احتمالا تصویر این شهید بزرگوار را در فضای مجازی زیاد دیده باشیم؛ شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا....
«شهید سیفالله شیعهزاده»
از شهدای بهزیستی استان مازندران که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچکس در جبهه نفهمید كه او خانوادهای ندارد. کم سخن میگفت و...
با سن کم سختترین کار جبهه یعنی
«بیسیمچی» بودن را قبول کرده بود
سرانجام توسط منافقین اسیر شد برگه و کدهای عملیات را قبل از اسارت خورد و منافقین پس از به شهادت رساندن وی، برای به دست آوردن رمز و کدهای بیسیم،
سینه و شکمش را شکافتند!!
ولی چیزی نصیب آنها نشد ...!
یادمان باشد روی سفره چه کسانی نشستهایم و این نظام اسلامی امانت شهدای مظلوم است...
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات.
صبرا قشم
@sabraqeshm
🔴برنامۀ تبلیغاتی امروز نامزدهای انتخابات
🔹برنامۀ «با مردم» با حضور قاضیزاده هاشمی، ساعت ۱۸:۳۰ شبکه یک .
🔹برنامۀ «صف اول» با حضور محمدباقر قالیباف، ساعت ۱۷:۳۰ شبکه خبر.
🔹برنامۀ «گفتوگوی ویژۀ خبری» با حضور مسعود پزشکیان، ساعت ۲۲ شبکه خبر.
✅کانال اخبار 20:20👇
💢 حسرتهای فردای انتخابات...
🔻 ساعت ۷ صبح ۲۵خراد۹۲ بود. چشم دوخته بودم به تلویزیون تا نتایج اولیه را ببینم:
روحانی ۸۰۰هزار رای
قالیباف ۳۰۰هزار رای
جلیلی ۲۰۰هزار رای
با خودم گفتم انشالله تا پایان شمارش آرا ورق برمیگردد..
🕰 ساعت: ۸ شب. ورق برنگشت.
و بیش از هرچیزی یک چیز تا عمق وجودم را سوزاند: روحانی فقط ۲۰۰هزار رای بیشتر از ۵۰درصد داشت!
🔹 هی باخودم تصور میکردم: ۲۰۰هزار یعنی دوتا وزرشگاه آزادی...
⁉️ واقعا «ما» با همه کاستیهایمان نمیتوانستیم ۲۰۰هزار رای بیشتر جمع کنیم؟
▪️ اگر چند روز زودتر شروع کرده بودیم و بیخیال امتحانات خرداد میشدیم...
▪️ یا اگر آنهایی که میگفتند کار شب انتخاباتی اثر ندارد، میآمدند و بیشتر میشدیم...
▪️ یا اگر زمان بیشتری از روز را تلاش میکردیم و غرق روزمرگیها نمیشدیم...
▪️ یا اگر دنبال اثرگذاری کلان نبودیم و قدر ۷-۸ رای را هم میدانستیم...
و....
«ما» میتوانستیم ورق را برگردانیم!
🔻 امروز خمینی کبیر دارد مستقیما همه «ما» را خطاب قرار میدهد:
در قضيه تعيين رئيس جمهور بر همه مسلمانها و مكلّفهاى ايران واجب است كه دخالت داشته باشند! اگر دخالت نكنند و يك صدمه اى به اسلام برسد و يك رئيس جمهورى مثل سابق بتراشند، فردا مسئولند پیش خدا! (صحیفه امام، ج ۱۵، ص۱۵)
🔹 حاج حسین یکتا اخیرا میگفت:
"قشنگ پیداس خیلیها کُپ کردن
خیلیها گفتن مرگ بر شاه، اما همه نمازجمعه نیومدن!
خیلی ها برای نمازجمعه گفتن جنگجنگ تا پیروزی اما جبهه نیومدن!
معلوم نیست همه برسنها...
شبهای قدر انقلاب اسلامی است!"
🔻 لیلةالقدر در پیش است.
فرقی ندارد فضای انتخابات، شبیه ۹۲ هست یا ۸۴.
🔹 چیزی که قطعی است این است که ما میتوانیم نتیجه را تغییر دهیم..
🔻 اگر سستی نکنیم و راحتطلبانه نظارهگر صحنه نباشیم!
"لا تهنوا و لا تحزنوا انتم الاعلون" (آلعمران۱۳۹)
🔹 اگر مثنی و فرادا به یاری خدا قیام کنیم و به نصرت الهی ایمان داشتهباشیم.
"ان تنصرو الله ینصرکم" (محمد۷)
💢 با توجه به آرایش صحنه چه باید کرد؟
🔻 راه حل، نه کلیگویی و فرار از تعیین مصداق است، چون الان شش گزینه به طور مشخص در برابر مردم است.
نه نقد جلیلی و قالیباف و دعواهای درونایتایی، آرای خاکستری را در سبد جبهه انقلاب میریزد.
1️⃣ هرکسی باید کاندیدای اصلح خود را پیدا کند و کاملا ایجابی، کارآمدیهای شخصی او و شباهتهایش با شهید رئیسی را تبیین کند.
2️⃣ ترس از ضرر محتمل، بیشتر از اشتیاق به منفعت محتمل اثرگذار است! باید در چارچوب اخلاق و تقوا، خطر فاجعه آفرین تکرار دوران سیاه روحانی را بیان کنیم.
🔻 رهبر انقلاب، انتخابات را لیلة القدر نظام اسلامی میدانند. (۱۳۸۶/۱۲/۲۴)
در این لیلةالقدر، اگر به بهانههای واهی به خواب غفلت برویم و مشغول بالاپایین کردن گروههای ایتایی بشویم، حسرتهای فردای انتخابات، ما را رها نخواهد کرد.
✍️ دیگرنباید خفت......
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠☫﷽☫🌠
🔺مباحثه جالب مجری جهان آرا با #مسعود_پزشکیان درمورد برجام!
#انتخابات کمتر از #شهید_جمهور قانع نمیشویم ✌🏻
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ۱۵ روز تا غدیر
🔻امام صادق علیهالسلام فرمود:
🔸«اگر نبود اینکه خدای تبارک و تعالی خلق فرمود امیرالمؤمنین را برای فاطمه سلاماللهعلیهما، برای فاطمه کفو و همتایی بر روی زمین وجود نداشت.»
📗بحارالأنوار، جلد ۴۳، صفحه ۹۷، حدیث ۶، عن أمالى الطوسی.
#روز_شمار_عید_غدیر_خم
صبرا قشم ( نشر خوبیها)
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وسه مهیا نگاهش را به بیرون دوخت. ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_وچهار
ـــ این خبر خوبیه؟!!!
شهاب لبخندی زد
ــــ آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی...
مهیا با بغض گفت:
ـــ ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد!
شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد.
ـــ وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه...
اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد.
شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد...
ـــ مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.
ـــ چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اونبار طولش بدی!!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد.
.
ـــ این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم. اونبار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد.
گریه مهیا قطع شده بود. حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد.
ـــ جانم محسن؟!
ـــ نه شما برید ما حالا هستیم.
ـــ قربانت یاعلی)ع(!
ـــ زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم.
ـــ تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم.
مهیا خندید.
ـــ دست بزن هم داری؟!!
شهاب خندید.
فیگوری گرفت.
ـــ اونم بدجور...
هردو خندیدند.
مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند.
مهیا در طول راه حرفی نزد.
شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد.
ـــ خب، اینم از امشب.
مهیا لبخندی زد.
ــــ مهیا هنوز ناراحتی؟!
مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
ــــ شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته خب...
شهاب دستان سرد مهسا را گرفت و آرام فشرد.
ـــ میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه!
مهیا لبخندی زد.
ـــ باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید بریم بیرون!
ــــ چشم هر چی شما بگی!!
ـــ لوس نشو من برم دیگه...
ـــ فردا کلاس داری؟!
ــــ آره!
ـــ شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت.
ـــ نه خودم میام.
ـــ نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست.
ــــ زورگو...
هردو از ماشین پیدا شدند.
مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت.
خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت...
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
ـــ مهیا داری میری؟؟
ـــ آره دیگه کلاس ندارم.
ـــ وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.
مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.
از وقتی که به دانشگاه برگشته بو د، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد.
تلفنش زنگ خورد.
با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
ـــ جانم؟!
ـــ جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.
ـــ باشه اومدم.
مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.
به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.
به طرف ماشین رفت.
در را باز کرد و سلام کرد.
ــــ سلام!
ـــ سلام خانم خدا قوت!
با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
ــــ خیلی ممنون!
ـــخواهش میکنم!
شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
ـــ خب چه خبر؟
ـــ خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...
شهاب خندید.
ـــ چقدر غر میزنی مهیا!
ـــ غر نمیزنم واقعیته...
سرش را به صندلی کوبید.
ـــ به خدا خسته شدم.
ـــ تنبل شدی ها!!
مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
ـــ الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!
شهاب اخمی به مهیا کرد.
ـــ جرات داری اینکارو بکن!
ـــ شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...
شهاب، ماشین را نگه داشت.
ـــ پیاد شید بانو!
از ماشین پیاده شدند.
مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت.
ــــ بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.
#ادامه_دارد