#تجربه_من
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#آداب_همسرداری
#قسمت_سوم
احمدرضا دو سالش تمام شد و خداوند افتخار خادمی امام رضا ع را به من بخشید. اطرافیان میگفتند تو با دوتا بچه و مادر شوهر پیرت، نمیرسی حرم بری و بهتره که این مسئولیت رو قبول نکنی اما من باز هم، مثل همیشه تابع حرف آخر شوهر جان بودم و خدا شاهده هر وقت که عزت و اقتدار همسرم رو حفظ کردم، من در نظر او و در رفتار او، یک ملکه بودم. این یک شگرد زنانه است که خداوند بارها و بارها آن را به زن گوشزد کرده. خدا بهتر از هر کسی میدونه که چه چیزی برای بنده اش بهتره. خواهران عزیزم شوهر را احترام کنید و به او اقتدار ببخشید و در سایه ی اقتدار همسر، کدبانو و ملکه باشید. باور کنید خود همسران تون این مقام و حتی بالاتر از آن را به شما می دهند.
خلاصه آقایی در حق من لطف کردند و گفتن از اونجایی که من علاقه هام رو به خاطر بچه ها و مادرشوهرم تا حدی کنار گذاشتم، این فرصت خوبیه که ساعاتی از هفته رو برای خودم باشم و همون ابتدا مسئولیت بچه ها رو طی این چند ساعت کاملا به عهده گرفتند و من بی دغدغه هفته ای یکبار افتخار خدمت به امام رضا و حضور در نزدیکترین حد ممکن به این امام عزیز رو داشتم و هنوز بعد گذشت ۴ سال مزه ی شیرین این افتخار تمام وجودم رو در بر میگیرد.
حدود شش ماه به همین منوال گذشت و من و همسری تصمیم گرفتیم عضو ششمی به خانواده اضافه کنیم و از اونجایی که بعضی از خواهران خادم در حین بارداری خدمت رو ترک نکرده بودن به خودم امید دادم که من هم انشالله میتونم ولی از اونجایی که ماههای اول بارداری ویار و حالت تهوع زیاد داشتم، نشد. مجبور شدم دیگه حرم نرم ولی به هیچ وجه متاسف نبودم چون فقط و فقط جایگاه خدمتم عوض شد و نیت زندگی من از آنجا که محکم و پابرجاست، تغییر نکرد☺️
دوران بارداری رقیه جان سراسر استرس بود. براساس نتایج سونو ها، سه دلیل محکم برای سقط دخترم وجود داشت و گفته بودن باید دل از جگر گوشه ام بکنم. من و همسرم حسابی داغون شده بودیم ولی صحبتهای مادر شوهرم باعث شد تا روحیه تازه ای بگیرم و به خدا توکل کنم. من دختر درون رحمم را با هزار امید، نذر حضرت رقیه کردم و او الان سالمترین و زیبا ترین عضو خانواده ی ماست. به قول همسرم هر سخنی که از زبان این بچه میشنویم، کام مون شیرینتر و اوقات مون به یاری خدا شادتر میشه. خدایا شکرت
رقیه جان حدود یک سال و سه ماه داشت که من و همسری برای دو سالگی او و آمدن عضو جدید صحبت از برنامه ریزی میکردیم که ناگهان فرزند چهارم بی دعوت و واقعا هدیه وار، همه و ما را غافلگیر کرد و من گیج و منگ بودم. ترسِ از شیر گرفتن رقیه جان و کوچک بودنش و زایمان طبیعی پشت سرهم تمام وجودم را فرا گرفته بود.
من دوس داشتم فرزند چهارمم پسر باشه، برای همین در پی برنامه ریزی برای پسر دار شدن بودیم که ریحانه جان بی دعوت تشریفشون رو آوردن و خدا به من این پیام رو داد که مگر همیشه از من نخواستی آنی و کمتر از آنی تو را به خودت وانگذارم. منم گفتم چشم با تمام وجودم برایش مادری میکنم.
رقیه جان رو قبل از هفته ی بیستم بارداری از شیر گرفتم. همیشه سعی کردم که با او و ریحانه مثل دوقلو رفتار کنم تا خدای نکرده به رقیه جان کم توجهی نشه.
همسرم خوبم در کار خانه دست به کمک هست اما من راضی نیستم ایشون صبح تا شب سرکار باشن و وقتی وارد خونه شدن، دوباره کار خانه انجام بدن. برای همین قرار خونه ما اینه که وقتی بابایی اومد همه جا مرتب باشه و پدر خانواده این چند ساعت رو سرگرم بازی با بچه ها بشن🌷
من زایمانهام به لطف خدا طبیعی بوده و با ورزش و خیلی راهکارهای پیش پا افتاده، بدنم تغییر آنچنانی نکرده خدا رو شکر.
هم چنین من اصلا برای بچه هام پوشک استفاده نمیکنم و همیشه از پارچه براشون استفاده میکنم. سر بچه ی اول و دوم جلو انداختن کارها یه مقدار سخت تره و وظیفه مادری سنگین تر ولی بچه های سوم و چهارم به بالا😁چون قسمتی از کارها و تربیت رو فرزندان اول به عهده میگیرن انگار وقت آدم آزادتره، شایدم این تجربه منه ولی به هرحال اگه اولی درست تربیت بشه، تربیت بقیه خیلی راحت تره، چون بچه ها عجیب از همدیگه حرف شنوی دارن و این موضوع واقعا یک کمک الهیه به نظر من😉
ادامه در پست بعدی 👇👇
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من
#سبک_زندگی_اسلامی
#ساده_زیستی
#قدردان_همسرم_هستم
#قسمت_چهارم
به نظر من چیزی که زندگی رو برای همه مون سخت کرده، توجه به چیدمان و ظواهری هست که اصلا هیچ ریشه و بنیاد قابل قبولی نداره، نه از نظر روانشناسی نه از نظر علمی و نه از نظر اسلامی... اصلی که لازمه انسان بودن است، جذب و تخلیه انرژی و رسیدن به انسانیت و تلاش در جهت تعالی و رشد هستش.
من و همسری در خانه سبزی میکاریم وسایل قدیمیمون رو تعمیر میکنیم با خلاقیت و ابتکار و کمک بچه ها دکوراسیون منزل رو جوری طراحی کردیم که کمتر به بچه ها سخت بگیریم.( دست نزن، نکن، بشین و... نداریم.)
امسال به لطف خدا خونه ی کوچکی خریدیم، داخل این خانه ی کوچک وسایل و ابزاری که برای یک زندگی ساده لازمه وجود داره. کتابخانه شخصی اصلی ترین و مهم ترین دکوری پذیرایی ماست که به خانه، نمای زیبایی داده است.
اسباب بازی فرزندانم زیاد نیست چرا که انقدر اونها با همدیگه سرگرمند که وقت بازی کردن با اسباب بازی و یا گوشی و تبلت ندارند.
بچه ها در خانه اجازه درست کردن هر کاردستی با مواد بازیافتی و نقاشی و رنگ آمیزی رو دارند و من اصلا جلودار آزمون وخطاشون نمیشم. دختر بزرگم ۹ سالش هست وامسال روزه اولی است و دو ساله که دوره دوم تربیتش را شروع کردم و الحمد لله خوب پیش میره. پسرم باهوش و پر جنب و جوش است و حس میکنم مسیر دور و درازی با او در پیش دارم، چون در باره همه چیز کنجکاوه.
از نظر اقتصادی من اوضاع را عالی میبینم چون قدیم به مراتب سخت تر از الان بوده و مردم انقدر گلایه نمیکردند. به نظر من الان مردم زندگی کردن بلد نیستند برای همین دل به تغییر و عوض کردن دکوراسیون و تنوع زیاد در خوراک و پوشاک بستند وگرنه اگر زندگی کردن به معنای واقعی رو بلد باشن هیچکدام از این تجملات و حاشیه ها توجهشون رو جلب نمیکنه، چون در طی طریق لحظه هاشون سعی میکنن تا جایی که میشه از اصل زندگی لذت ببرن.
من برای خانواده در حدی که بتونم و با کمی عیب و ایراد البته لباس هم می دوزم و بچه ها هم میپوشن و برای همه جا افتاده که لباس تو خونه ای هامون کار خودمه.
بافندگی هم میکنم و چقدر روحیه میگیرم قربون پیامبر برم که اینقدر ریسندگی و بافندگی رو به خانومها سفارش کردن به خدا همین معصومین علیهم السلام نکات روانشناسی رو هزاران بار ساده تر از دکتر و روانشناس های امروزی بیان کرده اند و چقدر آرامش و لذت در زندگی به سیره ی این عزیزان موج میزنه، شما رو هم دعوت میکنم به این سادگی و سبک زندگی آرام و بی دغدغه...
در آخر اینکه:
در حال حاضر مادر ۴ فرزند هستم. شغل اصلیم همسرداریه یه شغل دیگه هم که باهاش خیلی بهم خوش میگذره، فرزندپروریه😁 یعنی کلا تا شب که آقایی از سر کار میاد دیگه خونه رو هواست خودمم با بچه ها میرم تو حال و هوای بچگی خنده و شادی و قهر و دعوا و بیا و ببین...
شغل سومم خیاطی و بافندگیه البته خیاطی فقط در حد خانواده خودم ولی بافندگی رو برای بیرون هم انجام میدم.
همه وقتی میان خونمون میگن تو چجوری به کارات میرسی و این باعث میشه من قویتر بشم چون حس میکنم یه نیرویی دارم که از پس کارام برمیام و اون نیرو بدون شک عشق امام عصرمونه که همدم همیشه و روز و شبمه سرتون رو درد نیارم ما خانوما ظرفیت خیلی زیادی خداجون بهمون داده و بی شک گناهه اگه بخوایم این چند صباح عمر رو به تنبلی و بیکاری بگذرونیم.
همسرم برای هممون خیلی قابل احترام هستند. و انشالله همیشه سایه شون رو سرمون باشه. با قناعت و ساده زیستی بهمون خیلی خوش میگذره والحمد لله دستمون جلو کسی دراز نیست.
امیدوارم صحبتهام باعث بشه که بعضی از عزیزان برنامه زندگیشون رو عوض کنن و فرزند آوری رو مایه برکت و سلامت خانواده بدونن🌷🌷🌷
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۵۶
#ناباروری
#رویای_مادری
#فرزندخوانده
#قسمت_اول
من ۲۸ سالمه، سال ۹۶ روز تولد امام حسین جان عقد کردیم😊 آشنایی ما به سه سال قبل از ازدواج برمیگرده ،همسرم اون موقع منو تو محیط کار دیده بود، اومده بودن برای تحقیقات قبل ازدواج، آدرس خونه و محل زندگی و همه رو پیدا کرده بودن...
یه روز یکی از همکارا اومد و گفت که یه نفر میخواد با شما صحبت کنه، کارتون داره،خواسته قبلش اجازه بگیره، منم که هنوز تو حال و هوای ازدواج نبودم متوجه نبودم که بحثی که قراره صورت بگیره اصلا چیه....
خلاصه ایشون اومدن و صحبت کردن گفتن منو دیدن و قصد ازدواج دارن، مام که هر دو طرف خانواده مذهبی بودیم در دقایق اول فورا به خانواده اطلاع دادیم.😅😅
تا قبل همسرم هرکسی خواستگار میومد میگفتم نه، بدون اینکه اصلا فکر کنم، ولی ایشون رو وقتی دیدم انگار صد ساله میشناختم ،خیلی قیافه با نمک و مذهبی و با ادبی داشت، خیلی باحیا بود، اصلا نگاه نمیکرد.
وقتی با خانواده موضوع رو مطرح کردم، گفتن با خانواده تشریف بیارن، اونام اومدن و گفتن ما به اصرار پسرمون اومدیم از راه دور دختر نمیگیریم خدانگهدار و رفتن😅😅
این قضیه همینطوری موند و من دلم گیر کرده بود به خودم قول دادم یا ایشون یا هیچ کسی، جناب همسر اونجا بود که گفتن سرکار خانم منتظر ما باشید دوباره برمیگردیم، ولی نیومدن و منم ناراحت از این اتفاق،
ولی به خدا سپردم که اگه به صلاح هست خودت جورش کن، ما هیچ گونه ارتباطی نداشتیم تا اینکه ۳ سال گذشت و یه دفعه جناب همسر سروکلش پیدا شد.
بعد از سه سال، با پدر بنده تماس گرفت که من خانوادمو راضی کردم اجازه میدید که بیایم، حالا بابای من اصلا یادش نبود این کیه🤣🤣🤣 خلاصه اینکه اومدن خواستگاری مجدد، ولی خانواده من گفتن اینا بعد از سه سال اومدن خیلی خانواده سختگیری هستن بهت تو زندگی خیلی سخته میگذره هااا...
گفتم نه خودم میدونم چکار کنم، بعد کلی دردسر عقد کردیم و ما بعد از سه سال باهم ازدواج کردیم، منو همسرم به شدت عاشق بچه هستیم طوری که اگه امکانش بود هر سال یه بچه میاوردیم، ولی زندگی اینطوری برامون رقم نخورد، هدف زندگیمون و مسیری که برنامه ریزی کرده بودیم برعکس شد، ما همون سال اول اقدام کردیم برای بارداری ولی نشد، از اونجا که عاشق بچه بودیم فورا رفتیم دکتر که زمان رو از دست ندیم ما میخواستیم هر دو سال یک بار بچه دار بشیم، رفتیم دکتر ولی جوابی رو گرفتیم که انگار قرار بود پایان زندگی مشترک ما باشه....
دکتر به ما گفت که مشکل داریم و ما نمیتونیم بچه دار بشیم، اون روز زمین و زمان جلو چشم ما سیاه شد، قبل اینکه به خودم فکر کنم داشتم به همسرم فکر میکردم که چطوری میخواد با این اتفاق کنار بیاد، همچنان میخواد با هم زندگی کنیم یا نه....
دکتر گفت شماها چرا ناراحت هستید، شما باهم بچه دار نمیشد اگه جدا بشید تک تک قادر به داشتن بچه هستید و این از نظر اون خوب بود ولی برای ما جهنم بود، ما همو خیلی دوست داشتیم، بعد از کلی ناراحتی و گریه گفتم تصمیمتو بگیر به منم فکر نکن، کدوم مرد هست که همسر بودن رو به پدر بودن ترجیح بده، برگشت گفت من😐 منم بعد از صدتا مرحله راستی آزمایی فهمیدم واقعا نمیخواد جدا بشه...
ما ک عاشق بچه بودیم تحمل نمیکردیم بدون بچه زندگی کنیم، نمیشد که از همم جدا بشیم، یه روز به همسرم یه پیشنهاد دادم گفتم ما هیچ راهی الان نداریم ولی یه راه مونده کاش بهش فکر کنی، گفتم من که قرار نیست باردار بشم که مامان بابا بشیم، خیلی از بچهها هستن الان بدون سرپرست دارن این روزا رو تجربه میکنن، بیا مثل بقیه زندگیمون رو تباه نکنیم. به جای ناراحتی و ماتم گرفتن کاری کنیم هم خودمون خوشحال بشیم هم خدا...
همسرم رفت سرکار بعد از چند ساعت تماس گرفت، گفت خانمی بریم فردا پرونده تشکیل بدیم، من از خوشحالی فقط گریه میکردم، رفتیم بهزیستی، پرونده تشکیل دادیم، بخاطر اینکه سن ما خیلی کمتر از بقیه بود فورا رفتیم تو اولویت، دو روز یکبار میرفتم میگفتم چی شد چرا زنگ نمی زنید، میگفتن وااای تازه پرونده تشکیل دادی چه خبرته خااانم😀
👈 ادامه در پست بعدی....
کانال«دوتا کافی نیست»
🍃🌸 #سبک_زندگی_کریمانه
https://eitaa.com/sabkezendegikareemane
#تجربه_من ۵۵۶
#ناباروری
#رویای_مادری
#فرزندخوانده
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
انقدر هر روز رفتم اونجا که کلافه شدن، یک ماه نگذشت بهمون زنگ زدن که بیاید یه مورد هست، از خوشحالی داشتم پرواز میکردم، این قضیه رو به هیچ کسی نگفته بودیم، مشورت نکردیم، میدونستیم اگه بگیم مخالفت میکنن، خلاصه اینکه بچه عزیزمو دیدم الهی مامان براش بمیره که انقدر ناز بود، داشتم سکته میکردم. همش چندروزش بود، فورا همون روز رفتیم سیسمونی خریدیم، هر چیزی نیاز بود گرفتیم، چند روز بعد رفتیم پسر عزیزمو تحویل گرفتیم، بعد با خانواده همسرم و خودم واتساپ تماس گرفتیم و گفتیم که بابا مامان شدیم. 😍
همه تعجب کرده بودن فکر میکردن بچه رو دزدیدیم🤣🤣🤣🤣 افتادن تو عمل انجام شده، تبریک گفتن ولی همش پیام میدادن که الکی میگید، شوخی میکنید، گناه داشتن همچنان هنگ کرده بودن مام فقط میخندیدیم😆😆😆
برخلاف تصوری که داشتیم وقتی رفتیم خونه مادرامون، خیلی همه تحویل گرفتن از ذوق انگار واقعا من زایمان کردم، هیچ کسی هیچی نپرسید هیچ کسی دیگه ناراحتی نمیکرد که ما بچه نداریم، رفتار ما باعث شد که اجازه ندیدم کسی برامون تصمیم بگیره کسی برامون ناراحتی کنه، نوع زندگی ما دست خودمون بود.
از اینکه این تصمیم رو گرفتیم به شدت خوشحالم طوری که اگه شاید فیزیولوژیکی بچه دار میشدیم، انقدر ذوق نمیکردم.
بعد اومدن پسرم، خونه خریدیم، ماشین خریدیم، واقعا خیر و برکت رو به معنای واقعی احساس کردیم.
همیشه از خودم میپرسم کسی که توانایی بارداری رو داره چرا اقدام نمیکنه؟ مگه تو این دنیا لذتی، بزرگتر از داشتن بچه وجود داره مگه، اون کسی که هم دکتر گفته بچه دار نمیشه، چرا انقدر خودشو دردسر میده آسیب به خودش میزنه، ناراحتی میکنه تا آخر عمر خودشو از داشتن یه بچه محروم میکنه، مگه اون بچها که پدر و مادر ندارن، دیگه حق زندگی ندارن؟؟؟
خدا ما رو انتخاب کرده بود ک این مسیر رو بیایم و خوشحالم از اینکه سربلند شدیم تو این امتحان ،اگه تنها رسالت من تو این دنیا این بود که همچین تصمیمی رو بگیرم بهش افتخار میکنم از ته قلبم میگم خداااااااایا ممنونتم.
پسرم زیباترین، باهوش ترین، عاقل ترین بچه این دنیاس، تو این چند سال یکبار ما رو اذیت نکرده، دردسری نداشته، فقط خوشحالی بوده و خنده، به حدی قیافش به ما رفته که بقیه شک کردن که نکنه واقعا مال خودمونه همچنان شوخی میکنیم🤣🤣🤣🤣
یه نکته بگم تا یادم نرفته، اون موقع که گفتم خانواده همسرم راضی نبودن برای ازدواج ما، الان که انقدر منو دوس دارن همش همیشه میگن مارو حلال کنید که زندگیتون عقب افتاد زودتر با هم ازدواج نکردید.
از همه کسایی که به هر دلیلی توانایی بچه دار شدن رو ندارن، می خوام که به این گزینه هم فکر کنن، با خدا معامله عاشقانه کنید. طوری کمکتون میکنه که خودتون میمونید🤗
خانم عزیزی که هزارتا دلیل میاری که باردار نشی، منم میدونم به اندامت فکر می کنی، منم میدونم به دوران بارداری و زایمان فکر میکنی، منم میدونم گرونی هست، منم میدونم بچه بزرگ کردن سخته، منم میدونم شب نخوابی، از شیر گرفتن، از پوشک گرفتن، دندون درآوردن بچه چقدر سخته، میدونم فاصله کم بچها برات سخته، همش پر از مسئولیته، ولی کاش یه بار فقط یه بار به مراکز ناباروری سر بزنی، ببینی چقدر از زنا و مردا اونجا دارن با ناامیدی راه درمان رو میرن، بخوان شروع کنن به درمان الان باید از ۱۰۰ میلیون هزینه کنن، شما که میتونی بدون دردسر مادر بشی چرا داری گارد میگیری، اون دنیا جلوی امام زمان باید جوابگو باشی که نسل شیعه رو تداوم ندادی...
به امید خوشبختی تمام مردم عالم
یاعلی
کانال«دوتا کافی نیست»
🍃🌸 #سبک_زندگی_کریمانه
https://eitaa.com/sabkezendegikareemane
#تجربه_من ۵۶۵
#فرزندآوری
#تحصیل
#مدیریت_زمان
#سختیها
من متولد ۷۰ و همسرم ۶۸، سال ۹۲ وقتی من ترم آخر کارشناسی بودم و همسرم دیپلم بود، ازدواج کردیم.
بعد از ازدواج ارشد قبول شدم و چون تصمیم داشتیم بعد از دوسال بچه دار بشیم به راحتی هم درس خوندم، هم کلاس زبانمو ادامه دادم تو اون دوران زندگی ما پر از چالش و اختلاف بود چون از دوتا فرهنگ متفاوت بودیم.
بعد از اتمام ارشدم، تصمیم به بارداری گرفتم و در همون حین، مقطع دکتری را هم شروع کردم. متاسفانه به خاطر تنبلی تخمدانی که داشتم تا یک سال طول کشید. یادمه دکترم گفت اگر آمپولای این سری جواب نده باید بری موسسه ناباروری رویان.
خلاصه وقتی باردار شدم از خوشحالی جیغ می زدم. آخرای ترم دو دکتری بودم که باردار شدم و دقیقا یک هفته قبل از تعطیلی قبل از امتحانات ترم سه زایمان کردم. در طول ترم تا می تونستم تمام درسامو خونده بودم که اگر زایمان کردم به راحتی امتحانامو بدم. اساتید هم خیلی حمایت می کردن و دوران بارداری بهترین دوران زندگیم بود.
آقا پسر بی قرار من به دنیا اومد و شب نخوابی ما شروع شد. هرشب تا دو صبح گریه می کرد رفلاکس و کولیک شدید داشت. تمام دکترا رو امتحان کردم و همچنان بی قرار بود و من به شدت دست تنها. گاهی از خستگی می زدم زیر گریه و می گفتم خدایا چرا با من این کارو می کنی. چون پسرم از شدت درد ضجه می زد.
غافل از اینکه لحظه به لحظه ی فرزندپروری برای من رشد بود. با وجود شرایط سخت، شب ها که آقا پسر میخوابید، منم خودمو برای آزمون جامع دکتری آماده می کردم و پنج ماهه بود که هم کتبی، هم شفاهی آزمون دادم و درکمال ناباروری اونم قبول شدم.
پسرم کم کم بزرگ می شد و منم دنبال پروپوزال و دفاع از پروپوزال بودم. ناگفته نماند که من کلا وقت تلف شده ندارم. چون برنامه ریزی دارم. هم پسرمو پارک می بردم هم کارای خونه هم رساله. درحالی که پسرم همچنان رفلاکس داشت و بی قرار. اما من تبدیل شده بودم به ی دختر قوی که بی خوابی و خستگی کمتر اذیتش می کنه و مشکلات راحت از پا درش نمیاره.
بعد از دوسالگی پسرم، تصمیم به بارداری بچه دوم گرفتم. مادرم مدام بهم می گفت تو دیوانه ای، ببین چقدر پسرت اذیتت کرد، بچه جز عذاب چیزی نداره. اما من گفتم تا بدنم به سختی عادت داره، باید دومیو بیارم که باهم همبازی بشن.
سر دومی هم یک سال باردارشدنم طول کشید. بارداری دوم با اینکه یک بچه ام داشتم، خیلی به اوضاع مسلط بودم و معنوی تر شده بودم و این دوره ام به لطف خدا عالی گذشت. در تمام این دوران من رساله دکتری می نوشتم مقاله می نوشتم و در مدرسه پایه یازده و دوازدهم تدریس می کردم.
این هم بگم که پذیرش مقاله گرفتن واقعا کار سخت و طاقت فرسایی بود که به محض بارداری دوم، پذیرش مقاله اولم درست شد. اما بعد از تولد این گل پسر، زندگی عوض شد. پسر دومم سرشار از آرامش بود، از شب اول تو بیمارستان خوابید و به ندرت بی قرار می کرد. خدا پاداش سختی های اون موقع رو بهم داد.
ما از ابتدا توان مالی خوبی داشتیم اما بعد از تولد پسر دومم خدا به پولمون برکت عجیبی داد. خانواده مون کامل شد. پسر اولمم خیلی دوستش داره. من به زودی با یک پسر نه ماهه دفاع می کنم و تمام.
خواستم بگم با برنامه ریزی میشه هم مادر شد، هم به خواسته ها و اهدافت رسید. ان شالله قصد دارم بعد از یک سال استراحت فرزند سوم رو هم بیارم. ایمان دارم که رزق مادی و معنوی بچه با خودش میاد.
در آخر خواهش می کنم حداقل ما مذهبی ها وقتی همسایه باردار و بچه دار داریم، کمکش کنیم، حمایتش کنیم. من هم تو اون روزهای سخت، شدیدا به چنین کسی نیاز داشتم اما دریغ که کسی نبود...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴۶
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#اشتباه_پزشکی
#قسمت_اول
منم یه خانم ۳۴ ساله هستم. اولین فرزندم رو که باردار بودم پیش دکتر زنان در شیراز رفتم. گفتن به دلایلی سزارین میشی برو بیمارستان خصوصی حتما انجام میدم برات...
این نه ماه همه چیز خوب و عالی بود تا وقت زایمانم رسید، رفتم بیمارستانی در شیراز. هرچی به دکتر زنگ زدن، گوشی رو برنداشت منو شب بستری کردن، گفتن صبح دکتر جواب میده، خلاصه تا صبح نخوابیدم از استرس و همسرمم رفتن منزل اونم تا صبح نخوابیده بود.
صبح بدون هیچ سوالی منو بردن اتاق زایمان منم گفتم دکتر که نیامده بزارید بیاد من سزارین باید بشم اما ماما و پرستار قبول نکردن بدون اینکه من بدونم آمپول فشار زدن.
بعد از چند ساعت طرفای ساعت ۱۰ صبح بود درد زایمان آمد سراغم، حالا هرچی زنگ به دکتر میزدن دکتر بازم جواب نمیداد.
تا طرفای ۲ بعد ظهر دکتر آمد، همون دم در اتاق زایمان گفت به ماما اوضاع چطوره یه پچ پچ کردن و رفتن. به دکتر گفتم شما گفتید بیام خصوصی که سزارین بشم الان اصلا نگامم نمیکنید!!
انقدر همسرم و بقیه التماس و خواهش کرده بودن که ببرید اتاق عمل، شما گفتید باید سزارین بشه چرا رهاش میکنید؟! دکتر هم اصلا جواب درست حسابی نداده بود.
بعد طرفای ۴ بعد ظهر دکتر باز اومد، ماما باهاش تماس گرفت و گفت بیاید بچه بدنیا داره میاد.
دکتر هم اومد دید ماما اشتباه گفته دادوبیداد سرش کرد گفت واسه چی منو از مطب الکی کشوندی بیمارستان؟ ماما گفت حال مادر خیلی بده...
دکتردستگاه وکیوم گذاشت تا با کمک اون بچه بدنیا بیاد اما فایدی نداشت دکتر منو رها کرد، گفت میرم مطب،الکی بهم زنگ نزنید.
چنددقیقه بعد از رفتن دکتر، من رفتم زیر دستگاه اکسیژن. نزدیک هشت و ربع شب بود، ماما گفت زنگ بزنید دکتر، خیلی خطرناک شده.
زنگ زدن دکتر آمد، باز با دستگاه وکیوم با چندتا پرستار افتادن روی شکم من، بچه رو بدنیا آوردن...
نوزاد گریه نکرد، با بی حالی کامل گفتم خانم دکتر چرا بچم گریه نکرد؟ گفت خسته بوده، آروم گریه کرد.
من اصلا چشمام تار میدید همه جا رو
دیگه منو آوردن تو بخش دیدم همسرم اصلا نمیاد پیشم. خانواده شوهرم همه ناراحت اصلا خوشحال نیستن..
منم گفتم چرا اینجورین، خلاصه جانم بگه برای شما، بچم خفه شده بود، احیا شده بود
اصلا یه وضعی شده بود، تشنج کرده بود و...
الهی واسه هیچ کسی این مصیبت اتفاق نیفته
پسرم تو ان ای سیو بستری شد. خیلی روزای بدی بود. صبح تا ۵ بعد ظهر میرفتم بیمارستان پیش پسرم، بعد همسرم میامد ملاقات پسرم، منو میآورد خونه چون خیلی داغون بودم خییییلی...
شب من و همسرم کلی گریه میکردیم، شوهرم دیگه به لرزه میفتاد تب ولرز شدید، دیگه چند ساعتی شوهرم آروم میکردم تا بخوابه بعد تازه خودم تو رختخواب تا طرفای ۲یا۳ گریه میکردم دیگه خوابم میبرد از بس گریه میکردم.
بعد واسه نماز صبح بیدار می شدیم، یه چای میخوردیم باز منو میبرد بیمارستان و خودش مجبوری میرفت مغازه، ۲۱ روز همین شده بود کارمون ولی خانواده همسرم خداخیرشون بده خیلی کمک حالمون بودن خیلی...
روز ۲۱ پسرم مرخص شد، و بعد از پنج ماه بردیمش دکتر، رفتیم ام ار ای از سر پسرم گرفتیم، رفتیم متخصص مغزواعصاب ببینه. ام ار ای رو دادم دکتر، منتظر شدم بگه عالیه چیزی نیست برید بسلامت
چند دقیقه گذشت دکتر گفت این بچه آسیب شدید مغزی دیده، فلج مغزی شده به اصطلاح خودشون سی پی شده، گفت این بچه براتون بچه نمیشه بذارش کنار، فکر یه بچه دیگه باشید. بلند شو خانم برید بیرون بیمار بعدی بیاد.
وای مردم و زنده شدم با صحبت این دکتر از خدا بی خبر، می خوای بگی، بگو لااقل اینجوری نگو شاید آدم سکته کنه...
خداخیرش نده نابودم کرد هنوز که هنوز حالم خوب نشده بخاطر شوکی که بهم داد.
اومدم بیرون از اتاق دکتر، شوهرم دیدم منو، زد تو سرش نشست زمین جلو همه منم فقط اشک می ریختم.
همون ابتدای تولد دکتر به همسرم گفته بود ماجرا رو و حدودا پنج ماه همسرم خودشون تنهایی این غصه رو به دوش کشیده بودن و من از همه جا بی خبر بودم.
محرم بود، امام حسین علیه السلام رو صدا زدم، وااای بدترین روز زندگیمون بود.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴۶
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قدردان_همسرم_هستم
#قسمت_دوم
سه ماه با همه بدبختی ها گذشت، شوهرم گفت میرم از دکتر شکایت میکنم، همه میگفتن فایده نداره، نرین....
علوم پزشکی شکایت کردیم و دادگاه هم شکایت کردیم، ۸ ماه شوهرم رفت دنبالش، آخر موفق شدیم، دکتر محکوم شد. دیگه شیراز مطبش رو بستن.
وقتی قاضی از این دکتر بی وجدان میپرسید خانم دکتر وقتی دیدی بچه با اولین وکیوم بدنیا نمیاد باید میبرید اتاق عمل، چرا نبردید؟
میگفت کاریه که شده من سهل انگاری نکردم. اصلا یه معذرت خواهی هم نکرد.
این بشر اصلا براش مهم نبود که یه انسان رو از زندگی معمولی خودش محروم کرده و اول جوانی یه پدرومادر رو پیر کرده...
دیگه هیچ جا بخاطر شرایط پسرم نمیتونیم بریم، حتی خونه پدرم، خونه اقوام خرجای دکتر، دارو هم به کنار، پرستارم گرفتیم بازم یه مدت آمد، دیگه جور نشد. حتی یه خرید ساده نمیشه بریم، خیلی زحمت داره، خیلی غصه داریم. از همه مهمتر بچم داغون شده...
الان ۶ سالش هست، هنوز گردن هم نگرفته، مثل یه نوزاد سه ماه هست از لحاظ عقلی
تمام دکترا شیراز و تهران هم رفتیم ولی گفتن این فلج مغزی درمان نداره، دیگه بریدیم.
اما بخاطر زندگیم تصمیم گرفتم بذارم بازم بچه دار بشیم.
پسرم حدودا ۵ ساله بود دیگه با همسرم تصمیم گرفتیم برای بچه دوم اقدام کنیم اما انقدر مشکلات داشتیم و تنها بودیم.
اما خدایی همسرم از وقتی پسرم این جور شد، یک لحظه تنهام نگذاشت، خدا خیرش بده ازش ممنونم. یکی از فرشته های زمینی هست همسرم، ماشاالله خیلی کمک هست، حتی مغازه هم داشتیم با برادرش شریک بود گفت من نمیتونم بیام بخاطر شرایط زندگیم دو به یک سهمم از مغازه هر ماه بده. خداحفظش کنه همسرم رو ان شاالله.
با کلی برنامه و تقسیم کار بچه دار شدیم، رفتم خودم چندین دکتر زنان تا بهم کتبی نامه بده که سزارینم کنن.
خلاصه دکتر انوشه خواجه دهی خدا عمرش بده تو بیمارستان مادر کودک شیراز ویزیت شدم، وقتی جریان پسرم رو گفتم، اولین دکتری بود که برام گریه کرد.
تا آخر بارداری خیلی حواسش بهم بود حتی شماره شخصی خودشون رو بهم دادن
گفتن هر موقع مشکلی بود، کاری داشتی تماس بگیر. خدا ان شاالله عمر با عزت بهش بده، خیر ببینه.
تا اینکه دختر نازم بدنیا آمد، الان یک سالش شده خیلی بهمون انرژی و انگیزه داده ماشاالله، خیلی روحیمون عوض شده، خیلی الحمدالله.
انقدر پشیمانیم چرا زودتر بفکر بچه دار شدن نیفتادیم. دوست داریم دخترم کمی بزرگتر بشه ان شاالله برای بچه های بعدی اقدام کنیم.
اگه کسی مثل ما بچه ی بیمار داره، اشتباه ما رو نکنه حتما بزارید بچه دار بشین. خیلی کمک کننده و انرژی بخش هست.
بذاریم نسل شیعه زیاد بشه تا سربازهای امام زمان عج زیاد بشن ان شاالله
برامون دعا کنید لطفاً
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۳۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
#امام_رضا
#قسمت_اول
۲۲ ساله بودم که زن میخواستم، هرجا میرفتم خواستگاری نمیشد، تا این که از طرف مسجد محله مون رفتیم مشهد زیارت امام رضا علیه السلام، ازش خواستم که منو، داماد کنه و سرپرستیم رو قبول کنه و برام زن بگیره یه دختری که خودش مدنظرش باشه.
آخه با حرفایی که از ازدواجای یک ساله میشنیدم، ترسیده بودم. نمیخواستم ازدواج ناموفقی داشته باشم، توی شهر های بزرگ ریسک ازدواج غیر فامیکی خیلی بالاست، از طرفی هم توی فامیل دختر هم رده سنی من نبود.
تا اینکه با یه خانواده ای آشنا شدیم و به صورت سنتی ازدواج کردیم و ۱۶ تیر ۹۸ شب تولد امام رضا تو حرم خودش عقد کردیم، سال ۱۴۰۰ شب تولد حضرت زهرا عروسی کردیم.
۳ماه بعد همسرم بهم گفت من تنهام احساس شدید تنهایی می کنم و واقعا بهتره که الان تا سالمیم و مشکلی نیست بچه دار بشیم من هم از خدا خواسته قبول کردم چون خانمم مشکل کیست تخمدان داشت رفتیم دکتر، سه ماه دارو استفاده کرد و بعدش خوب شد و بعدش هم به طور طبیعی بچه دار شدیم.
۸ ماه از عروسی گذشته بود و ما صاحب فرزند شده بودیم اطرافیان فهمیدن و به شدت با ما برخورد می کردند که چرا الان، هنوز زوده، هنوز بچه اید خودتون، همسرت ضعیفه، تو داری به اون ظلم می کنی، اما گوش هیچ کدوم مون بدهکار نبود.
شش هفته که بود رفتیم واسه سونو تو سونوگرافی گفت که کیسه آب جنین دیده میشه اما جنین دیده نمیشه صبر کنید شاید هنوز زوده، تو آزمایشا عدد بتا بالا بود، آزمایش سن بارداری رو ۸ هفته میزد، وقتی رفتیم سونوگرافی فهمیدیم که بچه ها دوقلون، به خاطر همین عدد بتا بالا بوده گفت که زوده، سه هفته دیگه بیاید برای سونو قلب، سه هفته شد و رفتیم دیگه ۸ هفته بود زهرا، با کلی شوق رفتیم دوباره سونوگرافی، بعد از سونوگرافی دوباره گفتند که جنین داخل کیسه ها دیده نمیشه برید و دو هفته دیگه بیاین که میشه ۱۰ هفته، که اگر نبود احتمالا بارداری پوچه...
همینجوری تو خیابونای شیراز پرسه میزدیم و ناراحت بودیم، آخرای شب بود رفتیم شاه چراغ زیارت کردیم و برگشتیم خونه. پسر خالم زنگ زد چون فرداش فاطمیه اول بود گفت قرار تو خونه مون سمنو بپزیم ما رو دعوت کرد که بریم هم توی پخت سمنوی حضرت زهرا شرکت کنیم هم خونه شون روضه بود با کمال میل رفتیم، تا صبح سمنو هم می زدیم همش دعا میکردم نذر می کردم که ما دو هفته دیگه بریم و جنینا رو ببینه.
دو روز بعد رفتیم پیش متخصص زنان، گفتم که حاضرم همه کاری بکنم، حاضرم، کلی پول بدم هرچند که از نظر مالی اوضاع بدی داشتم، به دکتره گفتم تو یه کاری بکن تو یه دارویی بده این بچه ها سقط نشه، یه خورده دارو داد بعد دو هفته توی ۱۰ هفته رفتیم سونو با کمال تعجب دو تا جنین دیده شد، وقتی صدای قلب هر دو شون رو پخش کرد، انگار تمام دنیا مال من بود خوشحال و خرم رفتیم مطب متخصص زنان واسش گل و شیرینی گرفتم ازش تشکر کردم گفتم که هرچی دارم از تو دارم به خاطر داروهای تو بوده و این بچه ها را از تو می دونم.
برگشتیم خونه به خانواده ها گفتیم بچه ها دوقلون در کمال صحت و سلامتی، پدر خانمم از شهرستان اومد شیراز از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن، چند روزی شیراز موندن و با هم برگشتیم خونه پدرخانمم اینا، پدر خانمم همه فامیلشو دعوت کرد و یه سور حسابی داد.
ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۳۴
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
#امام_رضا
#قسمت_دوم
همه فهمیدن و یه عده خوشحال، یه عده که چرا الان و زوده و از این مزخرفات، دو روز موندیم و برگشتیم خونه.
وقتی برگشتیم شیراز به مامانم گفتم که بابای زهرا سور بزرگی داده به جای اینکه خوشحال بشه چهرش در هم رفت و گفت خدا بخیر کنه از چشم بد گفتم مامان ولم کن این مزخرفات و اینا همش خرافات چشم زخمی نیست لبخند تلخی زد و رفت.
برگشتیم خونه یه چایی دم کردم و نشستیم دوتایی باهم خوردیم در حال خیال پردازی و خیال بافی برای دوقلوها بودیم که صدای انفجار مهیب همه چیز رو خراب کرد، هود در حالی که خاموش بود اتصالی کرد و آتیش گرفت، به خاطر حرارت شیشه های شکست و ریخت رو گاز...
خدا را شکر انقدری گسترش پیدا نکرد و خاموشش کردم، هرچه همسایه ها رو صدا میکردم کسی نبود، عصر جمعه بود و همه تفریح بودن، طرفهای ساعت ۹ شب همسایمون اومد، خانم خیلی خوبی بود موضوع بهش گفتم زهرا رو برد خونه خودشون تا من خونه رو تمیز کنم، رفتیم خونه شون و شام خوردیم و زهرا را آوردم خونه فردا صبح رفتم و صدقه دادم.
دو سه روز گذشت، خانمم سرگیجه داشت. فشار شو گرفتم ۱۰ روی ۷ بود، یکم آب قند بهش دادم که فشارش برگرده شام خوردیمو گفت بدتر شدم، دوباره فشارش گرفتم این بار ۹ روی ۶ بود، چند وقتی بود حقوق نداده بودند، دستم بد خالی بود حتی پول آژانس نداشتم برم بیمارستان به بابام زنگ زدم گفت وضع من بهتر از تو نیست، به همون همسایمون گفتم بنده خدا کارتش رو بهم داد و همراهمون اومد با هم رفتیم بیمارستان، معاینه کردن گفتن چیز خاصی نیست یه سرم زدن گفتن خوب میشه ساعت یک و نیم شب برگشتیم خونه از همسایه هم خیلی تشکر کردم واقعا مثل یک خواهر دلسوز بود واسم.
از خستگی خوابم برده بود. طرفای ساعت ۳ شب زهرا بیدار میشه و یه دل درد عجیب میگیرد اما منو بیدار نمی کنه، یه ۴۵ دقیقه طول میکشه و بعدش آروم میشه این درد صبح که بیدار شدم بهم گفت یه چیزی بهت بگم نمی ترسی؟ گفتم نه بگو، گفت که همچین چیزی شده، گفتم الان چطوری گفت خیلی سبکم، احساس سبکی می کنم آنچنان سبک که انگار باردار نیستم. گفتم خوب خداروشکر احساس سبکی چیز خوبیه.
۱۲ هفته شده بود و سونو سلامت جنین در ۱۲ هفتگی داشت، از قضا اون روز ۱۶ بهمن، سالگرد عروسیمون بود. وقتی رفتیم سونو گفت که قلب بچه ها ایستاده و شما خبر دار نیستین، دنیا رو سرم خراب شد، عین کسی که عزیزش مرده باشه تو مطب دکتر گریه میکردیم.
رفتم پیش متخصص زنان گفت به خاطر همون اتفاق ترسناک بوده که ترسیده قلب بچه از کار افتاده، رفتیم خونه، چند روز بعدبا داروی گیاهی تو خونه به طور طبیعی سقط شدن، خیلی روزهای سختی بود.
خالم زنگ زد گفت پشت پنجره فولادم، هر حرفی داری به امام رضا بگو خیلی عصبی بودم، حرف بدی به امام رضا علیه السلام زدم که انشالله خدا و امام رضا منو ببخشن.
شب خوابیدیم و خواب دیدم بهم گفتن هیچ کس مقصر نیست، مقصر خودتی که فکر کردی دکتر، خداست. فکر کردی با پول میتونی همه کاری کنی، حالا به همون دکتر بگو که اگه میتونه زنده شونه کنم ببینم اون قادره زندگی بده یا بگیره یا خدای خالق؟
وقتی بیدار شدم، به شدت شرمنده شدم. فهمیدم که چه اشتباهی کردم، بنده فانی رو خدا دیدم. بعد از این اتفاق فهمیدم که قدرت دست خداست و من هیچ قدرتی ندارم به بندگی خودم رضا شدم، زنگ زدم خالم گفتم دوباره گوشی بده به امام رضا خیلی ازش معذرت خواستم، ازش حلالیت طلبیدم. چند وقتی گذشت اما انگار دیگه فایده ای نداشت زندگیم داشت از هم میپاشید. زهرا از اون ور افسردگی گرفته بود، من از اون بدتر جوری که زهرا من رو آرام می کرد تا خودش، چهل روز که از سقط بچه ها گذشت همه چیز بدتر شد صاحب خونه زنگ زد و گفت که بلند شید از سرکار زنگ زدند و گفتند که تعدیل نیرو میکنیم و اخراج شدم و به خاطر ۲ میلیون بدهی یکی از قسطای وام که پرداخت نکرده بودم، مدام زنگ می زدن...
با خودم گفتم همه چیز تموم شد این زندگیم شد همون زندگی یک ساله....
ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۳۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
#امام_رضا
#قسمت_سوم
به هرکی رو زدم از پدر و اقوام و دوستان اما هر کسی گفت دست من خالیه یا نداریم یا نمیتونم تا این که یک پلاک طلا داشتیم فروختم ۳ میلیون، دو میلیونشو قسط دادم با یک میلیون بلیط گرفتم برای مشهد به زهرا گفتم تنها کسی که میتونه گره از این مشکل باز کنه فقط امام رضاست.
تولد امام حسین بود گفتم شب برو مسجد تو مسجد امشب جشنه، موقع بدرقم دلش شکست گفت منم ببر، گفتم اما فقط به اندازه یک نفر پول داریم فقط بریم و بیایم که تو حرم بخوابیم و غذایی هم نخوریم میخوای تو برو، گفت نه تو برو...
خداحافظی کردیم و رفتم ترمینال سوار اتوبوس شدم و رفتم، شب طرفهای ساعت ده بود رسیده بودم یزد، گوشیم زنگ خورد پسر خالم بود صدا قطع و وصل میشد اوایل نمیفهمیدم چی میگه تا اینکه صدا درست شد، گفت امشب تو مسجد قرعه کشی سفر زیارت مشهد کردن اسم زهرا در اومده امام رضا طلبید زهرا رو،
پشت تلفن گریه می کردم. فهمیدم که راه درست رفتم. خیلی از خدا تشکر کردم. وقتی رسیدیم مشهد رفتم تو حرم یکی از خادمان کفش داری صحن آزادی منو دید، به شوخی گفت چقدر شبیه داعشیها هستی پسرم... لبخند تلخی زدم و گفتم داعشی که به امام رضا پناه آورده، پاشو کرد تو یه کفش که واسم باید توضیح بدی که چرا اومدی و مشکلت چیه، همه چیزو واسش توضیح دادم، گفت غمت نباشه من میگم چه کار کنی که امام رضا حاجت بده...
رفتم مشهد و امام رضا همه چیز را درست کرد. فردا صبحش از شرکت زنگ زدن که نگهبان روز شرکت دیگه نمیخواد بیاد شیراز، تو برگرد سرکار و جاشو پر کن. انگار دنیا رو بهم دادن دعام مستجاب شده بود امام رضا حاجتمو داده بود گفتن که زود برگرد بلیط گرفتم رفتم واسه خداحافظی پیشه امام رضا گفتم یا امام رضا کارم درست شد اما بچه می خوام مشکل بچه رو هم درست کن، خونه رو هم درست کن بدهکاریم رو هم درست کن، زهرا منو با امید پیش تو فرستاده، دست خالی برم نگردون ...
۵۳ روز بود که از سفر مشهد می گذشت، ایام شهادت امام علی علیه السلام بود. داشتیم اسبابکشی میکردیم خونه خوبی گیرم اومده بود اما هنوز خبری از بچه نبود، وسط اسباب کشی زهرا حالش بد شد دل درد بدی گرفته بود، رفتیم دکتر گفت برین سونوگرافی، رفتیم سونوگرافی و متوجه شدیم که خانمم مجدد بارداره، از خوشحالی گریه می کردیم. یه گوسفند نذر سلامتی امام زمان کردم و ذبح کردم اما این بار به کسی نگفتم که خانمم بارداره حتی به پدر و مادرم...
شب عید غدیر رفتیم برای سونوگرافی تعیین جنسیت گفت که پسره خدا رو شکر کردم دنبال اسم خوب می گشتیم این بچه همه چیزش به امیرالمومنین گره خورده بود، تصمیم گرفتیم اسمش رو بزاریم حیدر خیلی عاشق این اسم بودیم و اسم با مسما بود، بخاطر تجربه تلخ قبلی تا ماه های آخر بارداری چیزی به خانواده ها نگفتیم. همه کارای خونه از پخت و پز و جارو وبشور و بساب رو خودم میکردم چون زهرا استراحت مطلق بود، پدر مادر زهرا راهشان دور بود نمیتونستن بیان، پدر و مادر خودمم بخاطر پله ها نمیومدن...
شب فاطمیه اول امیر حیدر دنیا اومد، تو این مدت تو هر چیزی گیر میکردم، سریع رو میکردم به حرم امام رضا ازش کمک میخواستم.
الان امیرحیدر هفت ماهشه و همه چیز درست شده و من و زهرا هر چی داریم از علی بن موسی الرضا داریم، پسرمون، زندگی شیرین و سادمون، سلامتی مون، و همین نیمچه ایمان...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۴۴
#فرزندآوری
#برکات_فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
من ۴۰ سالمه، بدلیل مسائلی توی سن بالا ازدواج کردم. یه دختر مذهبی بودم که خیلی به فکر ازدواج نبودم اما با معرفی یکی از آشنایان با همسرم آشنا شدم توی خانواده ما رسم نبود که دختر نامزد باشه بنابراین ما در عرض ده روز مراسم خواستگاری و عقدمون انجام شد.
شناخت زیادی از همسرم نداشتم بنابراین بعد از عقد مشکلات خیلی زیادی با هم داشتیم، اینقدر مشکلاتمون زیاد بود که حتی تصمیم گرفتیم حدود نه ماه بعد از عقدمون از هم جدا بشیم تا اینکه من حالم بد شد و بعد از مراجعه به پزشک متوجه شدم که یکماهه باردارم، همسرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن(چون دوتا از برادراشون که سالها از ازدواجشون می گذشت هنوز بچه دار نشده بودن) اما من توی شوک بودم و نمیتونستم به هیچ عنوان این خبر رو به خانواده ام بدم اما همسرم سریع به مادر و برادرشان اطلاع دادن، اونا از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن و گفتن که این خواست خدا بوده که این بچه بیاد و شما بخاطر اون زندگیتون رو بسازید و به من این اطمینان رو دادن که نمیذارن خانواده من از این موضوع مطلع بشن و پدر و مادر همسرم با مادرم صحبت کردن و خواستن که هرچه زودتر عروسی ما انجام بشه.
خدارو شکر ظرف مدت یکماه همه چیز آماده شد(البته با مشکلات خیلی زیاد و طعنه های مادرشوهر...) و ما ازدواج کردیم و زندگیمون رو توی یه اتاق توی حیاط پدرشوهرم شروع کردیم. رابطه من و همسرم خیلی خوب شده بود اما دخالتهای خانواده و بیکاری همسرم خیلی اذیتمون میکرد تا اینکه دو روز قبل از به دنیا اومدن پسرم، شوهرم از شرکتی که قبلا برای مصاحبه رفته بود، بهش زنگ زدن و کارش رو شروع کرد و پسرم دو روز بعد در صبح دومین روز زمستان ۹۵ بدنیا اومد.
با اومدن پسرم رابطه من و همسرم بهتر شد اما دعواهای هر روزه مادرشوهرم و اینکه با بزرگ شدن پسرم زندگی توی یه اتاق واقعا برامون سخت بود اما هرکاری میکردم که بتونیم خونه مون رو مستقل کنیم، نمیشد. شوهرم راضی به جدا شدن از خانواده اش نبود و اینکه بعد از شش ماه به بهانه ای از شرکت اومد بیرون و بیشتر وقتش رو بیکار میگذروند و زندگی ما روز به روز سخت تر میشد و من بخاطر پسرم تحمل میکردم اما مادرشوهرم هرروز زندگی رو بکامم زهر میکرد تا اینکه پسرم سه سال و نیم داشت و من بعد از دعوایی که با مادر شوهرم داشتم، تصمیم خودم رو گرفتم و به شوهرم گفتم من به منزل مادرم میرم، اگر زندگیت رو میخوای برای من یه خونه جدا بگیر و گرنه من دیگه برنمی گردم.
شوهرم که مدتها بیکار بود و هیچ پس اندازی نداشت، مدت یک ما به هر دری زد نتونست حتی هزینه اجاره یه اتاق رو هم جور کنه(خانواده شون هیچ کمکی نمی کردن) تا اینکه به کمک خواهرم تونستم یه وام بگیرم و یه خونه قدیمی توی روستا اجاره کنیم و به خونه جدید اسباب کشی کردیم اوایل همسرم خیلی ناراحت بود اما هرچی که میگذشت شرایط فرق میکرد و هرروز که میگذشت از من به خاطر اینکه مجبورش کردم مستقل بشه و آرامشی که بدست آورده بود تشکر میکرد.
هنوز سه ماه نگذشته بود که متوجه شدم باردارم وقتی به دکتر مراجعه کردم و سونو انجام دادم فهمیدم که دوماهه دوقلو باردارم همه مخصوصا مادرشوهرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند اما شرایط اقتصادی ما برای بزرگ کردن سه تا بچه اصلا مناسب نبود. شوهرم پیشنهاد داد که بچه هارو سقط کنیم اما من مخالفت کردم شرایط سختی داشتم به سختی هزینه های دکتر و سونو رفتن رو جور میکردیم اما هرروز که میگذشت بیشتر مشتاق بدنیا اومدن بچه ها میشدیم، بارداری سختی داشتم و باید مدام تحت نظر دکتر میبودم، تا بچه ها بدنیا بیان.
خدارو شکر شوهرم بیشتر به فکر کار بود و هرکاری که میتونست انجام میداد تا بتونم این دوران رو راحتتر سپری کنم.
بالاخره اردیبهشت ۱۴۰۰ بچه ها که هر دوتا دختر بودن بدنیا اومدن و زندگی شیرین ما شروع شد. بچه ها روزی شون رو با خودشون آوردن، شوهرم یه کار ثابت توی بیمارستان پیدا کرد. تونستیم مبلغی پس انداز کنیم و یه خونه بهتر اجاره کنیم با کمک وام فرزندآوری و پس اندازمون تونستیم یه خونه کوچیک توی همون روستا بخریم. از بیت رهبری هم بهمون مبلغی هدیه دادن که تونستیم به زندگیمون سروسامان بدیم الان که بچه ها دوساله شدن خدارو شکر داریم خونه مون رو تعمیر میکنیم و یک ماه دیگه اسباب کشی میکنیم.
خدارو شکر بعداز این همه سختی که کشیدیم به برکت وجود بچه ها و روزی که با خودشون آوردن زندگیمون روز به روز بهتر شده و خدارو بابت داشتن شون شکر میکنیم.
از کانال«دوتا کافی نیست
🌸🍃#سبک_زندگی_کریمانه
https://eitaa.com/sabkezendegikareemane
#تجربه_من ۹۵۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#تحصیل
#رزاقیت_خداوند
#ساده_زیستی
من متولد سال ۸۰ هستم و سال ۹۷ علیرغم مخالفت شدیدم برای ازدواج قسمت شد و خانواده همسرم برای خواستگاری اومدن. تا قبل از اون اگر خواستگاری هم بود من خبردار نمیشدم و از طرف خانواده رد میشدن اما وقتی یک بعدازظهر تابستونی واسطه ازدواج ما، تماس گرفت با مادرم، من خونه بودم و متوجه شدم. پدرم برعکس همه مواقع گفت من دلم روشنه و حس میکنم خوبن پس اجازه میدیم بیان و اینطوری شد که اولین خواستگار رسمی که از اقوام دورمون بودن اومدن خونه ما...
با اینکه هنوز قصد ازدواج نداشتم ولی معیارهای انتخاب همسر آینده ام رو مشخص کرده بودم و وقتی که با ایشون صحبت کردم خداراشکر همه ملاک های منو داشتن و نه تنها دلیلی برای رد کردن نداشتم بلکه دلمم ناخواسته رفته بود😅
خلاصه شهریور سال ۹۷ در حالی که خودم هنوز ۱۷ سالم تمام نشده بود و همسرم ۲۱ سالشون بود و دانشجو بودن باهم عقد کردیم و یک جشن ساده با مولودی خوانی گرفتیم 🥰
دوران عقد ما ۲ سال و پنج ماه طول کشید و با اینکه همسرم دانشجوی شهر دور بودن و ماهی یکبار همدیگرو میدیدیم، خیلی دوران خوب و خاطره انگیزی شد برامون و هنوز غیر از قسمت های دوری و دلتنگی راه دور به خوشی از اون دوران یاد میکنیم.
در دوران عقد یک بار سفر مشهد رفتیم(ازدواج دانشجویی) و یکبار پیاده روی اربعین که از طرف دانشگاه همسرم بود هر دو این سفرها به ما خیلی چسبید از بهترین خاطرات ما شد.
بهمن سال ۹۹ درحالی که هنوز کرونا فراگیر بود با یک شام و دورهمی ساده با اقوامی که ساکن شهر خودمون بودن راهی زندگی مستقل شدیم.
به خاطر دانشگاه همسرم، ساکن شهر یزد شدیم و هر دو از خانواده هامون دور بودیم. اوایل زندگی برای منی که تک دختر خانواده بودم، خیلی سخت میگذشت اما خداراشکر همسرم همراه خوبی بودن برام و تا حد زیادی این سختی قابل تحمل میشد.
تا اینکه برای بار دوم کنکور دادم و دانشگاه یزد قبول شدم. با شروع درس و دانشگاه زندگی دانشجویی ما روی روال افتاده بود.
همسرم هنوز درس میخوندن و مشغول پروژه ارشد بودن و تا دو سال اول زندگی با شغل آزاد پاره وقت و سرمایه گذاری های کوچک با طلاها و پس انداز هامون و کمک های مالی گه گدار پدرشوهرم پیش میرفتیم و میانگین درآمد ماهیانه همسرم شاید به سه چهار تومان هم نمیرسید اما خداراشکر با قناعت کردن و خرج های الکی نکردن سعی میکردیم پس انداز مون بیشتر کنیم.
وقتی یک سال و نیم از عروسیمون میگذشت، تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم هرچند هردومون خیلی بچه دوست داشتیم ولی صبر کردیم یکم شرایطمون بهتر بشه(البته بیشتر از نظر معنوی و آمادگی تربیت فرزند)
شش ماه گذشت تا بالاخره باردار شدم... هم از طرف خانواده خودم هم همسرم نوه اول بود و همه ذوق داشتن خودمون بیشتر از بقیه... اما متاسفانه در هفته دهم به خاطر عدم ضربان قلب جنین بستری شدم و با قرص سقط شد😭
خیلی روحیه ام از دست داده بودم و هروقت یادش می افتادم گریه میکردم... شوهرمم مثل من ناراحت بود اما خیلی نشون نمیداد و بیشتر امید میداد به من و آرومم میکرد.
تا اینکه چهار ماه بعد از سقط اولین فرزندمون دوباره اقدام کردیم و به لطف امام حسین علیهالسلام باردار شدم😍
خیلی خوشحال شدیم و دعا میکردیم سالم بمونه
از اونجایی که دانشجو هستم اوایل بارداری را یک ترم به صورت غیرحضوری خواندم و این ترم را هم مرخصی زایمان گرفتم و انشاءالله از مهرماه درس و دانشگاه را ادامه میدم(البته اونم غیرحضوری چون قانونی در راستای حمایت از جوانی جمعیت هست که غیبت مادران باردار و مادرانی که فرزند زیر دوسال دارن مجاز میشه)
خلاصه خداراشکر بعد از نه ماه چشم انتظاری ۲۲ فروردین دختر قشنگم بعداز دو روز بستری بودن به دلیل عدم پیشرفت زایمان طبیعی، سزارینی دنیا اومد و الان کنارمه🥰
در مورد اینکه میگن بچه روزیش با خودش میاره، وقتی اولین بار باردار شدم، همسرم در شرکت یکی از اساتیدشون به صورت پاره وقت مشغول به کار شدن و خب دیگه کمتر مجبور به انجام کار آزاد(اسنپ) بودن
وقتی هم که دخترم باردار شدم همسرم ارشدشون دفاع کردن و از طریق استعداد درخشان مقطع دکتری قبول شدن... بعد از سونوی آنومالی هم که فهمیدیم بچه مون دختره رسمی استخدام شدن و روز به روز به عینه میدیدیم که چقدر برکت به زندگیمون اومده
انشاءالله هرکسی که بچه نداره اول خدا لیاقت بچهدار شدن بهش بده و دامنش سبز بشه و الهی این فرشته های کوچولو هر روز زیادتر بشن😍
منم از همه شما میخوام دعا کنید بتونم توی شهر غریب، بچه مو صالح و سالم تربیت کنم و بچه های خوب دیگه ای هم دنیا بیارم انشاءالله
کانال«دوتا کافی نیست»
🍃🌸#سبک_زندگی_کریمانه
@sabkezendegikareemane