eitaa logo
#صابره 18
52 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
965 ویدیو
137 فایل
یک وقت هایی می شود که خودت را تنها چادریِ کلِ خیابان می بینی!! لبخند بزن، و رو به آسمان بگو: خدایا... ممنونم که بهم اجازه دادی بین همه ی این آدمای رنگ و وارنگ یه دونه باشم!! شک نداشته باش که این یک فرصتِ ویژه است تا برایِ او (خدا) هم یکی یک دانه باشی....
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون توجه به شایعات واکسن بزنیم و ایمن بمانیم. جهت دسترسی راحتتر همشهریان محترم به واکسیناسیون کرونا ؛فردا دوشنبه مورخ ۲۵ /۱۴۰۰/۷؛مرکز جوزدان از ساعت ۸ صبح لغایت ۷ بعداز ظهر جهت تزریق واکسن کرونا برای کلیه افراد بالای ۱۲ سال دایر میباشد. همراه داشتن کارت ملی الزامی میباشد.
پاتوق دخترانه ترنج تقدیم میکند🌹 کلاس آموزش عکاسی📸. و فیلم برداری🎥 زیر نظر استاد عابدی👨‍🏫 پنجشنبه 1400/7/29 ساعت: 9صبح⏰ در حسینیه ی مسجد شهید باقری🕌 برگزار میشود 🌱 شرکت برای عموم دختران محدوده جوزدان آزاد میباشد❤️
🛑این کانون زیر نظر بسیج هنرمندان و با هدف تربیت وپرورش عکاسان برای گام دوم انقلاب است. 🛑گروه‌های هنری که بافعالیت در فضای مجازی بتوانند نقش موثر ایفا کنند. https://eitaa.com/joinchat/3404398689C5c03359004
سلام این لینک رو بفرستید برای همه بچه ها که فردا میان حتما عضو بشن. مطالب عکاسی وآموزش گذاشته میشه. که بعدا هم بتونن آموزششان ادامه پیدا کنه
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ان شاالله از امروز با داستان واقعی سه دقیقه در قیامت در خدمت دوستان بزرگوارانی که تازه به ماپیوستن هستیم، ✨قسمت اول👇🏻 📖کتاب سه دقیقه تا قیامت داستان زندگی یک جانبازمدافع حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد . ⚡️اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است...🌞 🌟البته ایشون در ابتدا به شدت در مورد اینکه ماجراش پخش بشه مقاومت کرده اما در نهایت راضی شده که تا حدی چیزهایی رو تعریف بکنه...🕊 ✨در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم: 🧒پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم. 🍃در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. 🕊سال‌های آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود. 💠 با اصرار و التماس و دعا و نماز به جبهه اعزام شدم. من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.. 🌷اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و می‌دانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند ♦️ به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد می‌رفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. 💠یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم... در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتی‌ها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...! ادامه دارد... التماس دعا🍃🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔴 (قسمت دوم) حتما حتما داستان رو بخونید و از دست ندید. واقعا رزق معنویتونه و فوق العاده تاثیر گذار و زیباست. 🔰البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا می‌کنم. ♦️ نمی‌دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد.. 💠نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. 🔆بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم. ✨ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی !هنوز نوبت شما نرسیده. فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم. ♦️ اما با خودم گفتم: اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او می‌ترسند؟ 🍀می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماسهای من بی فایده بود. ✔️با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای و گویی محکم به زمین خوردم.. 🍂 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم،راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردنرد گرفت.. 🔵در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود.می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد! 🔺روز بعد روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند. ☑️ سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. 🔶 در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ... 🔷از سمت چپ با من برخورد کرد! آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم. 🔴 راننده پیاده شد و می لرزید‌ 🌾 با خودم گفتم:پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد! 🔵به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...! ادامه داد.... التماس دعا✨🤲✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
167.pdf
277.8K
☘️ 🌀مجموعه یادداشت| آمریکا و قربانیان جنگ نرم؟! 🍃🌹🍃 ✍ دکتر قاسم حبیب زاده 🆔 splus.ir/meyar.pb 🆔 eitaa.com/meyarpb 🆔rubika.ir/meyar_pb 🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا