مطلع عشق.pdf
14.74M
♨️کتاب فاخر #مطلع_عشق
📍رهنمودهای رهبری به زوجهای جوان؛ از فلسفه ازدواج گرفته تا مراسم خواستگاری و مهریه و جهیزیه و عشقورزی و سازش و...
✍همواره به تمام دانشجویانم و افراد ولایتمدار توصیه میکنم که ازدواج نکنند، مگر اینکه با هندسه فکری و رهنمودهای رهبری در این باب، آشنا شوند و تلاش کنند تا جایی که میتوانند آنها را در زندگیمشترکشان به کار ببندند...
اگرهم این کتاب را کامل نخواندید، حداقل رهنمودهای هفتم را مرور کنید
🖋محمد جوانی
🧠⚔علوم و جنگ شناختی|جوانی
@Cwarfare
فرمانده کل سپاه :«فرزند کمتر زندگی بهتر» یک شعار شیطانی بود
🔹فرمانده کل سپاه گفت: فرزند کمتر زندگی بهتر یک شعار شیطانی بود و متاسفانه عدهای هم از این شعار پیروی کردند و بهترین امر به معروف، امر به #ازدواج و فرزند آوری است.
✳️ نکته ناب ✳️
🔺موضوع👇👇🔺
🔰چرا نماز شبم قضا شد؟
فرزند شیخ عباس قمی می گوید: یک روز صبح پدرم برخاست و شروع به گریه كرد. از او پرسیدم چرا اشک می ریزید؟ فرمود: برای اینكه شب گذشته نماز شب نخواندم.
گفتم: پدرجان! نماز شب كه مستحب است و واجب نیست. شما كه ترک واجب نكرده اید و حرامی بجا نیاورده اید؛ چرا این طور نگرانید؟
فرمود: فرزندم! نگرانی من از این است كه من چه كرده ام كه باید توفیق نماز شب خواندن از من سلب شود؟
از مرحوم آقا مصطفی خمینی نقل شده است كه فرمود: یک روز دیدم آقا (امام خمینی) در اتاق خود هستند و صدای گریه ایشان بلند است. از مادرم پرسیدم چه شده كه آقا گریه می كنند؟
مادرم فرمودند: ایشان در شبی كه موفق به نماز شب و راز و نیاز با خدا نشود، روزِ آن چنین حالتی دارد؟
منبع: مجله مبلغان، شماره99
امام در سنگر نماز، ص 83، به نقل از قصّه های معنوی، ص 51.
📎 #ذی_الحجه
📎 #نکته_ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستور ویژه آیت الله بهجت برای درمان بیمار با تربت حضرت سیدالشهدا علیه السلام
به بیان استاد عالی
مدیر مدرسه علمیه ریحانه الرسول (س) قشم:
جوانان سادگی ازدواج حضرت علی(ع) را مبنای زندگی خود قرار دهند
قشم- ایرنا- مدیر مدرسه علمیه ریحانه الرسول (س) خواهران قشم گفت: جوانان سادگی، مهرورزی و پایداری ازدواج حضرت علی(ع) و فاطمه (س) را مبنای زندگی خود قرار دهند.
لینک خبر:
https://irna.ir/xjQMct
💚من کنت مولا فهذا علی مولا💚
امام صادق(ع): غذا دادن به یک نفر در روز غدیر مانند غذا دادن به همه پیامبران و صدیقان است
🔴جمع آوری کمک های نقدی جهت پخش نذری فرهنگی در شب عید غدیر خم
"با کمترین مبالغ میتوانیم در این امر خیر سهیم باشیم"
(شماره کارت:
5047061076309463
بانک شهر _بنام زهرا خادمی)
🕊️واحد خواهران کمیته خادمین شهداء شهرستان قشم
|خادمین شهدا|
کانال اینستاگرام و ایتا
🆔 @khademin_q
12.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهمیت بی نظیر نماز اول وقت🌱
نماز اول وقت انسان را به آن کمال عالی که باید برسد ، می رساند...🍃
#نماز
#نماز_اول_وقت
•┈┈••••✾•✨🌕✨•✾•••┈┈•
صبرا قشم ( نشر خوبیها)
#رمان_جانم_میرود #قسمت_نودونه ـــ اومدم... اومدم... ـــ باشه! گوشی را قطع کرد. کیسه های خرید را رو
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد
کنار مهیا نشست.
_ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست.
مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد.
احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت.
_ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛
پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم!
من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته...
احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت:
_ بحث احساساتی شد...
مهیا خنده ی آرامی کرد.
_ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای مهدوی!
این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره...
_ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم.
_ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه...
و به قلب مهیا اشاره کرد.
احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد.
_ درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم.
مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد.
**
مهیا از پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند، تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا...
به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت. وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بودکنار مزار نشست.
گل ها را روی مزار گذاشت.
فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد.
و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش می داد.
بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست.
احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود.
با باال آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد. شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست.
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ شما تعقیبم می کنید؟!
_ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.
_خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟!
_نه! چیز خاصی نیست.
سکوت بینشان حکم فرما شد.
مهیا احساس می کرد، الان بهرتین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛ اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد.
_ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ بله همینطوره...
_ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.
_ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر...
مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد.
_ بله خواستگاری..
می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.
مهیا، سرش را پایین انداخت. صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد، باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد.
_من باید برم خونه، دیر شده!
_ بگذارید برسونمتون...
_نه درست نیست. خودم میرم.
شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد.
به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید. بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.
مهیا وارد خانه شد.
پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت.
_ مهیا بابا...
سرجایش نشست.
_ جوابت چی شد؟!
مهیا چشمانش را بست.
_ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...
مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد
...
با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و سینی چایی را بلند کرد. مطمئن بود، با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت.
بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد.
ـــ سلام!
سرش را پایین انداخت. از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد. شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد.
سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست.
بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود.
شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهلا جان شدیم!!
محمد آقا خنده ای کرد.
ـــ چشم خانوم! حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب!
خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم.
مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت.
ـــ این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش. راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا