4.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*فوق العاده زیبا اب دستتونه بزارید زمین ودیدن این کلیپ فوق العاده وبینظر را از دست ندین **
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی آقا به غرفه کتابهای فال و طالعبینی میرسن؟ 😄
جالبه میگن همشو دارم😄
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_وهشت
مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت.
زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد.
_خب بگو...
_چی بگم؟!
_چطوری چادری شدی؟!
مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد.
_چادری شدنم اتفاقی نبود!
بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.
زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند.
_راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته!
_آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟!
_مثل اینکه صولتی بهشون گفته!
مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست.
_پسره ی آشغال...
_چته؟! چیزی شده؟!
_نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟!
زهرا ناراحت قاشق را داخل ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد.
_از اینجا رفتند!
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد!
ــ چرا؟!!
_یادته با یه پسری دوست بود؟!
_کدوم؟!
_همون آرش! پسر پولداره!!
ــ خب؟!
ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیست.
_خب... بعد...
ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه
میبره...
مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد.
_خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟
_نه شمارش خاموشه!
مهیا به ساعت نگاهی کرد.
ــ دیر وقته بریم...
زهرا بلند شد....
تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند.
زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
_خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی!
مهیا لبخندی زد.
_مرسی عزیزم!
مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت:
ــ زهرا...
ـــ جانم...
ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!
زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت.
ــ شب بخیر!
مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد.
به طرف خانه رفت.
سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن،
با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید .
وارد خانه شد.
سلام هول هوکی گفت و به اتاقش رفت.
پرده پنجره را کنار زد.
به اتاق شهاب خیره شد.
پرده کنار رفت.
مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد.
مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشست را پاک کرد.
لباس هایش را عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد.
برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود...
لبخنده حزینی زد.
خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: #آشفته_دلان_را_همه_شب_نمی_برد_خواب ...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💠رمان #جانَمْ_میرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_ونه
_ای بابا! این دیگه کیه؟!
دوباره رد تماس زد....
مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود...
چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت:
_مامان بریم؟!
_بریم!
مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند.
بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد.
محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند.
مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت.
_بنشین مریم! حالت خوب نیست.
_نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم.
مهلا خانم، خداروشکری گفت.
_پس مادر... مراسم عقدت کیه؟!
شهین خانم آهی کشید و گفت:
_چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خوان که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست.
شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود.
_محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد پس فردا باید مراسم برگزار بشه...
مهلا خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت.
_خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدین.... بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه
مهیا، اشاره ای به مریم کرد.
بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند.
مریم روی تخت نشست.
_چته مریم؟!
مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد.
_خبری از شهاب، نیست..
با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد.
با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد.
با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت...
کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت.
_عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟!
مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد.
_ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه!
_انتظار زیادی نیست! حقته!اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش...
_نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم !
_بلند شو؛ لوس نشو!
مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه.
مریم لبخندی زدبوسه ای به گونه ی مهیا زد.
_مرسی مهیا جان!
_خواهش میکنم خواهری. ما بریم دیگه...
_کجا؟! زوده!
_نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد.
مریم بلند شد.
_تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین..
همانجا با هم خداحافظی، کردند.
مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت.
با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت.
_بریم مهیا جان؟!
_بریم...
3.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاه کلید رفع مشکلات
استاد شجاعی
https://eitaa.com/sabraqeshm
#بهترین_سرآغاز
#موضوع ؛عاقبت کسانی که در بـرابر آیات و دستورات خداوند سلیم نمیشوند:
🔹اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
✨﷽✨
(آیه) إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَيَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَيَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ [۲۱]
#ترجمه؛
🔹عاقبت کسانی که در بـرابر آیات و دستورات خداوند سلیم نمیشوند:
کسانی که نسبت به آیات خداوند (مبنی بر حقّانیت دین خدا و پیامبر اسلام) کفر میورزند(و تسلیم دین خدا نمی شوند و برای اینکه به مقاصد ناحق خودشان برسند با هر حقیقت و ندای حق به شدت مبارزه میکنند و) پیامبران الهی را (که دعوت به حق میکنند آگاهانه و) به ناحق میکشند(وحتّی طرفداران پیامبران الهی را) آنهایی که مردم را بسوی حق و عدالت دعوت میکنند به قتل میرسانند، (عاقبت آنها، گرفتاری به عذاب الهی است) پس آنها را به عذاب دردناک بشارت بده.
#جزء3
#سوره_آلعمران /آیه ۲۱/صفحه ۵۲
#نزول؛مدینه
🔹طرح#آیه_به_آیه قرآن کریم(موضوع و مفاهیم)
▪️(ثواب آیه به آیه قرآن کریم، هدیه به روح ملکوتی و آسمانی عزیز سفر کرده #خانم_شکرانی)
بسم الله الرّحمن الرّحیم
🌹السّلام عليك يا فاطمة المعصومه 🌹
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی عَلیِّ بْنِ موسَیَ الرِّضَا الْمُرْتَضیَ
الْاِمامِ التَّقِیِ النَّقِیِ
وَ حُجَّتِکَ عَلَی مَنْ فَوْقَ الْاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرىَ الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاةً كَثِيرَةً تَامَّةً زاكِيَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلىَ أَحَدٍ مِنْ اَؤليائِكْ ♡♡♡
اللّهمّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آل مُحمّدٍ و عجّل فرجهم
اللهم عجل لولیک الفرج به حق فاطمة المعصومه و به حق علی بن موسی الرضا المرتضی
اللّهمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آل مُحمّدٍ و عجّل فرجهم🌹
👌👌👌حکایت بسیار زیبا
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده
دوستان این قصه ها برای آموختن ودرس گرفتن است ساده از کنار آن. عبور نکنیم🌸🍏🌸
🌸🌸🌸