#رمان.جانَم.میرَوَد
#قسمت.هفتاد
مهیا به سمت جاده دوید....
با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود.
هوا تاریڪ شده بود...
و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد....
مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد.
_سید...سید...شهاب!!
گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود.
با حرص اشک هایش را پاک کرد.
_نرجس! کسی اینجا نیست؟!
به هق هق کردن افتاده بود.
با فکر اینکه به آن ها زنگ بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود.
فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت آن ها را روی زمین پرت کرد.
هوا سرد بود...
و پالتو را در اتوبوس گذاشته بود. نمی دانست چه کار کند نه می توانست همانجا بماند و نه می توانست جایی برود. می ترسید...
میترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بی کسی می کرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سر جایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد.
با صدای بلند داد زد:
_شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...!
در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند.
از ترس سر جایش ایستاد؛ و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید.
نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد.
با ترس و چشمانی پر اشک به اطرافش نگاه می کرد.
با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛...
مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد.
طرف راستش یک تپه بود.
با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد...
صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود.
چشمانش را با درد باز کرد!
سعی کرد بشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید.
دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود...
زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد.
اشک های گرمش بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند.
گلویش از جیغ هایی که زده بود می سوخت.
پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی توانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود!
شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد.
آن منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشد. زیر لب مدام اهل بیت را صدا می زد و به آن ها متوسل می شد.
دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند.
فاصله ی زیادی تا رسیدن به آنجا نمانده بود.
به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
در را زد.
_خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟!
اما صدایی نشنید...
از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد:
_خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟!
بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد.
سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد...
_چیکار کنم خدا! چیکار کنم!
شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت.
احتمال داد که شاید برای مهیا باشند...
از.لاڪ.جیـغ.تا.خــدا
ادامه.دارد..
#نهج_البلاغه
وَ لَا تَکُنْ عَبْدَ غَیْرِکَ وَ قَدْ جَعَلَکَ اللَّهُ حُرّاً
بنده دیگری مباش در حالیکه خداوند تو را آزاد آفرید.
اين جمله از مهم ترين و درخشنده ترين وصاياى امام(عليه السلام) است.
اين سخن هم درباره افراد صادق است و هم درباره ملت ها; چه بسيارند ملت هاى ضعيف و ناتوانى که آزادى خود را براى مختصر درآمدى از دست مى دهند و استثمارگران دنيا نيز از اين نقطه ضعف بهره گرفته آنها را برده خويش مى سازند و حتى در کنار کمک هاى مختصر اقتصادى فرهنگ غلط خود را بر آنها تحميل مى کنند و گاه دين و ايمانشان را نيز از آنها مى گيرند.افراد با شخصيت و ملت هاى آزاده ترجيح مى دهند از جان خود بگذرند و برده ديگران نشوند.
نامه_31
میرزا اسماعیل دولابی(ره)
از بلاها فرار نکن، سفارشی مال خودته، گاهی خدا یک کاری را مخصوص شما آفریده است. یک بچّه ی ناجوری به تو داده است، یک زن ناجور داده است، یک پدری داده است که خیلی خوش اخلاق نیست، یک چیز ناجور به تو داده.با تو کار دارد. یا بر عکسش،یک چیز خوب و جور به تو داده است،باز با تو کار دارد. یک معصومی را در خانه ات گذاشته است. اگر حقّ او را ادا کنی کارَت بالا می گیرد. در امتحان ها چیزهای ارزشمند خوابیده است.حواست را جمع کن تااز عهده امتحان مافوق خودت برآیی.
#کتاب_طوبای_محبّت
#صبرا_قشم
@sabraqeshm
🌹بسم الله الرّحمن الرّحيم🌹
قُلْ هُوَ اللهُ أَحَد
اللهُ الصَّمَد
لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يولَدْ
وَ لَمْ يَكُن لَّهُ كُفُوًا أحَدْ
🌸اللّهمّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
🌹بسم الله الرّحمن الرّحیم🌹
اللّهُمَّ عَرِّفْنی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ أعْرِفْ نَبيَّكَ
اللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ
اللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
🌸اللّهمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
🌹بسم الله الرّحمن الرّحيم🌹
يا اللهُ يا رَحْمنُ يا رحيمُ يا مُقَلِّبَ الْقلوبْ ثَبِّتْ قَلْبى عَلَى دينك
🌸اللّهمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
🌺 به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمانمان
هديه به پیشگاه امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف و آباء و آله الطاهرينشان
قربة إلى الله🌺
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بهرههاییازقرآن
🔵 #سورهقصصاتا۴
زمستان ۱۴۰۲ ش
🔹️سید کمال هاشمی
#قطرههایی_از_تسنیم
ایتا؛
🆔️https://eitaa.com/joinchat/2122645614Ca0aa086090
🚩در صورت تمایل برای نشر معارف اسلامی ، از دوستانتان هم برای پیوستن به این کانال دعوت کنید
#نشر_خوبیها
تشکر خودجوش مردمی از سربازان گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و عرض تشکر و خدا قوت، جهت تلاش در جهت کاهش آسیبهای اجتماعی و اجرای طرح نور، توسط نیروهای خدوم انتظامی، در جزیره زیبای قشم.
قدردان زحمات شما هستیم.
#نشر_خوبیها
#طرح_نور
#حجاب_و_عفاف
#نیروی_انتظامی
#جزیره_قشم
#صبرا_قشم
@sabraqeshm
1.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بزرگی میگفت
انسانها را از زیستن بشناس !!
در گفتن همه آراستـــه اند !
در خفتن همه آرام ...
در خوردن همه مهربان ...
در بردن همه خنــــدان ...
انسانها را در " زندگی " بشنـــاس !!
🌸🍃