فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚫 به سادگی میشه مبتلا نشد
🌹امام على عليه السلام:
آن كه دور انديش باشد، احتياط كند
مَن أخَذَ بالحَزمِ اسْتَظْهَرَ
ميزان الحكمه جلد3 صفحه 52
دکتر حمید عمادی کوچک: نه نسبت به کرونا بی خیال باشید نه به خودتان استرس وارد کنید و بترسید؛ مراقبت کنید
┏━━━ 🍃 💞 🍂💞🍃 ━━━┓
@sabke_zendegie_mahdavi
┗━━━ 🍂 💞 🍃💞🍂 ━━━┛
🔺️مشاوره روانشناسی رایگان بهزیستی برای کاهش اضطراب از کرونا
🔹️محمد شریعتمداری وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی در حساب شخصی توئیتر خود اعلام کرد: در جهت کاهش استرس و اضطراب هموطنان از بیماری" کرونا " و کاهش خروج مردم از منزل، سامانه تلفنی ۱۴۸۰ سازمان بهزیستی همه روزه از ساعت ۸ تا ۲۰ به صورت رایگان مشاوره روانشناسی میدهد./ایسکانیوز
┏━━━ 🍃 💞 🍂💞🍃 ━━━┓
@sabke_zendegie_mahdavi
┗━━━ 🍂 💞 🍃💞🍂 ━━━┛
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼ سرعت پخش یک ویروس رو ببینید!
✳️ آموزشهای پیشگیری از کرونا
پیشنهاد دانلود
┏━━━ 🍃 💞 🍂💞🍃 ━━━┓
@sabke_zendegie_mahdavi
┗━━━ 🍂 💞 🍃💞🍂 ━━━┛
88.Ghashiya.01-07.mp3
2.85M
🔹سوره #غاشیه سوره 88 قرآن کریم
#تفسیر_صوتی_قرآن
#استاد_قرائتی
#تفسیر_نور
⚘تفسیر آیات ۱ تا ۷ سوره غاشیه۸⚘
┏━━━ 🍃 💞 🍂💞🍃 ━━━┓
@sabke_zendegie_mahdavi
┗━━━ 🍂 💞 🍃💞🍂 ━━━┛
🔴 ما #پدر داریم
ترامپ
ویروسی است
که توهم زده
باز ایران
یتیمخانه میشود
اما
سلیمانی اگر
سال ۶۵ هم شهید میشد
باز ما به #کربلا میرسیدیم
چون #خدا
از #شهید بزرگتر است
چون ما پدر داریم
حضرت سیدعلی
داغ صیاد
کاظمی
حاجقاسم
فقط دل باغبان را میشکند
کمرش را هرگز
هیهات!
امروز عصر عاشورا نیست
صبح عاشوراست
و هنوز
در سپاه حضرت ماه
علیاکبرها
سربند شهادت دارند
و قاسمها
شهادت را
شیرینتر از عسل میخوانند
و پرستارها
الگو از زینب گرفتهاند
و پاسدار حرم سلامت شدهاند
دعا میکند هر شب
در نمازشب
پدر
دخترانش را
پسرانش را
همان جوان جامهسفیدی که عقب انداخت
عروسی را
تا بیمار کرونایی
با امید بیشتر
مچ ویروس ترس را بخواباند
آری!
پرستارهای ما
عین پاسدارهای ما
مرد ایثارند
درست مثل غواصهای کربلای ۴
و عباسهای تشنهلب دشتعباس
ما اگر بباز عرصه بودیم
بدن بیسر همت
امیدمان را میکشت
ولی هنوز
چشم ما به چشم سردار خیبر است
و این ماه اسفند است
بیا اسفند دود کنیم
برای بچههای پرستار
چند شب است نخوابیدهاند
در همان خط قاسم
در همان خط خون
نه!
ما زمین نمیخوریم
دههی ۶۰
صدام آمریکایی
میخواست میدان آزادی را بزند
ولی ما
قد کشیدیم
به بلندای برج میلاد
و مساحت خاکمان
با وجود این همه خصومت
تهدید و تحریم
همان است که ۴۰ سال پیش
در شرف نهضت انقلاب اسلامی
همین بس
در شهامت نظام جمهوری اسلامی
همین بس
در قوت این ملت
همین بس
مرز
همان مرز است
خط
همان خط
خاک
همان خاک
اما
سردارمان که #شهید میشود
از شمال کالیفرنیا
تا جنوب هندوستان
برایش مجلس میگیرند
نه مجلس ختم
که مجلس شروع
و مجلس شعور
و مجلس شور
و مجلس شهادت
بگذار فاش بگویم
در هر خاکی
که قاسم
هوادار دارد
ما اهتزاز #پرچم_ایران را میبینیم
حالا #مباهله
آقای ترامپ قمارباز!
کدام ژنرال آمریکایی بمیرد
اینجور میشود دنیا
که برای سردار ما شد؟!
این ملت را
از چه میترسانی؟!
مگر ما
با عروج حاجحسین خرازی
شکستیم؟!
اصلا مگر علمدار
کجا رفته حالا؟!
صاحب آن آستین خالی
که با باد
تکان میخورد
چنان زنده است
که حتی
خرازیندیدهها
مست تبسمش شدهاند
و ما
همه بچههای شرق ابوالخصیبیم
و بودیم آن روز
با دوربین آوینی
و دیدیم حاجحسین را
حسین خرازی
حسین خرازی
ملت سرادر خندههای ناتمام
سرافکنده نخواهد شد
و خطبههای خامنهای
بیمالک نخواهد شد
سید خود مالک است
مالک اشتر مهدی فاطمه
مسلم آخرالزمان
ولی نه در کوفه
که در امالقری
هر چه میخواهد
فساد ببارد
فتنه ببارد
حتی کرونا بیاید
آخر این غصه
قهرمان قصه
بانوی پرستاری است
که جلوی لنز عکاس فارس
فقط خندید
مثل خرازی...
✍️ #حسین_قدیانے
┏━━━ 🍃 💞 🍂💞🍃 ━━━┓
@sabke_zendegie_mahdavi
┗━━━ 🍂 💞 🍃💞🍂 ━━━┛
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
از امروز در کانال سبک زندگی مهدوی
می توانید روزی چهار قسمت از این کتاب
زیبا رو مطالعه کنید 🙏
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال سبک زندگی مهدوی
@sabke_zendegie_mahdavi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🇸🇩 زندگی مهدوی 🇸🇩
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ #دختر_شی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃
🌼🍃
🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.»
گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.»
چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند.
فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.»
گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.»
فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم.
شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.»
#فصل_سیزدهم
صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.»
من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم.
چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.»
با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!»
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.»
این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود. اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃
کانال سبک زندگی مهدوی
@sabke_zendegie_mahdavi
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇸🇩 زندگی مهدوی 🇸🇩
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃
🌼🍃
🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣1⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم.
اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣1⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.
خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند.
ادامه دارد...✒️
🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃
کانال سبک زندگی مهدوی
@sabke_zendegie_mahdavi
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃