eitaa logo
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
174 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
6.6هزار ویدیو
103 فایل
این کانال با هدف تعامل و هم افزایی بانوان فعال و توانمند قشم، در عرصه فرهنگی و مذهبی و محوریت جهاد تبیین با نگاهی نو و متفاوت جهت صحنه گردانی ایجاد شده است. (صبرا=صحنه گردانان بردبار روایت امید) و وابسته به مدرسه علمیه ریحانه الرسول(س) قشم است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 ✅پاک شدن مومن به وسیله بلا و گرفتاری ها ✍يونس بن يعقوب گويد : از امام صادق عَلَيْهِ‌ السَّلاَمُ‌ شنيدم كه می ‌فرمود : هر بدنى و جسمى كه چهل روز يک بار مصيبت نبيند نفرين شده و ملعون است. اظهار داشتم : نفرين شده و ملعون است‌؟!⁉️ فرمود : (بلى،) نفرين شده و ملعون است ؛ 🔸و چون حضرت (مرا شگفت زده) ديد كه بر من چنين مطلبى سنگين است ، فرمود : اى يونس ! همانا خراشيدن پوست ، كوبيدگى ، لغزيدن و افتادن ، بدبختى و گرفتارى ‌هاى زندگى ، آزمند و ضعيف گشتن ، پاره شدن بند كفش ، لرزش پلک ‌هاى چشم و مشابه آنها از انواع بلايا و مصيبت‌ها است، 🔹به راستى مؤمن گرامى‌ تر از آن است كه چهل روز بر او بگذرد و به جهت گناهان و خطاهايش به وسيله آزمايش پاک نگردد. اگر چه به سبب غم و اندوهى باشد كه نداند چرا و چگونه بر او وارد شده است، 🔸به خدا سوگند ! بعضى از شما پول هاى سِكّه نزدش گذاشته شود ، چون محاسبه كند ناقص و كَم باشد ، پس ناراحت و غمگين گردد ؛ و چون دوباره محاسبه كند ، ببيند كه درست است . پس همين سبب از بين رفتن بعضى از گناهانش باشد . التماس دعا علی شیری زنجانی 📚
. خنده ملائک آیت‌الله مجتهدی تهرانی فرمودند: در روایت است وقتی تلقین به بعضی مردگان خوانده می شود و او را تکان می دهند و می گویند: "اِسمَع!اِفهَم!" ملایکه میخندند که این زنده بود نفهمید، الآن چگونه بفهمد؟!❗️ خدا کند ما از این ضد دسته نباشیم که ملائکه به ما بخندند. إن شاءالله تا زنده هستیم، بشنویم و بفهمیم. ✅ یک جای دیگر که ملائکه می خندند، زن بی حجابی است که رویش را از نامحرم نمی گرفته و حالا مرده است. وقتی او را دفن می کنند، باید روی او ر ا باز کنند و عقب بزنند، قبر کن می گوید: "یک محرم بیاید" 🍃 اینجاست که ملائکه می خندند و می گویند: "این وقتی زنده بود، همه سر و صورت او را می دیدند و محرم و نامحرم نداشت، حالا می گویید محرم بیاید، رویش را عقب بزند؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳️حکم شوخی کردن با نامحرم چیست؟ ❇️ پاسخ: شوخی با نامحرم اگر موجب تحریک شهوت شود و یا خوف افتادن در گناه و مفسده در آن باشد، حرام است. در غیر این صورت نیز مناسب است مومن از کمینگاه ها ی شیطان دوری کند --- 🔹استفتاء کتبی از سایت ایت الله شبیری زنجانی – شماره استفتاء: 26260 📎 📎 📎 💥 رسانه تخصصی فقه واحکام 🆔eitaa.com/ask_ahkam
💢 پاک شدن سگ ♻️⭕️♻️⭕️♻️⭕️♻️ ✳️ شناسه پایگاه تخصصی فقه و احکام در ایتا، روبیکا، تلگرام، اینستاگرام و... 🆔 @ask_ahkam
🔹شما برای كمک به پيشرفت تخيل كودک خود چه می توانيد بكنيد؟ 📚 برای او كتاب بخوانيد: كتاب خواندن برای كودک، يكی از بهترين راههايی است كه مي تواند مغز او را به خوبي تغذيه كند. كتابهايی را انتخاب كنيد كه عكسهای رنگی و بزرگ به تعداد زياد داشته باشند و از اين فرصت (تا زمانی كه هنوز كودک شما خواندن را ياد نگرفته و اصرار نمي كند كه دقيقا متن كتاب را برای او بخوانيد)، استفاده كنيد؛ چون می توانيد هر داستانی كه دوست داريد برای او سر هم كنيد! عكس چيزهای مختلف، از سوسک گرفته تا فرفره را به او نشان بدهيد؛ صدای حيوانات يا وسائل مختلفی را كه در داستان به آنها اشاره شده، برای او در بياوريد؛ صداهای خاصی را براي شخصيتهايی كه در داستان هستند، ابداع كنيد؛ و درباره اينكه چه اتفاقاتی برای آدمها يا حيوانات كتاب داستان افتاده يا ممكن است بيافتد، صحبت كنيد. برای همديگر داستانهای جديد بسازيد و بگوييد: می توانيد از خودتان يک داستان بسازيد و برای كودک بگوييد؛ اين كار به اندازه خواندن يک كتاب داستان می تواند برای او مفيد باشد. همچنين اگر بتوانيد از خود او به عنوان شخصيت اصلی داستان استفاده كنيد، به كودک كمک خواهد كرد تا درک و احساسش را پيرامون خودش به عنوان يک موجود مستقل، پرورش دهد. البته او هم به زودی قادر خواهد بود كه از خودش داستان بسازد و برای شما بگويد. @nooredideh
⁉️با پافشاری بچه ها برای پوشیدن یک لباس خاص چه رفتاری مناسب است؟ 🔹بچه می خواهد با لباس نامناسب به مهمانی بیاید،شما پدر و‌مادر عزیز در این شرایط چکار می کنید؟ ⬅️ در اینجا به او حق انتخاب می‌دهیم؛ یعنی بین دو لباس منتخب پدر و مادر یکی را انتخاب کند، اگر بچه بر روی پوشیدن یک لباس اصرار داشت حق انتخاب را به او می‌دهیم، ولی در کنارش می‌گوییم اگر یکی از این دو لباس را بپوشی بعد از مهمانی می توانیم چند دقیقه به پارک برویم، چون این لباسها مناسب‌تر است ولی لباس انتخابی تو دیگر برای پارک رفتن مناسب نیست. 🔸 با این روش هم انتخاب کردن را به فرزندمان آموزش داده‌ایم و هم او را در مسیر درست هدایت کرده‌ایم، همچنین او را برای انتخاب مجبور نکرده ایم.
"همه چى را از خداوند بخواهيد" 🔸روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید... حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. 🌱 ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت! همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند... حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت،🌧 مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟! یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد... حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی... فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد... فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد... از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه... خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست، ولی به خواسته ات ایمان داشته باش...🌸 ❅ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ❅ سخنرانی های یک دقیقه ای💯 انتشار با ذکر صلوات📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
💠رمان #جانَم_میرَوَد 💠 قسمت #هشتاد نگاهی به آدرس انداخت. _آره خودشه... سرش را بالا آورد و به رستور
💠رمان 💠 قسمت کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد.... با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند. قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست. قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست. سرش را به کاشی سرد، چسباند.... صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد. دل بی تاب اومده... چشم پر از آب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... دلی بی تاب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب... شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد. با صدای تلفنش به خودش آمد. هوا، تاریک شده بود. پیامکی از طرفش مادرش بود. _مهیا جان کجایی؟! _بیرونم، دارم میام خونه... از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد. پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد. چای دارچین آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد... _عزیزم! چادر را پس بده. مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد. دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند.... چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت. دستش را برای تاکسی تکان داد. اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند. با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت. _مهیا خانم! با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛ دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت. _سلام...