7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠عزیز پدر
تاثیر عشق و علاقه ای که در برزخ نمود پیدا کرد
39.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم┋صدقهٔ حرام
🔅حلاوت تلاوت قرآن با لب تشنه از یک شباهت است!
2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میشه امام زمان عج رو دید ؟ 🥺❤️🩹
🎙 حاج مهدی رسولی
@sabraqeshm
#طرح_مسطورا
تفسیر آیه ۱۵۰ سوره مبارکه نساء
...نؤمن ببعض و نکفر ببعض ..
تعهدات مومن، گاه گاهی و دلبخواهی نیست.
انسان باید در مقابل همه احکام خدا احساس مسئولیت کند.
ایمان به پیامبر و رسالت آن حضرت، این تعهد را میآورد که؛ دنبال ایشان و در راه ایشان حرکت کنیم.
حکم آنچه تو فرمایی، ما بنده فرمانیم .
#زندگی_با_آیهها
#تعهدات_ایمان
#رمضان_المبارک
#زینبیه_خواهران
#حوزه_علمیه_خواهران
#بسیج_خواهران
#صبرا_قشم
@sabraqeshm
*السلام علیک یا علی ابن ابیطالب(ع)*
آیین سنتى ومعنوی *"علم شمشیری"* در جزیره قشم
بمناسبت ایام شهادت حضرت علی ابن ابیطالب(ع) وشب های لیالی قدر،،
*زمان:* *شنبه: ۱۱ فروردین ماه ۱۴۰۳* *نوزدهمین روز از ماه مبارک رمضان۱۴۴۵*
*ساعت حرکت* ۸:۳۰صبح
*با نوحه خوانی وسینه زنی وندای دلنشین لبیک یا علی ابن ابیطالب(ع)*
*تحت عنوان پیاده روی قافله عاشقی*
در مسیر ۱۱ کیلومتری مسجد امام علی ابن ابیطالب(ع) قشم به سمت مسجد الغدیر روستای حمیری با حضور عزاداران علوی،به صورت پیاده روی اربعین حسینی در مسیر رفت ودر *مسیر بازگشت* از *ساعت۱۵:۳۰* بانوحه خوانی ومدیحه سرایی از مسجد الغدیر روستای حمیری به سمت مسجد امام رضا(ع) قشم برگزار خواهد شد.
صبرا قشم ( نشر خوبیها)
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.پنجاه.وهشتم مهلا خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت... نگاهی
#رمان.جانَم.میرَوَد
#قسمت.پنجاه.ونهم
مهیا با دیدن زهرا برایش دست تکان داد و به سمتش رفت
_سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات
زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید
ــ واقعا چی؟؟
_فردا میریم راهیان نور با مریم... گفت تو هم میتونی بیای
_زهرا با تو جایی نمیره
هردو به طرف صدا برگشتن
نازی با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا را گرفت
_هر جا دوس داری برو ولی لازم نیست زهرارو با خودت ببری تا یه املی مثل خودت بارش بیاری
و بعد به مقنعه مهیا اشاره کرد
اجازه نداد که مهیا جوابش را بدهد دست زهرا را کشید... و به طرف کافی شاپ رفت
مهیا سری به علامت تاسف تکان داد
با صدای موبایلش به خودش آمد
_جانم مری
_کوفت اسممو درست بگو
_باشه بابا
_عصر بیکاری با هم بریم خرید
ــ باشه عصر میبینمت
_باشه گلم خداحافظ
_بابای عجقم
.......
_ببخشید خانم رضایی
مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن
مهران ای بابایی گفت
_بله بفرمایید
_میخواستم بدونم میتونم جزوه هاتونو بگیرم
_چرا خودتون ننوشتید
_سرم درد می کرد تمرکز نداشتم
مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت
_خب چطور به دستتون برسونم
_هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه
_بسلامت خانم رضایی
رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت
مهیا پوزخندی زد و زیر لب "عقده ای " گفت
مهیا تاکسی گرفت و محض رسیدن به خانه به اتاقش رفت و مشغول آماده کردن کوله اش شد
_مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت
مهیا آجیلا را ازدست مادرش گرفت و تشکری کرد
مهلا خانم روی تخت نشست
و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود...
احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت
_مامان مامان
مهلا خانم به خودش آمد
_جانم
_عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا
_خب
_گفتم که بدونید
_باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم
قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت
از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...