حنا حاجی زاده
دبستان ریحانه النبی( س)
راهپیمایی روز جهانی قدس
😍😍🇮🇷🇮🇷✌️✌️
#پویش_روایت_قدس
تصاویر دریافتی از جزیره زیبای قشم ❤️
#پاتکدررسانه
#انا_علی_العهد
#القدس_لنا
#نشر_خوبیها
#صبرا_قشم
تصاویر و ویدئوهای خود را از راهپیمایی روز قدس، به نشانی ما در پیامرسانهای داخلی ارسال نمایید.
ارسال آثار از طریق شماره
09176108289
@montazerolQaem313
🔹ایتا
🔹روبیکا
#صبراقشم
@sabraqeshm
#داستانک
🔅بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟
وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی وهدر میدی!!! همیشه ازم انتقاد میکرد... بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار میگرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم...
🔅امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این دارالمجانین رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون! داشتم گرده های خاک را از روی کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور کن، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست... مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه! اسنپ گرفتم؛از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم... به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم!هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما!!
به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آبِ سر ریز حوضچه ها. با خودم گفتم که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم .. شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه.
در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم... چراغهای آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونارو خاموش کردم!
🔅به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست، نوشتم ومنتظر نوبت شدم! وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاس شون را دیدم، احساس خجالت کردم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شون تعریف میکردن! دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون! با خودم میگفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا!!! فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!! یاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش... نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود😳
🔅 توی این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش) شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کردن... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟
دچار اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟
یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم.
یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مدّ نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند!!!!!!!
در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد؛ کار، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم!
🔴 پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است.
دیر یا زود تو هم پدر یا مادر میشوی و نصیحت خواهی کرد... دلزده نشو از نصایح پدرانه. ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران حکمت آن را خواهی فهمید. چه بسا آنها دیگر نباشند...😔
صبرا قشم
@sabraqeshm
🌱
از قشنگی های خدا
اونجاست که بعد از اونهمه گنــــــاه
آبرومون رو حفظ میکنه
که وقتی بقیه مارو میبینن،
میگن: التمـــاس دعا
#حال_خوب🌸
@sabraqeshm
4.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ميخواهمت!
که خواستنی تر زِ هر کسی. .♥️
5.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهام چرخنده: سینما میگه منو ببین، حجاب میگه منو نبین، این پارادوکس رو باید انتخاب میکردم ...
4.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ميخواهمت!
که خواستنی تر زِ هر کسی. .♥️
@sabraqeshm
همه ما تو زندگیمون دغدغه ها و گرفتاریها و مشکلات زیادی داریم داریم. گاهی این مشکلات اونقدر بزرگ و پیچیده به نظر میرسن که حس میکنیم دیگه نمیتونیم ادامه بدیم. اما خدا توی قرآن یه راه حل خیلی قشنگ بهمون نشون داده. ⋯✦⋯
لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَأَنزَلْنَا الْحَدِيدَ ⋯✦⋯
ما پیامبران خود را با دلایل روشن فرستادیم و همراه آنان کتاب و ترازو نازل کردیم تا مردم به عدالت برخیزند، و آهن را [نیز] پدید آوردیم. ⋯✦⋯
یه لحظه به این آیه فکر کنین. خدا میگه ما پیامبران رو فرستادیم با چی؟ با "بینه" یعنی چی؟ یعنی با دلیلهای روشن! انگار خدا میخواد بگه اول باید خوب بفهمیم، چی درسته چی غلط. بعد چی؟ "کتاب" رو فرستادیم. یعنی چی؟ یعنی یه راهنما، یه نقشه راه کامل! . بعد چی؟ "میزان" رو فرستادیم. یعنی چی؟ یعنی یه ترازو، یه معیار! که بفهمیم کارمون چقدر درسته، چقدر غلط. خب، تا اینجا همه چی خوبه. اما خدا یه چیز دیگه هم فرستاده: "آهن"! یعنی چی؟ یعنی قدرت! یه چیزی که بتونیم باهاش گرههای سفت و سخت رو باز کنیم، یه چیزی که بتونیم باهاش از حقمون دفاع کنیم.
# زندگی_ با _ آیه ها
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر وقت پریشان و گرفتار شدی
سه چیز رو یاد کن
🎙 آیتالله مجتهدی تهرانی
رحمت الله علیه
@sabraqeshm