eitaa logo
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
174 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
103 فایل
این کانال با هدف تعامل و هم افزایی بانوان فعال و توانمند قشم، در عرصه فرهنگی و مذهبی و محوریت جهاد تبیین با نگاهی نو و متفاوت جهت صحنه گردانی ایجاد شده است. (صبرا=صحنه گردانان بردبار روایت امید) و وابسته به مدرسه علمیه ریحانه الرسول(س) قشم است.
مشاهده در ایتا
دانلود
جوانی به چاقو وارد مسجد شد و گفت: "بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟" همه با ترس به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم‌فرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید برخواست و گفت: " آری من مسلمانم!" جوان گفت، همراه من بیا , جوان و پیرمرد چندقدمی باهم دور شدند، جوان با اشاره به گله ای از گوسفندان، به پیرمرد گفت: "میخواهم تمامی آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک شما احتیاج دارم" پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: "به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک بیاور" جوان با چاقو و لباس خون آلود به مسجد بازگشت و گفت: "بین شما مسلمان دیگری هم هست؟" همه افراد حاضر در مسجد در حالی که بشدت ترسیده بودند به پیش نماز مسجد چشم دوختند! ناگهان پیشنماز فریاد زد: "به چه نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم با چند رکعت نماز خواندن ، کسی مسلمان نمیشود!"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 یأس از رحمت الهی ممنوع ⛔️ 💠 الْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَقْنُوطٍ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ لَا مَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ وَ لَا مَأْيُوسٍ مِنْ مَغْفِرَتِهِ 🔹 ستايش خداوندی را سزاست که کسی از رحمت او مأيوس نگردد و از نعمت های فراوان او بيرون نتوان رفت؛ خداوندی که از آمرزش او هيچ گناهکاری نااميد نگردد... 📒 ، خطبه ۴۵
موضوع: نمازهای مستحبی همه نمازهای مستحبی دارای احکامی هستند: ۱. مخیر هستیم آنها را بلند بخوانیم یا آهسته (۱) ۲. نمازهای مستحبی را به جماعت نمی شود خواند.مگرچهارنماز؛ نماز باران و عید فطر و عیدقربان. (۲) ونمازی که فرادا خوانده بعدجماعت منعقدشده است. ۳. مخیر هستیم که ایستاده بخوانیم یا نشسته یا در حال حرکت که در این صورت (درحال راه رفتن) رکوع و سجود را با اشاره سر انجام می دهیم و نیز در این صورت لازم نیست رو به قبله باشیم و شرط آرامش بدن نیز ساقط است. (۳) ۴. نمازهای مستحبی رادرهرجا می شود خواند بجزنافله ظهروعصردرسفر،زیرا مسافری که نمازهای چهاررکعتی رابایددورکعتی بخواندنباید نافله ظهروعصر بخواند ولی نافله عشا (دورکعت وتیره) رارجاء می تواند بخواند (به امیداین که صحیح باشد). (۴) ۵. در نمازهای مستحبی انسان مخیراست بنارا بررکعت اول بگذارد و یک رکعت دیگربخواند و می تواند بنارابررکعت دوم بگذارد و سلام دهد. ولی اگردرنمازمستحبی شک کردرکعت دوم است یا سوم، حتما بنا رابردوم می گذارد زیرا نمازمستحبی سه رکعتی نداریم. (۵) ۶. کم شدن رکن ، نماز مستحبی را باطل می کند اما اضافه شدن رکن باطل نمی کند. مثلا کسی درنمازمستحبی سوره حمدرافراموش کرد وبه رکوع رفت باید برگردد حمدرابخواند ودومرتبه به رکوع برودواین اضافه شدن رکن (رکوع) نمازرا باطلنمی کند درصورتی که درنمازواجب نمی شود این کاررا کرد یعنی اگرکسی درنمازواجب حمد رافراموش کند و به رکوع برود باید نمازرا ادامه دهد واگربرگردد برای خواندن حمد ودومرتبه به رکوع رودنمازش باطل است. (۶) ۷. اگر گمان کردیم باید گمان را بگیریم مثلا گمان کردیم رکعت اول هستیم باید حتما بنا بگذاریم که رکعت اول هستیم. این حکم درنمازهای واجب نیز جریان دارد. (۷) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱ - موسوعة الامام الخوئی (م۱۴۱۳) ج۱، ص۹۹ ۲ - مناهج الاحکام ،میرزای قمی (م۱۲۳۲) ص۴۲۱ ۳ - مجمع الرسا ئل ،ج۱،ص۲۴۱ ۴ - توضیح المسائل محشی، ج۱،ص۴۲۷ ۵ - همان، ص۶۴۸ ۶ - توضیح المسائل محشی، ج۱، ص۶۴۸ ۷ - همان ♻️⭕️♻️⭕️♻️⭕️♻️ ✳️ شناسه پایگاه تخصصی فقه و احکام در ایتا، روبیکا، تلگرام، اینستاگرام و... 🆔 @ask_ahkam
💠 حدود اطاعت از والدین ♻️ سوال: اطاعت از پدر و مادر در چه حدی لازم است؟ ✍🏻 پاسخ: ⬅️ اگر امر پدر و مادر نسبت به کاری باشد که از نظر شرعی ممنوع نیست، سزاوار است امر ایشان اطاعت شود مگر اینکه اطاعت نکردن موجب اذیت قابل توجه آنها شود که در این صورت نباید با امر آنها مخالفت شود. -------------- سایت آیت الله خامنه ای/ کانال فقه و احکام ⭕️♻️⭕️♻️⭕️♻️ ✳️ شناسه پایگاه تخصصی فقه و احکام در ایتا، روبیکا، تلگرام، اینستاگرام و... 🆔 @ask_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📌سحر؛ زمان درخواست حاجت😊 .
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روشنگری استاد رحیم پور ازغدی از پشت پردهء حذف نام پدر و افزودن نام مادر به مدارک هویتی!
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک صلوات بفرست و خواصش را ببین و ما را هم شریک ثوابت قرار بده. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
💠رمان #جانَم_میرَوَد 💠 قسمت #هفتاد_و دو _آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. _تموم شد. مهی
💠رمان 💠 قسمت احمد آقا روبه مهیا گفت: _اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی! مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت. محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.... محمد آقا روبه مریم گفت: _دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه... مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت. مهیا روی تخت نشست. مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت: _خوبی؟! همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت... و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد... شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد. به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد... مهیا از آغوش مریم بیرون آمد. دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت: _من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟! مریم خندید! _نگاه کن صداش رو! _همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم! _اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!! مریم شرمنده گفت و ادامه داد: _میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده... _آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!! _از کجا؟! _بابا خره... این به داداشت علاقه داره!! _نرجس؟!؟نه بابا!!! _برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن! _خواهرم! درمورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها! _صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟ _نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم! _آها! حالا درست شد. مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند... همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند. مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود. مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
💠رمان 💠 قسمت شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست... سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد... از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود با صدای در به خودش آمد _بفرما مریم وارد اتاق شد صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت _شهاب حالت خوبه شهاب دستی به صورتش کشید _نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته.... مخصوصا کاری که نرجس انجام داد مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت _میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود... اما کاری که نرجس انجام داد... واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه شهاب نیشخندی زد _انتظار دیگه ای از تک فرزند «حاج حمید» نداشته باش _شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد _مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار مریم از جایش بلند شد _باشه شبت بخیر مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید _مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد _مامان بی زحمت چراغو خاموش کن با نشستن احمد آقا کنارش... سرش را با تعجب را بالا آورد احمد آقا گونه اش را نوازش کرد _اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت _وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم... چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم... اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم... فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی مهیا پدرش را درآغوش گرفت _شرمنده... من نمی خواستم اینجوری بشه احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت _دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن _اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم _بس کن دختر بخواب احمد آقا چراغ را خاموش کرد _هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود " موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"