گفتم: «لعنت بر شیطان»!
لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد:
«نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»
در حالیکه دور می شد گفت: «من پیامبر نیستم جوان..
13.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبرا قشم ( نشر خوبیها)
💠رمان #جانَم_میرَوَد 💠 قسمت #هشتاد_وسه امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_وچهار
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد....
در ورودی را باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش آمد.
_عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش را محکم بوسید.
_مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
_اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت.
_از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
_آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.... مهلا خانم سینی شربت را آورد.
_مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت را برداشت.
_راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
_شهاب؟!
_برادر مریم دیگه...
مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
_مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرته؟؟ نامزدته؟! اینطوری میگی؟!
دل و دست مهیا لرزید.کمی از شربت روی لباسش ریخت.
_چته مادر؟!
چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
_خب با این دست چیزی نگیر.
_من برم لباسم رو عوض کنم.
_پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم.
مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد.
_چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید.
موبایلش را از کیفش درآورد.تلگرامش را چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
_سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!.. من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم....امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.و دکمه بلاک را لمس کرد.
_برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صدایش را بلند کرد.
_آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد.
_مهیا بیا شام...
مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت.
_چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
****
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
_چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
_نمی تونم محسن...
_یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
_نمیدونم... نمیدونم!
_این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
شهاب، فقط سری تکان داد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_وپنج
ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود!
روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند.
تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت.
با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد.
با شنیدن صدای اتومبیلی ، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت.
همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند....
همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند.
مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود.
شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت.
شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد.
مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد...
زمزمه کرد.
_نکنه داره میره سوریه؟!... نه! خدای من...
احساس کرد، قلبش فشرده شد.
شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت.
مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت.
اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند.
مهیا به دیوار تکیه داد.
الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود...
احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است...
فقط می دانست، که این احساس به وجود آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد.
با حرڪت کردن اتومبیل ، چشمانش را محکم روی هم فشار داد.
بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود.
دستی به گلویش کشید.
قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند.
_الآن وقت رفتنت نبود، شهاب...
لعنتی، نباید می رفتی...
دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد.
پاهایش را، در شکمش جمع کرد.
دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند.
به عکس شهید همت خیره شد.
_بعد خدا... سپردمش به تو...
سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد
با عصبانیت از جایش بلند شد.
_تقصیر توه..... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی!
مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد.
_می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟!
_نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه!
_اینی که من دیدم عاشق نمیشه...
با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید.
_من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی...
_باشه حالا... چرا عصبی میشی؟!
پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت.
_دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم!
مهران چشمانش را باریک کرد.
_تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟!
به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت:
_این دیگه به تو ربطی نداره...تو کار خودت رو انجام بده...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
280.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸خرد هرکجا گنجی آرد پدید
✨زنام خدا سازد آن را کلید
🌸به نام خداوند لوح و قلم
✨حقیقت نگار وجود وعدم
🌸خدایی که داننده رازهاست
✨نخستین سرآغاز آغازهاست
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸🍃
🔸گناهـانی کـه دعـا را رد می کنند:
🌸امام سجاد(ع):گناهانى كه دعا را رد مى كنند، عبارت انداز:
🌸بدى نيّت شامل نیت های غیرالهی وشوم
🌸بد ذاتـــــى
یعنی فرد دعاکننده، خیرخواه مردم نباشد
حالت حسودی و یا خوشحالی از گرفتاری
مردم داشته باشد
🌸نفـــــاق
یعنی با خدا و مردم دوروئی داشته باشد
🌸یقین نداشتن به اجــابت دعـــا
باید آنچنان یقین به اجابت داشته باشد
گویا حاجات او همین الآن آماده است و به سرعت برآورده می شود
🌸به تأخير انداختن نمازهاى واجب و تقرّب نجستن به خدا با نيكى و صدقه
🌸بدزبانـــى و ناســـزا گفتن:
فحش و ناسزا نکته ای که مردم خیلی کم
به آن توجّه دارند
📚معانى الأخبار، ص۲۷۱
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
289.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ســـلام
💕صبح چهارشنبه تون بخیر
🌸امـیدوارم در این روز بهـاری
💕روزگارتون پراز عشق و امیـد..
🌸دنیاتون پراز محبت و دوستی
💕 رزقتون پراز خیـر و برکـت
🌸لحظه هاتون پراز شور و شادی
💕عشـق هاتون پـراز صفا وپاکی
🌸و زندگیتون پراز آرامش و
💕موفقیت باشه ان شاءالله
🌸چهارشنبه تون پراز خیر و خوبی
🌸🍃
25.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅سه چیز که خداوند اجازه انجامش را نداده است
🔰#استاد_مجتهدی
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ما امام زمان (عج) رو فقط دوست داریم یا با حضرت دوستی هم میکنیم؟
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
#استاد_شجاعی