6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 اهدای نشان فاطمی و تجلیل از سردار حاجی زاده به پاس تحقق وعده صادق
🌷۳ چیز باعث میشودشیطان به مامسلط نشود:
🌷۱.ایمان وتوکل.۹۹نحل
إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطَانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَعَلَىٰ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ
🌷۲.اخلاص
إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ (٤٠)حجر
🌷۳.نماز و دعا.۴۵بقره
وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ
وَقُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ (٩٧)مومنون
🌷۳ چیز باعث تسلط شیطان برمامیشود:
🌷۱.اطاعت کردن ازاووگناه کردن.۱۰۰نحل
انَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَالَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ
🌷۲.ترک نماز.۳۶زخرف
وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمَٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ
🌷۳.دروغ و گناه
تَنَزَّلُ عَلَىٰ كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ (٢٢٢)شعرا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
2.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو بیمه کردهای آقا تمام ایران را
خدا نگیرد ازین مملکت خراسان را
در این دهه ی زیبای کرامت،با یک سلام زائر آقا شوید
چهارشنبه های امام رضایی
191.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تلنگر
میـگفت↓
اگـرقـراربودباآهنگوفازغم
بـرداشتن آرومبشے،
خـدا در قرآننمیفرمود ڪه:
[اَلآبـذڪراللّٰھتطـمئنالقـلوب]🌱
♥️
صبرا قشم ( نشر خوبیها)
💠رمان #جانَم_میرَوَد 💠 قسمت #نود_ویک مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره به رفت
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #نود_ودو
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
_نوش جان گلم
بشقاب را روی میز تحریر گذاشت
_داری چیکار میکنی مهیا جان
_دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه
مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
_می خوای بزاریشون تو انبار
_نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
_اینا چی
مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
_نه اینا دیگه لازمم نمیشه
_میندازیشون؟؟
ــ آره
مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
_آخییییش راحت شدم
مهلا خانم از جایش بلند شد
_خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
_نه فک نکنم برسم .شما میرید
_نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد
گوشیش زنگ خورد....
مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود
بیخیال رد تماس زد
با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد...
احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد
مهیا کنار پدرش زانو زد
_بابا حالت خوبه
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند...اما نمی توانست
مهیا بلند شد و پنجره را بست
_چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
_چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
_با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه
_نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
_باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت...
لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای ر لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت
نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد
_خداحافظ من رفتم
_خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین آمد
نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود
می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند... تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد...
صدای ماشین از پشت سرش آمد
از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی
_مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد
ماشین سریع از کنارش رد شد
روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود
_حالتون خوبه
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد
چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب
که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود
قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد
چشمانش را روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید
_مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد
شهاب از جایش بلند شد
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد
بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد
بطری آب را به سمتش گرفت
_بفرمایید
مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد
یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد
_برای شما هستن
مهیا لبانش را تر کرد
_نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد...
مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت
_خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدن هم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد
_این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید
_نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود
مهیا تند تند قدم برمی داشت...
نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت
قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند
بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت
کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد
سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت...
که مهیا لبخندی زدو گفت
_نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند...
سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود
از مسجد خارج شد...
گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد
#ادامه_دارد
رمان #جانم_میرود
قسمت #نود_وسه
اولی را دیلیت کرد...
دومی را لمس کرد با خواندن پیام ازعصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت
_اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم... تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی
شماره مهران رو گرفت
_ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم
_خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی
_اِ خانومم بد دهن نباش
_خانومم ومرض...آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی
_نه گلم حواسم به تو بود... تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد
_تو از جونم چی می خوای؟؟
_فقط تورو می خوانم
_احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن... نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیذارم
گوشی رو قطع کرد....
با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردرد شدیدی گرفته بود
_شما گفتید که اینطور نیست
مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت....
شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#بهترین_سرآغاز
#موضوع ؛علت تمرد أهل کتاب از حکم الهی:
🔹اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
✨﷽✨
(آیه) ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّامًا مَعْدُودَاتٍ ۖ وَغَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ [۲۴]
#ترجمه؛
🔹علت تمرد اهل کتاب از حکم الهی:
آن (اعتراض و سرپیچی از حکم خداوند) بخاطر آن است که اهل کتاب( بر اساس اعتقاد واهی و خرافی خودشان) ادعا میکردند: (نباید مجازاتهای سنگین برای جرمهای ما اجرا شود، زیرا) هرگز آتش جهنّم به ما نخواهد رسید مگر چند روزی! (آری همین خیالهای واهی و پندارهای غلط موجب میشد که) مطالب دروغی به دینشان نسبت میدادند و فریب( افکار باطلشان را) میخوردند(و با احساس امنیت از سوی خداوند در دنیا و آخرت، گناهان و ظلم هایی را مرتکب
میشدند.)
#جزء3
#سوره_آلعمران /آیه ۲۴/صفحه ۵۳
#نزول؛مدینه
🔹طرح#آیه_به_آیه قرآن کریم(موضوع و مفاهیم)
▪️(ثواب آیه به آیه قرآن کریم، هدیه به روح ملکوتی و آسمانی عزیز سفر کرده #خانم_شکرانی)
⏰یک دقیقه با نهج البلاغه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹حکمت ۲۱۸🔹
حضرت علی علیه السلام در مورد حسادت آفت دوستی فرمودند:
حسد دوست از آفات دوستی است.
🌺صلوات🌺
✍️شیخ عباس قمی در فوائدالرضوی نقل می کند: کاروانی از سرخس آمدند به پابوسی امام رضا علیه السلام. پیرمرد نابینایی با آن کاروان بود، به نام حیدر قلی. آمدندحرم امام زیارت کردند و از مشهد خارج شدند و در منزلی در مشهد اُطراق کردند. به اندازه یک روز راه از مشهد دور شده بودند.
🍂شب جوانها گفتند برویم مقداری سر به سر این حیدر قلی بگذاریم، خسته ایم ، بخندیم و سر گرم بشیم!
کاغذهای خالی برداشتند گرفتند جلو و تکان میدادند، بعد به هم می گفتند،تو از این برگه ها گرفتی؟ یکی می گفت: بله حضرت مرحمت کردند، فلانی تو هم گرفتی؟ گفت: بله من هم یکی گرفتم.
🍂حیدر قلی کنجکاو شد و گفت: چی گرفتید؟
گفتند: مگر تو نداری؟
گفت : نه من اصلا خبر ندارم!
گفتند : امام رضا علیه السلام برگ سبز دست مردم می داد.
گفت : این برگ سبزها چیست؟
🍂گفتند : امان نامه از آتش جهنم است. ما این را می گذاریم در کفن هایمان قیامت دیگر نمی سوزیم، جهنم نمی رویم چون از امام رضا علیه السلام گرفته ایم.
🍂تا این را گفتند پیرمرد دلش شکست با خود گفت: امام رضا علیه السلام از تو توقع نداشتم، بین کور و بینا فرق بگذاری، حتما من فقیر بودم، کور بودم و از قلم افتادم که به من اعتنایی نکردی!
🍂بلند شد و عصای خود را برداشت، راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه را نگیرم به سرخس نمی آیم باید بگیرم.
🍂گفتند: آقا ما شوخی کردیم ما هم نداریم! ولی هرچه کردند آرام نمی گرفت خیال می کرد که آنها برای دلداری به او این را می گویند.
🍂شیخ عباس نقل می کند: هنوز یک ساعت نشده بود که دیدند حیدر قلی دارد می آید یک برگه هم در دستش که با خط نور نوشته شده است «اَمانٌ مِّنَ النار،من ابن رسول الله على بن موسى الرضا» گفتند: این چیست که در دست داری؟
🍂گفت: همین که یک مقدار از شما در بیابان فاصله گرفتم آقا را دیدم ایشان خودشان به استقبالم آمدند، گفتند حیدر قلی خسته ای برگرد این هم برگه برائت از آتش تو بگذار در کفنت شب اول قبر خودم می آیم پیشت. امام رضا علیه السلام به من هم برگ امان نامه دادند.#هیچ وقت کسی را مسخره نکنید