سلام بر دل پُر خون مسجدالاقصی
به مسجدی که خداوند گفت: «بارَکنا»
سلامِ ما به تو و دستهای بستهشده
سلامِ ما به تو، ای حُرمتِ شکستهشده
اگرچه شعله بهپا کرده فتنه هرطرفی
اگرچه سفسطه در هر کنار بسته صفی
اگرچه کُفر به نیرنگ و جنگ بسته کمر
اگرچه تکفیر از پُشت میزند خنجر
نبردهایم ز خاطر دمی تو را، ای قدس!
تویی هنوز تویی آرمانِ ما، ای قدس!
بگو به دشمنمان انتقام سنگین است
و فتحِ آخر ما قبلۀ نخستین است
بگو سپاهِ علی سوی خیبر آمده است
بگو که دورۀ کودککشی سر آمده است
قسم به غیرتِ این کودکان سنگ به دست
که نیست حاصلِ صهیونیان به غیرِ شکست
دگر به محکمههای جهان امیدی نیست
بیا به معرکه اکنون که فرصتی باقیست
دمی که تیغِ قیام از نیام برخیزد
به عزمِ ما همه دیوارها فرو ریزد
مباد آنکه رفیقانِ نیمهراه شویم
شب است و فتنه، مبادا که روسیاه شویم
ببین که در غمِ تو لحظهای نیاسودیم
هنوز چشم به راهانِ صبحِ موعودیم
#محمدمهدی_سیار
「 ܝߺࡄߋߺ ߊࡋࡋܣ ߊࡋܝܟߺߋߺܢߺ߭ ߊࡋܝܟߺܢߺ࡙ߋߺ 」
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله✋
ســــــــــلام بانوان استکبارستیز✊و مقاوم
یوم الله ۱۳ آبان بر تمامی شما عزیزان مبارک باد 🎉❤️
#روز_دانش_آموز بر تمام کسانی که اهل رشد و تعالی هستن🌱 و همیشه خود را آموزنده ی علم و دانش📚📝 میدانند مبارک🤗👏
🌟 به دانشآموزان؛ قبل از هر چیز باید بیاموزیم :
عالَم صحنهی قدکشیدنِ نفْسِ اوست...
و مدرسه، عالَمی کوچک.
حسین، با این ایدئولوژی "حسین فهمیده" شد!
در این روز باشکوه ✌️🇮🇷خداقوت میگیم به حماسه آفرینان ۱۳ آبان
خداقوت به استکبار ستیزان و مبارزان با استکبار جهانی💪
ازهمگی قبول باشه إنشاءالله🤲
به امید پیروزی جبهه حق
ونابودی جبهه باطل
همچنین خداقوت به افسران انقلابی جنگ نرم 💪
خداقوت ب کسانی که این روزها برای #استکبارستیزی ؛ بابصیرت روشنگری میکنن💪
به کوری چشم استکبار جهانی و
به امید خدا ان شاءالله به زودی شاهد فروپاشی استکبار جهانی خواهیم بود💪
#نصرمناللهوفتحقریب 🇮🇷✌️
#مرگ_بر_آمریکا 👊 #مرگ_بر_اسرائیل
#استکبار_ستیزی 💪 #مقاومت_اسلامی
#اخلاقی_و_اندرز 🌱 #برای_مسلمانان_فلسطین
امام علی (ع) میفرمایند:
«كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً»
ترجمه: با ستمكار در پيكار و برای ستمديده يار باشيد.
📚نهج البلاغه، نامه۴۷(وصیتنامه حضرت)
🔸یاور مظلوم🔸
در راه امام حق علمداری کن
ای پیرو مرتضی علی! کاری کن
برخیز به عزمِ رزم با ظلم و ستم
یعنی که ستمکشیده را یاری کن
✍ #یوسف_رحیمی
🩸معصومتر که بود از این کودکان پاک؟
🔹بامداد امروز به یاد ۲۵۱۰ دانشآموز که توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدند از جدیدترین دیوارنگاره میدان ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه) با نام معصومتر که بود از این کودکان پاک؟ رونمایی شد.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤خبرنگار بیبیسی: سید حسن نصرالله همه را در برزخ نگه داشت!
♨️دبیر کل حزبالله لبنان آمریکا را مستقیم تهدید کرد و گفت که توانایی هدف قرار دادن ناوگان ایالات متحده را در منطقه دارند!
#طوفان_الاقصی #فلسطين
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
21.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مبارزه ما با آمریکا منطق دارد
🔹شهید سلیمانی: ما منطق داریم. منطق ما ضعیف نیست. مبارزهی ما با آمریکا منطق دارد.
🚨به کانال بصیرت و بندگی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1580466224Ca380cadff4
☑️ ماهوارهبر قاصد جایگاه ایران را در مدار لئو تثبیت کرد
🔹بدون هیچ شکی میتوان ماهوارهبر قاصد را به عنوان بازیگر اصلی حضور ایران در فضا معرفی کرد که توانست با پرتاب ماهوارههای نور۱، نور۲، و نور۳ هر ۳ ماهواره را با موفقیت به مدار لئو تزریق کند.
🔹قاصد ماهوارهبر ساخت صنایع هوافضای سپاه است که در تاریخ ۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۹ ماهواره نور۱ را در مدار لئو قرار داد. این ماهوارهبر در گام دوم و در تاریخ ۱۷ اسفند ماه ۱۴۰۰ ماهواره نور۲ را نیز به مدار تزریق کرد. ماهواره نور ۳ نیز توسط همین ماهوارهبر در تاریخ ۵ مهر ۱۴۰٢ به مدار لئو فرستاده شد.
🔹این ماهوارهبر تاکنون توانسته ۳ ماهواره را با موفقیت به مدار لئو پرتاب کند و میتوان گفت که تثبیت ایران در این مدار تا حد زیادی مدیون این ماهوارهبر قدرتمند است. "قاصد" شتاب چشمگیری را به صنعت فضایی کشور داده است و امید میرود به زودی کشورمان را به منظومهای از ماهوارههای سنجشی در مدار زمین تجهیز کند که پیشرفت علمی قابل توجهی محسوب شده و برنامهریزی برای طراحی و اجرای پروژههای فضایی بزرگتر را ممکن خواهد کرد.
🚨به کانال بصیرت و بندگی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1580466224Ca380cadff4
🔥#مرگ_بر_آمریکا✊
🔥#مرگ_بر_آمریکا✊
🔥#مرگ_بر_آمریکا✊
ثواب مرگ بر آمریکا گفتن کمتر از پاداش صلوات بر نبی مکرم ص نیست.
🚨به کانال بصیرت و بندگی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1580466224Ca380cadff4
💢 حمام خون
قبل انقلاب توی تهران #محله_ای بود که معروف بود به محله نهم آبان! حالا چرا نهم آبان؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
نهم آبان روز تولد #شاهزاده بود
به میممنت میلاد شاهزاده که بعد پدر باید همه کاره مملکت میشد این محله شد نهم آبان! حالا اهمیتش چیه؟
چرا بعد انقلاب نام این #محله شد ۱۳ آبان!؟
شاه دو تا #نخست_وزیر عوض کرده بود تا اوضاع آروم بشه، بعد بحران اقتصادی بوجود اومده در دولت هویدا، هویدا رو عزل کرد و منتقد همیشگی هویدا رو سر کار آورد. اون شخص کی بود؟
اون شخص، جمشید آموزگار که همیشه منتقد سیاستهای اقتصادی هویدا بود. و کابینه جدید تشکیل داد اسم کابینه ش رو گذاشت: کابینه نجات و مدیریت بحران اقتصادی
اما جواب نداد خیلی زود استعفا داد، بحران تندتر شد و کشیده شد به سال ۵۷ شاه این شخص جعفرشریف امامی رو سرکار آورد تا بتونه آشتی ملی ایجاد کنه
#شریف_امامی معروف بود به جعفر پنج درصد، چون شهرت داشت از همه شرکت های خارجی که میان ایران سهم و رشوه میگیره، مثل رشیدیان مثل ایادی و یزدانی شاه هم میدونست. شریف امامی اسم کابینه ش رو گذاشت آشتی ملی گفت: من با #آخوندها رابطه خوب دارم و مسالمت آمیز قضیه رو حل میکنم اول هم مشروب فروشی و کاباره رو بست اما ...
اما توی دولت شریف امامی دوتا فاجعه بزرگ اتفاق افتاد. قرار بود آشتی ملی بوجود بیاد اما حکومت نظامی شد: اولین فاجعه ۱۷ شهریور و اون کشتار وسیع مردم در #میدان_ژاله تهران، کمر دولت رو شکوند. دومی چی بود؟
دومی روز ۱۳ آبان سال ۵۷ بود
دانش آموزا که اکثرا بچه #دبیرستانی بودن برای حمایت از دانشجویان دانشگاه تهران اومدن سمت دانشگاه، دانشجوها توی دانشگاه بودن و دانش آموزا میخواستن وارد محوطه #دانشگاه بشن تا جمعیت یکی بشه
ارتش درگیر شد با بچه مدرسه ای ها
اول فقط گاز اشک آور بود
بعد #دانشجوها و مردم اومدن در دفاع از دانش آموزا، اما متاسفانه پنجاه و شش نفر دانش آموز توی روز ۱۳ آبان شهید شدن
۱۴ آبان #بیانیه دادن و اون روز رو بعنوان روز دانش آموز ثبت کردن، همون قبل انقلاب خودجوش این روز ثبت شد
بعد انقلاب هم منطقه نهم آبان که به اسم پسر شاه بود شد ۱۳ آبان
کوی ۱۳ آبان در ناحیه ۳ منطقه ۲۰ تهران
الان میشه
حالا جالب اینجاست که خانم سیده فرح دیبا همون #فرح_پهلوی بعدا مصاحبه کردن که مردم کشته نشدن چون ایشون میگه مردم گوسفند میاوردن نزدیک دانشگاه قربانی میکردن و خون گوسفند رو کف دست میزدن تا بگن شاه آدم کشته ولی ایشون جنازه های توی بهشت زهرا رو نمیدید
سِربرنی پژوهشگر و استاد دانشگاه سواس لندن توی کتابش از روز سیزدهم آبان سال ۵۷ با عنوان #حمام_خون یاد میکنه
Annabelle Sreberny (1985). The Power of Tradition: Communication and the Iranian Revolution. Columbia University
#علیرضا_زادبر
به دانش آموزان خود آگاهی دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمایی از اجتماع راهپیمایان تهرانی در یومالله ۱۳ آبان
🇮🇷🇵🇸✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احساس نیاز به منجی
ان شالله بزودی زود اللهم عجل لولیک الفرج
#منجی
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤️ #خانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_شصتم ساعت هفت صبح بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_شصت_و_یکم
دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چشمم به یه شلوار کتون آبی آسمونی افتاد که با یه حالت قشنگ روی یه جفت کفش مردونه خردلی افتاده بود...🚶
مثل نوار لیزر دستگاه اسکن که از پایین تا بالا رو اسکن میکنه از نگاهم قامتشو دنبال کرد ته از پاهاش رسید به چشمای عسلیش که حالا سرخ بودن و پر از بغض...😢
بی ارده از روی نیم کت بلند شدم و رو به روش ایستادم.
دوباره من بودم و محمد... دوباره سر من بود که مقابل سینه اون قرار میگرفت...
دوباره چشمام بود که توی چشمای قشنگش غرق شده بود...
دوباره من بودم و حس شیرین عشق...
شروع کردم به آنالیز چهره و استایل کسی که محرمم بود هنوز... شوهرم بود هنوز... و.... آره عشقم بود هنوز...
یه تیپ اسپرت و مثل همیشه شیک که شامل یه بافته خاکستری و یه شلوار کتون آبی و کفش خردلی بود...
به صورتش نگاه میکنم یه ریش مشکی زاغ که مثل همیشه مرتب و منظم بود. موهایی با حالت قشنگ و اتو کشیده که افتاده روی پیشونیش و لب هایی که خداداد همیشه صورتی بود...
محمد مثل همیشه بود... منظم و مرتب و شیک... هه... بین بودن و نبودنم فرقی نیست...😔
توی صورتش نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم که دستاشو بالا آورد و انگشتاشو از زیر پلک تا پایین گونم کشید....
خدای من کی اشکام اومده بود و خودم نفهمیده بودم...😭
محمد دستمو توی دستش گرفت و بعد سه ماه گرمای وجودشو حس کردم😭
به اطرافم نگاه کردم... خلیا با تعجب داشتن نگاهمون میکرد و پچ پچ میکردن... محمد دستمو بیشتر فشار داد و حرکت کرد و منو پشت سر خودش کشید...
مثل بچه منو پشت سر خودش میکشید و من بدون حرف و بدون اینکه مانع بشم همراهیش میکردم...
از درب دانشگاه که اومدیم بیرون و صدای بوق ماشینا که به گوشم خورد تازه مغزم شروع به آنالیز کردن موقعیتش و فرمان دادن کرد...
سرجام ایستادم و باعث شدم محمدم وایسه...
دستمو از دستش با ضرب بیرون کشیدم و بهش پشت کردم... یه یاعلی گفتم و قدم هامو تند کردم تا برم.
صدای پاشو پشت سر خودم حس میکردم و سعی کردم بودوئم... نباید دستش بهم میرسید... نباید دلم میلرزید...
#قسمت_شصت_و_یکم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_شصت_ودوم
محمد کاملا بهم رسیده بود که یاعلی گفتم و شروع کردم به دوییدن💃
محمدم نامردی نکرد و دویید دنبالم🏃
اون ساعت از روز همه جا خلوت بود یک آن غفلت کردم و اون بهم رسید و بازومو از پشت کشید درد زیاد باعث شد توقف کنم و برگردم طرفش😣
بایه صدای پر از بغض و خشم و چشمای پر از اشک زل زدم توی چشماشو و دستام و مشت کردم و شروع کردم به کوبیدن تو سینش و گفتم : چیه لعنتی😡چیکارم داری😡 چرا مزاحمم میشی😡 چرا دست از سرم بر نمیداری😡 ازت متنفرم محمد میفهمی😡متنفررررم😭
یهو محمد منو کشید توی بغلش و محکم بغل کرد...
شُک بزرگی بهم وارد شده بود...
حتی نفس کشیدنم یاد رفته بود...
حتی نمیتونستم پلک بزنم...
بوسیدن روی سرم توسط محمد مثل یه تلنگر بود برای به کار افتادن مغز و قلبم😣
تازه فهمیدم کجام و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود😭
چقدر به این آغوش برای آرامش احتیاج داشتم😭
چقدر این پسر برام شیرین و دوس داشتنی بود😭
اشکای من لباس محمدو خیس میکرد و من لذت میبردم از آغوش تنها عشق زندگیم...😭
محمد: فائزم... خیلی دوست دارم... دلم خیلی برات تنگ شده بود... دیگه هیچ وقت تنهام نزار...😢
حرفای محمد باعث شد توی یه لحظه تمام اتفاقات از اون روز صبح توی خیابون تا اون شب توی حرم یادم افتاد... همه حرفاش دروغه... اگه دوسم داشت چرا تاحالا نیومده بود... چرا با همه نجنگید تو این مدت برام... چرا... هه... داشته میمرده... از ظاهرش کاملا معلومه... وقتی قیافه و حال الان خودمو با اون مقایسه کردم بیشتر اعصابم خورد شد و به دروغ بودن حرفاش پی بردم😡
با خشم خودمو از آغوش محمد بیرون کشیدم.
از کارم شُکه شد و همینجور مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد.
انگار اصلا توقع نداشت😔
_ببینید آقای حسینی من تمام حرفامو از طریق خانوادم به شما اطلاع دادم. امشبم ساعت دوازده برای همیشه هر نسبتی که با شما دارم تموم میشه. پس لطفا برید دنبال زندگیتون. بزارید منم به زندگیم برسم.
محمد: فائزه... زندگیت اینه؟؟؟ تویه آینه یه نگاه به خودت کردی؟؟؟ اگه این زندگیه پس چه فرقی با مردن داره؟؟؟ چرا میخوای پا رو دلت بزاری؟؟؟ جواب بده فائزه؟؟؟ قانعم کن تا برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم.
_ببین آقای حسینی همین که شما دارید زندگی میکنید کافیه. من پا رو دلم نمیزارم. من نمیخوام با شما ازدواج کنم. نمیتونید مجبورم کنید.
محمد: آقای حسینی و مرگ😡 مگه من محمدت نبودم؟ چه زود فراموش کردی همه حرفاتو...
_شما فقط برای من حکم یه غریبه رو دارید. دیگه نمیخوام ببینمتون.
محمد: باشه... فقط بگو دوسم نداری... میرم فائزه....
#قسمت_شصت_دوم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_شصت_وسوم
خدای من... محمدچی ازم میخواست... بگم دوسش ندارم... مگه میشه همچین چیزی بگم... نه... نه... غیرممکنه... من دوسش دارم... ولی...ولی اون که دوسم نداره... اون این همه دروغ به من گفت... چرا من نگم...
محمد: فائزه بگو دیگه... به خدا قسم... (نفس عمیق کشید) به جون خودت قسم... اگه بگی دوسم نداری.... دیگه... دیگه منو تو زندگیت نخواهی دید... برای همیشه میرم و دیگه مزاحمت نمیشم...😔
هه... پس منتظر یه بهانه اس تا بره و راحت شه از دستم... بعد از یه سکوت طولانی سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم...
_دوست ندارم😭
چند دقیقه طول کشید تا بفهمه چی گفتم...
محمد با بُهت و ناباوری نگاهم میکرد...😳
منم سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدم... حالم خوب نبود اصلا😭
چند قدم که ازش دور شدم صدای از پشت سر صدام زد: فائزه...
_بله...😔
محمد بهم نزدیک شد و یه جعبه کوچیک آبی گذاشت توی دستم🎁
محمد: تولدت مبارک زندگیم...😔
محمد اینو گفت و مقابل چشمای پر از سئوال و مبهوت من رفت...
خدایا... امروز تولد منه....؟
امروز بیست و یکم آذره...
چطور یادم نبود... محمد یادش بود...😢
خدایا... نکنه... نه... 😢
چشمام پر از اشک شد و دنبالش دوییدم...
سر کوچه که رسیدم نه خبری از محمد بود نه ماشینش...
باورم نمیشد رفته باشه... برای همیشه...
تقصیر خودمه... خودم باعث شدم بره...
خدایا... کمکم کن دارم دیوونه میشم...
ولی اون دختر خالشو دوس داره... من مطمئنم... 😭
اون.... اون حتی... نبودن من براش مهم نبوده... اون... اون...😭
دوباره رفتم دانشگاه.... همه یجوری نگاهم میکردن... فکر کنم اکثر شاهده مکالمه عجیب و غریب تنها دختر چادری کلاسشون با یه پسر بودن....
سریع دوییدم سمت نیمکتی که روش نشسته بودم... دوربین و کیفم هنوز اونجا بود...
به ساعت نگاه کردم...
هنوز کلاس داشتم... ولی...
با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم... منتظر تاکسی شدم...
الان فقط دلم آرامش میخواست...
درد و دل میخواست...
آرامشی از جنس شهدا...
دردو دلی با شهدا... 😭
#قسمت_شصت_و_سوم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_شصت_وچهارم
بعد کلی معطلی بالاخره یه تاکسی رد شد و سوار شدم.
هدیه محمد هنوز توی دستم بود و بازش نکرده بودم.
آروم در جعبه رو باز کردم... خدای من *مرغ آمین* سریال شهرزاد بود😭
سریال شهرزاد تازه قسمتای اولش بود که پخش میشد... اون روزی که فرهاد مرغ آمین رو انداخت گردن شهرزاد آرزو میکردم کاشکی هنوزم محمد بود و برام مرغ آمین میگرفت و مینداخت گردنم...😭
خدایااااا😭 چقدر من بدبختم...😭
من دارم برا کسی گریه میکنم که بهم دروغ گفت... کسی که دوسم نداشت... کسی که دخترخالش عشق شه... کسی که فریبم داده بود و هنوزم داره میده... 😭
ولی اگه من اشتباه کرده باشم چی... نکنه....
نه... نه... من اشتباه نکردم...😭 حتی نمیخواستم یک درصد این احتمالو بدم که اشتباه کردم...😭 چون نکرده بودم... مطمئنم...
مرغ آمین رو توی دستم گرفتم و دستم رو از شیشه ماشین بیرون گرفتم... راننده : خانم رسیدیم.
_ممنون.
پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
از پله های گلزار شهدا پایین رفتم.
نم نم بارون شروع شده بود و مثل همیشه بارون بهم حس خوبی میداد...😢
از پله های اصلی هم پایین اومدم و به سمت چپم حرکت کردم تا برم مزار شهید مغفوری.... شهیدی که دوسش داشتم و همیشه بهم حاجت داده بود...
با کلی درد و دل داشتم میرفتم پیشش که یهو متوقف شدم...
از تصویری که رو به روم میدیدم شُکه شدم... #قسمت_شصت_و_چهارم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_شصت_وپنجم
کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ورودی گلزار شهداست.
در کمال تعجب و ناباوری من محمد روی اون نیمکت نشسته بود و دستاش روی زانوهاش بود و سرشو با دستاش گرفته بوددیدم😳
پاهام قفل شده بود...
نه دلم میزاشت برگردم عقب نه غرورم میزاشت برم جلو.. 😞
چندمتری محمد ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد و من بیشتر به خودم میلرزیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و هنوز سرپا زیر بارون وایساده بودم که حس کردم سرمحمد تکون خورد.
دستاشو از رو سرش برداشت و خواست بلند شه که بره.
سریع پشتمو بهش کردم و دوییدم طرف پله ها تا از گلزار شهدا برم بیرون.
دو تا یکی پله هارو با سرعت میرفتم بالا که پام پیچ خورد و افتادم.
از شدت درد یه جیغ خفیف کشیدم😵
پام خیلی درد میکرد با دستم مچ پامو گرفتم و چشمامو از شدت درد بستم.
*فائزه😱
چشمامو باز کردم محمد با نگرانی داشت نگاهم میکرد.
محمد: چیشدی فائزه؟؟؟😱 با درد و صدایی که از ته چاه میومد گفتم: پام😣
محمد به پام نگام کرد و از پله ها دویید بالا و همزمان گفت: من ماشینو روشن میکنم زود بدو بیا ببرمت بیمارستان😯
من:😐
یعنی این پسره واقعا عقل کله😑 من با این پام چجوری برم😖
آخه چرا این اینقدر چهار میزنه😫
محمد پله هایی که رفته بود رو دوباره برگشت پایین.
محمد: ببخشید بخدا یهویی هول شدم😔 میدونم الان پیش خودت کلی بد و بیراه بهم میگی😔
_جای این حرفا اول کمکم کن😡آخخخ
محمد: وای ببخشید حواسم نبود😖دستشو زد زیر بازوم و بلندم کرد.
کل وزنمو انداختم روش و کمکم کرد حرکت کنم ( نکنه منم خیلی سبکم فکر کنم کمرش از سه ناحیه رگ به رگ شد😢)
از پله ها بالا رفتیم و کمک کرد من سوار ماشین شدم.
محمد: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟
_لازم نکرده منو ببری بیمارستان😡
محمد: باز چیشدی؟؟؟😳
_به تو ربطی نداره😒
محمد: د آخه مگه باز چیکار کردم؟؟؟😞
_قرار نیست کاری کرده باشی😑
محمد: فائزه تو بقران مجید قسم دیوونه ای 😤
اینو گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
واقعنم راس میگفت دیوونه بودم😦
آخه الان این رفتارا یعنی چی🙄
واقعا تعادل روانی ندارم😑
#قسمت_شصت_و_پنجم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️