_بفرمایید☺️
همه دست زدن و روبوسی کردیم.😍
این لحظه رو نمیتونم باور کنم... یعنی خدایا همه چیز درست شد... خدایا شکرت... 😍
قرار شد محمدجواد اینا یک هفته کرمان بمونن و توی این یک هفته بیشتر باهم صحبت کنیم و همو بشناسیم برای همین اون شب باباش بین ما صیغه محرمیت خوند...
رو ابرا سیر میکردم اون شب... باورم نمیشد... خدایا مرررسی😘
روی تخت دراز کشیدم و دارم به فردا فکر میکنم... قراره محمدجواد بیاد دنبالم بریم بیرون... اولین روز محرمیتمون... وای خدا باورم نمیشه یعنی الان اون چشمای عسلی مال منه؟؟؟ شرعا عرفا... آره اون چشما دیگه مال منه...😍
صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم.
مختصر صبحانه ای خوردم و رفتم آماده شدم.
روی مبل نشسته بودم که اس داد اومد روی گوشیم (سلام خانومم.دم درم بیا بیرون. راستی دوست دارم)
خر کیف شدم شدیدددد😍
عین فنر از جام پریدم و سریع کفشامو پوشیدم و چادرمو سر کردم و رفتم.
در خونه رو که باز کردم محمدجواد با یه لبخند خوشگل پشت در وایساده بود و یه شاخه گل دستش بود😍
_سلام.صبح بخیر☺️
محمدجواد: سلام خانومم. صبح شمام بخیر.( نکه کلا تاحالا از این بشر مهر و محبت ندیده بودم باز خرکیف شدم شدیددد😍نقطه ضعف منم که کلمه ♡خانومم♡ کلا ضعف کردم😊)
_کجا بریم حالا؟
محمدجواد: هرجا امری کنی😊
_خب برید...
وسط حرفم پرید تا دیشب که سنگین و جدی حرف میزدم تو نامحرم بودی توی مرام منم نیست با نامحرم با عشق و دلبری حرف بزنم من آقامحمدجواد بودم و تو هم فائزه خانوم ولی وقتی محرم شدیم یعنی خانوممی باید همه محبتمو خرجت کنم از این به بعد من محمدجوادم و تو هم فائزه. اوکی😉
یکم سکوت کردم و سبک سنگین کردم.
منتظر بود اسمشو صدا بزنم. دلو زدم به دریا و با ناز گفتم.
_محمدجواد...☺️
محمدجواد: جانم😊
_بریم هفت باغ...😍
محمدجواد: چشم😍 ولی من به خیابونای اینجا وارد نیستم ها😁
_تو حرکت کن من آدرس میدم😉
#قسمت_سی_و_هفتم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤️ #خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_سی_وهفتم نگران بودم نمیدونم چرا...😔 اول من و بعد محمدج
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_سی_وهشتم
طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت باغ به جنگل قائم تغییر یافت😊
ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم.
عینک آفتابی آبی خلبانیشم گذاشت منم عینک آفتابی مو گذاشتم و کنار هم قدم میزدیم. چه آرامشی داشتم از هم قدم شدن باهاش.
محمدجواد: تازه میفهمم وقتی خدا توی کتابش گفته ازجنس شما همسرانی برای شما قرار دادیم و آرامش رو کنار اونا حس میکنید یعنی چی😊 چقدر کنار خانومم آرومم😍
_منم همون اندازه کنار تو آرامش دارم... حتی بیشتر😍
کنارهم با فاصله راه میرفتیم و حرف میزدیم.
از خودمون گفتیم. از علایقمون. از سلایقمون. و کلی باهم آشنا شدیم. وچقدر بیشتر شناختمش.
تقریبا یک ساعتی راه رفتیم و حرف زدیم.
محمدجواد: فائزه❤️
_جانم☺️
محمدجواد: بیا اونجا عکس بگیریم👈
_چشم😍
منظورش کنار یه آبشار مصنوعی بود که خیلی قشنگ بود.
من یه طرف آبشار روی پله ها وایسادم و محمدجوادم یه طرف پله ها وایساد و گوشی رو داد یه پسر بچه تا ازمون از دور عکس بگیره تا کل محوطه بیوفته.
عکس رو گرفت و گوشی محمدجوادو داد .
محمدجواد مشغول نگاه کردن عکس شد منم دستمو بردم توی آب و رایحه خنکی که آب به دستم میزد حس قشنگی رو بهم القا میکرد😊
یهو دستم میون اون خنکی آب گرم شد😳
محمدجواد دستمو بین آب گرفته بود... برای اولین بار دستش به دستم خورده بود... احساس میکردم کل بدنم آتیش گرفته... از گرمای دست اون بود یا خجالت رو نمیدونم... باصدای لرزون و ناخداگاه گفتم:محمد☺️
دستمو از آب کشیدم بیرون و گفت : همه بهم میگن جواد... دوس دارم تو محمد صدام کنی... برای همیشه... باشه خانومم
_چشم محمدم😍
#قسمت_سیو_هشتم_اولین_حس_شیرین
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_سی_ونهم
من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم.
با بغض صداش کردم...😢
_محمد...
محمد: جانم خانمم😍
_یه چیزی میخوام بهت بگم...😔
محمد: چرا ناراحتی؟؟؟؟ چرا صدات بغض داره؟؟؟ فائزم چیشده؟؟؟😯
_محمد... من...😢
یهو زدم زیر گریه...😭😭😭😭😭
محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید 😡
محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه😡
خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده😂
محمد با بهت داشت نگاهم میکرد 😳
با لکنت زبون به حرف اومد
محمد: فائزه... چیشده... میگم نکنه جنی شدی😰
وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده😂😂😂😂😂
بین خنده شروع کردم به حرف زدن
_محمد😂خیلی😂باحالی😂نفهمیدی😂داشتم سر😂کارت می😂ذاشتم😂
بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم🙄
اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه😯
بالاخره به حرف اومد... غرید😯
محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی😡
اون قدر محکم و با
عصبانیت گفت که لال شدم از ترس😣
این دفه فریاد کشید و با تحکم گفت: فهمیدی؟؟؟😡
_ب..بب....بله😖
روشو از طرف من برگردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم....ضبط رو روشن کرد آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد.
مثل یه تلنگر بود برای جاری شدن اشکام...😭
دلتنگ تموم شد و اهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد... سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم.
پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دندنه بود...
نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه....
یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش یه لرزش خفیف رو حس کردم روی دستش...
_ببخشید محمدم.... 😔
محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم و دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت : اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده....
_قول میدم محمد....
محمد: ممنون فائزم...
#قسمت_سی_و_نهم_خیلی_دوس_دارم_این_قسمت
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
#هوالعشق❤
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_چهلم
️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصله اش تا کرمان یه ربع بود.
وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و مارفتیم داخل همیشه عاشق اینجا بود از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل پسته و من حساسیت دارم😞
بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت ☺️
بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد....
_محمد اونجا رو نگاه کن👆پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من😬 خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته😂
محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیر😢این علی رو میکشم صبرکن😡 گل منو میزنه😡
_خودتو ناراحت نکن محمدم ☺️
وای چرا من محمدو آوردم این طرف تو باغ پسته😱
اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم😣
محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده... 😨
نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم... فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم...😣
صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککککککک😯
#قسمت_چهلم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤ #خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_چهلم ️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمی
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت__چهل_و_یکم
با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم.
نور چشمامو زد و دوباره بستمشون.
صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم... خوبی؟
صدای محمدم بغض داشت...😢
_مح...
نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...😣
چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد...
توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود
به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...😭
_اینجا... کجا...😭
محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... 😢
حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن...😭
محمد دستمو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد...
با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق نداری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم...
صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل...😔
علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید.
علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره😢
محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه...😔
فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار😡 ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید😂ولی سید داشت سکته میکرد هاااا😁 کم مونده بود بزنه زیر گریه...😂
علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی😁
فاطی: صحبت زنونه بود☺️
محمد: علی نگفت کی مرخص میشه😔
علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه
محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها😳
فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد.
فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم😣
محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شد
به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به سینه محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم.
توی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند.
محمد پایین نیمکت نشست و دستمو تو دستش گرفت☺️
محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو...😢
بغض تو صداش وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم...
#قسمت_چهل_و_یکم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت__چهل_و_دوم
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر شده بود.
دیشب واقعا داشتم میمردم سردرد... بدن درد... اصلا هیچی نگم بهتره بخدا.
محمد تا دیروقت پیشم بود و برای سلامتیم نماز خوند و بالای سرم دعا خوند و باهام حرف زد وقتیم خواب رفتم فاطمه گفت رفته خونه دوست باباش که این یه هفته اونجان بخوابه.
الان ساعت دو ظهره مامان برام سوپ درست کرده ولی نمیتونم بخورم😭
_بابا به خدا اشتها ندارم😔
مامان با خشم گفت: هیچی نخوردی از دیروز ضعف میکنی دختر باید بخوری😡
فاطی: مامان جان شما غصه نخوردید من مجبورش میکنم بخوره.
فاطمه با ظرف سوپ کنارم نشست.
فاطی: میوفتی میمیری ها راحت میشم از دستت پاشو اینو کوفت کن خواهرمن
_نمیخوام بخوررررم اشتها ندارم😣
فاطمه زیر لب گفت : از دست تو
و پاشد و رفت.
تقریبا نیم ساعت بعد در اتاقم بدون در زدن باز شد و محمد بدون در زدن اومد تو (اوه اوه اعصابش عجیب خطریه ها😨)
محمد با فریاد و عصبانیت اومد طرفم گفت: چرا هیچی نمیخوری؟ هان؟
با ترس و لرز گفتم : س...سلام
محمد:سلام دختره ی بی فکر😡 چرا غذا نمیخوری هان😡 چرا😡
_بخدا اشتها نداشتم
محمد با داد گفت: ببین اشتها نداری واسه خودت نداری😡 باید بخوری... باید مراقب خودت باشی... تو الان فقط مال خودت نیستی... مال منی... میفهمی... زن منی... مال منی... باید مراقب خودت باشی باید😡
با بغضی که توی صدام بود گفتم: محمد ببخشید من بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم😢
در گوشم آروم گفت: دوست دارم فائزه... بخدا دیوونتم... ❤️
#قسمت_چهل_و_دوم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت__چهل_وسوم
محمد با قاشق تا ذره آخر سوپ رو به خوردم داد.
احساس خوبی داشتم.
فکر میکنم همه دردام تموم شده و الان آرومم خدایا شکر😍
محمد: نازگل خانوم کجا سیر میکنی😉
_نازگل کیه🤔
محمد: نازگل یعنی فائزه من😍
_محمد😊
محمد:جان محمد؟ ؟ بگو فائزه
_فقط پنج روز دیگه پیشمی؟😔
محمد با افسوس گفت: هی... فقط یک روز😔
_چرا😳مگه قرار نبود یک هفته بمونین تازه دو روزش گذشته که...
محمد: چیکار کنم مامان اصرار داره برگردیم قم... مجبورم به جان خودت... ولی ان شالله آخرای مهر میام کرمان دوباره...
حالم بد شده بود... ناخداگاه سرمو با حالت قهر برگردوندم...😔
محمد: الهی من دورت بگردم تورو خدا از دستم ناراحت نشو😢 خانووومم... ببینمت... نگاه کن منو... فائزه جان محمد نگام کن...😢
قسم جونشو که داد ناخداگاه نگاهش کردم بغض داشتم.
محمد: فائزه بقران یه قطره اشک بریزی یه بلایی سر خودم میارم ها😔
خودمو کنترل کردم که گریه نکنم.
_محمد دلم برات تنگ میشه...😢 محمد: الهی قربون اون دلت بشم قول میدم فردا تا شب قبل رفتنمون کنارت باشم... هرچند خیلی کمه...😔 _ممنون... محمد من حتی یک ساعت کنارت بودنم با دنیا عوض نمیکنم.😢
محمد: الهی قربون خانم گلم بشم
محمد تا شب پیشم موند و بهم محبت کرد مطمئنم دیگه اثری از بیماری نمونده توی وجودم.😍
شب که محمد رفت توی اتاقم نشستم و شروع کردن به نوشتن خاطره این چند روز که کنارم بوده و عکس هایی که با دوربین گرفته بودیم رو نگاه کردم... چقدر دوسش دارم خدایا.. 😍
#قسمت_چهل_سوم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤️ #خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت__چهل_وسوم محمد با قاشق تا ذره آخر سوپ رو به خوردم داد.
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت__چهل_وچهارم
امروز روز آخریه که محمد کنارمه😢
امشب ساعت هشت قراره با خانوادش برگردن قم😔
ساعت ده صبحه آماده شدم و دم در خونه منتظرم تا محمد بیاد دنبالم و بریم بیرون... دوس دارم این روز آخری واقعا خوشبگذره... هرچند حتی وقتی میبینمش انگاری دنیا مال منه....
یه پیراهن سبز پوشیده و یه شاخه گل سرخ دستشه و داره بهم نزدیک میشه... با لبخند نگاهش کردم وقتی بهم رسید گل رو بهم داد و سرمو بوسید😘
محمد: سلام عرض شد فرمانده❤️
_علیک سلام سرباز😜 ماشینت کو😁
محمد: فرمانده جان سردار با مافوقش میخواستن دو نفره برن کرمان گردی ماشین رو بردن 😉
_پس بزن پیاده بریم ای سرباز😆
محمد: فرمانده جانم حالا کلشم پیاده لازم نیس که تاکسی هم میگیریم😀
_باشه حالا وقت تلف نکن روز آخری بیا بریم محمد😣
محمد سرشو پایین انداخت و با افسوس گفت: میدونم از دستم ناراحتی... میدونم میگی بدقولم... میدونم دیگه قبولم نداری... ولی بخدا بخاطر زندگیمونه... نمیخوام بهانه دست مامان بدم... شرمندتم فائزه...😔
با اینکه بغض داشتم و غم عالم رو سینم بود ولی طاقت شرمندگی محمدمو نداشتم.
_آخه این حرفا چیه میزنی تو محمد... بخدا بازم از این حرفا بزنی واقعا از دستت ناراحت میشم... 😒
محمد سعی کرد خودشو شاد بگیره: چشم ماه بانو... _خب کجا بریم😁
محمد مثل آدمای متفکر دستش رو زیر چونه اش گذاشت و سرشو تکون داد و یهو گفت: بریم اولین پارکی که بهش رسیدیم. اوکی😉
_اوکی😊
کنار هم راه افتادیم . دست منو گرفت توی دستش و برام حرف زد. حرف هایی که دلمو مثل نسیم بهاری نوازش میکرد. از عشقش بهم گفت. از این که اولین دختریم که دلشو برده. از اینکه میخواد کنار هم یه زندگیه امام زمان پسندانه بسازیم. از اینکه نمیزاره حتی کسی بهم نگاه چپ کنه. نمیزاره یه غصه تو دلم باشه.
محمد گفت و گفت و گفت و من با همه وجودم باور کردم...
محمد از عشق گفت و من حرفاشو با عشق شنیدم...
محمد گفت یکی از واحد های همون آپارتمان پنج طبقه ای که توش زندگی میکنن رو باباش برای محمد گرفته و اونجا قراره زندگی کنیم.
محمد گفت از هر اتفاق خوب و از هر چیز خیری که قراره پیش بیاد...
غرق خوشی بودم....
و همه چیز کامل بود...
چرخ گردون بر وفق مراد میچرخید و غافل از اینکه طوفان حادثه از پیش خبر نمیکنه و وقتی بیاد همه چیز رو با خودش میبره...
#قسمت_چهل_و_چهارم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️