🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
🌤حکایت عاشقی هنوز ادامه دارد؛ هر مزار، هر شهید یک حکایت است از روزهایی که دور نیستند اما غبار فراموشی رویشان نشسته است.
🕊 این وسط آدمهای عاشقی هم هستند که تک و تنها غبار را پس میزنند. غبار که کنار میرود، فکه و سوسنگرد و دهلاویه دوباره جان میگیرند.
💫سلمانیه و شلمچه و هور الهویزه زنده میشوند و زمان میشود به وقت همان سالهای گلوله و آتش و خمپاره ؛ همان سالهای عاشقی.
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
🔆♨️🔆♨️🔆♨️🔆♨️🔆
💠خاطره ای از شهید حمید رحمانی فر
♨️در مدتی که شهید درجبهه بودند درآن سالها ارتباط از طریق تلگراف بود و منازل هنوز تلفن ثابت نداشت و بسیار به سختی میشد از اوضاع و احوال ایشان خبر گرفت چون در اوج جنگ و آتش و شهادت هم بود
🌀یک نوبت خبر اسارت ایشان را از جبهه شوش به شهداد آورده بودند. خانواده علی الخصوص مادر و پدر بسیار نگران بودند لذا برادر بزرگ ایشان راهی جبهه شدند تا از ایشان خبر کسب کنند که پس از اینکه به شوش سفر کرده بودند با شهید عکس گرفته بودند و برای خانواده ارسال نموده بودند.
🔆 بعد از این ماجرا یک نوبت که شهید برای سرکشی به خانواده، شهداد آمده بودند گفته بودند که من با جان ودل حاضرم شهید بشوم ولی اسیر دست عراقیها نخواهم شد.
♻️💢♻️💢♻️💢♻️
یکی از همسایگان که به کرمان مهاجرت نموده اند، تعریف مینماید که من از محالات است که شهداد بیایم و سر مزار شهید رحمانی نروم تاکنون چندین حاجت از ایشان گرفته ام🌷🌷🌷
🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿
31.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀امروز شــهــادت(به روایت ماه قمری) بزرگ مردیست که برکات وجودش تا فتح قـــدس شریف ادامه دارد هنوز....
🔰روایتی تازه از شهیدان...🌹
از اسماعیل دقایقی تا حاج قاسم سلیمانی
🔰بشنویم از مسیر نورانی شهیدان...🌹
از جبهه های دفاع مقدس تا غزه و جنوب لبنان
✳️باروایت :ناوسالاریکم پاسدار صادق بهمئی
جبهه_مقاومت
شهید_اسماعیل_دقایقی
حاج_قاسم_سلیمانی
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
19.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری
سرخی آسمان🌱
یاد آور خون شهـــ🥀ـــیدانی است که برای لبخند ما،جان دادند
📍 یادمان شهدای اروند
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝۰
🛑 حاج اسماعیل دولابی :
🔸 هنگامی که به یاد امام حسین(ع)
می افتید;
تردیدی نداشته باشید که آن حضرت هم به یاد شما است
📚 طوبای کربلا ، ص ۱۴۹
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
تو کتاب"سهدقیقهدرقیامت"
یه قسمتش هست که میگه:
«هر نگاه به نامحرم
شش ماه شھادتو عقب می ندازه..!»
تلنگرانه
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
21.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢اعترافات بی نظیر !
🔹️شبکه تلویزیونی iran US -2020TV (به تازگی)
از زبان اندیشمند ایرانی مقیم آمریکا؛ آنچنان تحلیلی درباره آیت الله خامنه ای ارائه میده که قطعاً از شنیدنش حیرت می کنید!!!
[دوستان لطفاً دقیق تا آخر این گفتگوی ویدئویی را ببینید] تا در جریانِ دیدگاهی که در حالِ گسترش بینِ ایرانیانِ تحصیلکرده و مستقل مقیمِ خارج است، قرار بگیرید!!!
📌مجمع اندیشه ووحدت اسلامی استان مرکزی
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝️ شرایط سخت و پیچیده حاج حسین یکتا در لبنان
🔺 پیام مهم و فوری حاج حسین یکتا را
در این شرایط از قلب بیروت و از دل باران ببینید و بشنوید
این ویدئو را برای دوستان خود ارسال تا در پویش ایران همدل و مسیر دفاع از مظلوم والسابقون السابقون باشیم!
🔹️ صبحانه ای باشهدا
یک یا علی مولا ان شاءالله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت 34
رفتم خونه و مامان با اسپند اومد استقبالم
،زهرا هم پرید تو بغلم
زهرا: چقدر ماه شدی آجی کوچیکه
- ماه بودم اجی بزرگه
رفتم توی اتاقم و لباس جشن و از کمد بیرون آوردم و پوشیدم
- زهرا؟ زهرا؟
زهرا اومد توی اتاق : وااااییی عزیززززم ،خوشگل کی بودی تو ؟
- اقا حسام
زهرا: واقعنم راست گفتی ،الان بیاد ببینه تورو که از خوشحالی پس میافته
- زبونت لال بشه ،خدا نکنه ،بیا زیب لباسو بالا ببر برام
زهرا:عع اینجوریاست ،باشه صبر کن آقا حسام خودش بیاد زیب و بالا ببره برات
باااای
- ععع دختره خل و دیونه ،کجا رفتی ؟
- مامان؟ مامان
مامان : جانم
- اگه میشه زیب لباسمو بالا ببرین
مامان: چشم
- قربونتون برم من
مامان: خدا نکنه
زهرا: نرگس اقا حسام اومد
- باشه
مامان و زهرا رفتن
منم داشتم دنبال روسریم میگشتم
- ای خدا من چقدر دست و پا چلوفتی ام
در اتاق باز شد
حسام اومد داخل،با یه کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید ،چقدر جذاب شده بود تو این لباس
اومد نزدیکم ،چند لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما بود
فقط به چشماش نگاه میکردم که چقدر قشنگه و چقد، ته ریشی که داشت چهره اشو جذاب تر کرده بود
حسام: چقدر زیبا شدی نرگسم
-تو هم خیلی خوشگل و جذاب شدی مرد من
حسام : بریم خانومم
- بریم ولی یه مشکلی هست
حسام: چی؟
- روسریم آب شده رفته تو زمین
حسام: ( خنده اش گرفت)خوب بگو چه رنگی بود بگردیم پیداش کنیم
- سفید
شروع کردیم به گشتن اتاق
یه دفعه صدای در اومد
- کیه ؟
زهرام بیام داخل؟
- بیا
زهرا اومد داخل و ما رو نگاه کردو خندش گرفت
- به چی میخندی؟
زهرا: میبینم سخت مشغول گشتن هستین
دنبال این میگردین؟
- واییی زهرا خدا چیکارت کنه ( یع بالشت و پرت کردم سمتش)
زهرا: اخ اخ ،نکن عروس خانم ،اقا داماد پشیمون میشه میره هاا
( نگاهی به حسام کردم که فقط داشت میخندید)
روسری مو سرم کردم ،یه کم از موهام از روسری بیرون زده بود
که حسام گفت: نرگسمم نمیشه موهاتو ببندی
از تو آینه یه نگاهی کردم فهمیدم منظور حرفشو
روسریمو باز کردم و میخواسم موهامو ببندم که اومد گیره رو از دستم گرفت
حسام: با اجازه میخوام خودم ببندم برات
- منم لبخندی زدمو نگاهش کردم
نوازش دستاش روی موهام خیلی آرامش بخش بود
موهامو بست و روسریمو لبنانی بستم و چادرمو حسام گذاشت روی سرم
حسام : بریم نرگسم؟
- بریم
از همه خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت تالار
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت35
حسام: نرگسم توی تالار شاید بعضی افراد یه حرفایی بزنن ولی تو به دل نگیر
- چشم
حسام : چشمت بی بلا
- حسام
حسام : جانم
- خیلی دوستت دارم
حسام: منم خیلی خیلی دوستت دارم ،خدا رو هم شکر میکنم تو رو تو زندگیم قرار داده
بعد یه مدتی ،ایستاد از ماشین پیاده شد
رفت و چند دقیقه بعد با کیک و آب میوه برگشت
خندم گرفت
حسام: بفرما بخور شاید اونجا چیزی نخوری
- دستتون درد نکنه
بعد یه ساعت رسیدیم تالار
حسام: نرگس جان،من میرم سمت آقایون هر موقع صدات زدم بیا بیرون بریم
- چشم
از ماشین پیاده شدیم
صدای آهنگ میاومد
رسیدیم دم ورودی بانوان
مادر حسام بیرون اومد ،یه لباس مشکی بلند که تا زانو چاک داشت،سرشونه هاشم لخت بود
حسام: مامان مگه من نگفتم هیچ آهنگی زده نشه
نسرین: حسام جان دختر عموهات ناراحت بودن ،عزیزم یه شبه چه اشکالی داره
حسام: یا همین الان میرین صدای اونو قطعش میکنین یا الان دست نرگس و میگیرم و میرم
( یه لحظه ترسیدم ،از ترس هیچی نمیتونستم به هیچ کدومشون بگم)
نسرین: باشه الان میرم میگم دیگه نخونن
حالا بیاین برین داخل
حسام: من نمیام ،نرگس و ببرین
نسرین: وایی چرا ،الان همه منتظر تو هستن یعنی چی نمیای ؟
حسام: مادر من خانم ها حجابشون درست نیست من بیام
نرگس جان مواظب خودت باش ،من میرم اگه کاری داشتی زنگ بزن
- چشم
همراه نسرین جون رفتم وارد شدم
یعنی هم اونا با دیدن من تعجب کردن هم من با دیدنشون
واقعن حسام حق داشت که نیومد داخل
بعد رفتم سمت جایگاه عروس و داماد نشستم
نسرین: نرگس جان نمیخوای این چادرت و دربیاری
یه نگاهی به اطرافم کردم
دیدم خیلی از اقایون داخل سالن درحال فیلمبرداری هستن
- نه راحتم اینجوری
( یه نگاه نارضایتی به من کردو رفت)
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸