eitaa logo
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
174 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
103 فایل
این کانال با هدف تعامل و هم افزایی بانوان فعال و توانمند قشم، در عرصه فرهنگی و مذهبی و محوریت جهاد تبیین با نگاهی نو و متفاوت جهت صحنه گردانی ایجاد شده است. (صبرا=صحنه گردانان بردبار روایت امید) و وابسته به مدرسه علمیه ریحانه الرسول(س) قشم است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاثیر‌ لاک ناخن بر تنبلی تخمدانها ، نازایی، سقط جنین با توجه به مقالات روز دنیا ┈┄┅═✾═┅┄┈ 🛎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مگه ما بیکاریم اینقدر دعا بخونیم ☺️ استاد قرائتی
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙استاد عالی ماجرای راننده کامیونی که با امام زمان (عجل الله فرجه) دیدار کرد... ✋نشر دهیم
حسین‌یکـــــتا... اگه‌قــــاطی‌بشی؛ رفیق‌بشی،دوست‌بشی/ با‌امـــــــام‌زمــان‌ (عج)خودمونی‌بشی؛ بی‌ریشه‌پیشه‌بشی، بی‌خورده‌شیشه‌بشی، پشتِ‌رودخونه‌ی‌چه کنم‌چه‌کنمِ‌زندگـــــی؛ رشته‌یِ‌دلـــــت‌دستِ‌آقا‌باشه... آقـــــــاخودش‌عبورت‌میده...! 🤲التماس دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تنها عملی که در عالم برزخ از شاگرد برجسته آیت الله اراکی (ره) پذیرفته شد
❤️ بسم الله الرحمن الرحیم چند تا سوال؟ 🤔 آبی که داخلِ لباسشوییِ نجسه یا پاکه؟ مگه قلیل نیست؟ 👌👌 اصلا روی این حرف، نیست. بحث اینجا نیست. 🌿نگاه کنید برای روشن شدن مسئله یه کم برمی‌گردیم به گذشته: 🔹تا همین اواخر حدود 45 سال پیش هم جا شستشو با آب قلیل بود الان لوله کشی است، قدیم با تشت لباس می‌شستند. 👈 لباس نجس را می‌انداختن داخل تشت و فشار یا لگد می‌کردند و از آب در می‌آورند و چنگ می‌زند و می‌انداختن رو بند. و اگر لباس با ادرار نجس شده بود آب تشت را خالی می‌کردند و یکبار دیگر داخل تشت آب می‌ریختند و لباس را فشار یا لگد می‌کردند و از آب در می‌آورند و چنگ می‌زند و می‌انداختن رو بند. 🕌 تا همین چند سال پیش اگر بچه‌ی روی فرش حرم و مسجد دستشویی می‌کرد، یه تشت و یه پارچ آب می‌آوردند و تشت را می‌گذاشتن زیر فرش و با پارچ دوبار آب می‌ریختند روی فرش. 👌👌👌بحث اینجاست : 🤔 طهارت کی حاصل می‌شود؟ ✍️هنگام خروج غساله 👈نکته مهم اینجاست دقت شود با خارج شدن آب نجس لباسها پاک می‌شوند. 💎💎 آری لباس و داخل لباسشویی با خارج شدن (غساله) آب نجس، پاک می‌شوند. 🤔 آب هنگام شستشو همه جا می‌رود؟ اصلا نیازی هست برود؟ 🌱 اولا : آب هر جای برود آب همان جا می‌رود. 🌱 ثانیا: وسایل تطهیر؛ مانند دست و تشتی که لباس نجس در آن شسته می‌شود، به تبع پاک شدن لباس، پاک می‌شوند و نیازی نیست جداگانه شسته شوند. همچنین در تطهیر لباس با ماشین‌‌های لباس شویی، بعد از پاک شدن لباسها محفظه گردان ماشین و قسمت داخلی درب ماشین هم با تبعیت پاک می‌‌شوند و نیاز به آب کشیدن ندارند. 📚 توضیح المسائل مراجع م 150، 159، 160، 162 و ۲۱۳ @Dariaynoor
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یک جوان فلسطینی در جریان بازدید امروز امام خامنه‌ای از نمایشگاه بین المللی کتاب تهران هدیه‌ای را به ایشان تقدیم کرد. رهبر انقلاب نیز در مقابل خود را به این جوان فلسطینی هدیه داد.
"پند لقمان حکیم به فرزند" ای جان فرزند؛ هزار حکمت آموختم که از آن، چهارصد حکمت انتخاب کردم و از آن چهارصد، هشت کلمه برگزیدم که جامع کلمات است؛ دو چیز را هرگز فراموش مکن؛ "خدا" و "مرگ" را. دو چیز را همیشه فراموش کن؛ "هنگامی که به کسی خوبی کردی" "زمانی که از کسی بدی دیدی" و هر گاه به مجلسی وارد شدی"زبان نگه دار" اگر به سفره ای وارد شدی"شکم نگه دار" وقتی وارد خانه ایی شدی"چشم نگه دار" و زمانی که برای نماز ایستادی"دل نگه دار"
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
💠رمان #جانَمْ_میرَوَد 💠 قسمت #هشتاد_ونه _ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد.... مهران از ص
💠رمان 💠 قسمت مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت. _بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟! احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت. _آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار. مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد. مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد. _خسته نباشید...دختر و پدر! مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت. _آخیش...مرسی مامان! احمد آقا لبخندی زد. _امروزم خستت کردیم دخترم! _نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم. مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت. _این ها رو برا چی جمع می کنید؟! احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد. برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاج اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد. همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد. مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد. اما تا به گوشی رسید، قطع شد. نگاهی انداخت. مهران بود.... محکم روی پیشانیش زد. موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد. _آخه تو آدمی؟!... احمق بهت میگم بهم زنگ... _مهیا... مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد. ــ اِ تویی مریم؟! _پس فکر کردی کیه؟! _هیچکی! یه مزاحم داشتم! ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده! مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت. _جدی؟! مریم با ذوق گفت: _آره گل من! فردا منتظرتم... _باشه گلم! مهیا تلفن را قطع کرد.... روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد. به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد... _یعنی فردا میبینمش؟! **** ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه! مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هایش نگاهی انداخت. مهلا خانم به اتاق آمد. _بریم دیگه مهیا... _مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟! _ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه! مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت. احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد. ــ بریم؟! _آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!! مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید. ــ اِ...مامان! از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند. احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند. هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند. در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد. مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند. سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد. مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند. تکیه اش را به مادرش داد و...