13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 رازوهنرباورمهدوی⬆️
#کلیپ_مهدوی
معرفتامامحاضر
ــــ💐 اللَّهُمَّ عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 💐ــ
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#امام_زمان
#جملات_طلایی_علماء_وشهدا
@jomalat_talaei_olama_shohada
🔆
بردبار باش!
🔹کیفها توی کیففروشیها اگر خوشفرم و خوشقوارهاند به خاطر این است که پر از کاغذ باطلهاند.
🔸اگر آن کاغذ باطلهها را بیرون بریزی از فرم و قیافه میافتند و کاغذها هم دیگر زبالهاند و باید دور ریخته شوند.
🔹خشم و عصبانیت چیزی شبیه همان کاغذ باطله است.
🔸اگر فرو ببری شکل و شخصیت پیدا میکنی و اگر بیرون بریزی از شکل و شخصیت و معنویت میافتی.
🔹پس خشمت را فرو ببر تا شخصیتت حفظ شود ...
🌸🌸🌸
1.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 پس از آزادی 4 اسیر نتانیاهو به بیمارستان رفته تا به عنوان دست آورد چند فیلم و عکس ثبت کند
البته همه میدانند چیزی برای خوشحالی و افتخار وجود ندارد.
بعد از 8 ماه بیش از هفتاد اسیر خود را کشته اند و حالا 4 اسیر را باز گردانده اند.
در حالی که 36 هزار فلسطینی کشته اند ، هر 4 اسیر سالم اند. نکته ای که شرافت طرف فلسطینی را نشان داده و بی شرافتی یهودی های ساکن فلسطین را فریاد میزند.
در همین عملیات نظامی هایش هلاک شده اند.
و نزدیک 400 الی 600 کشته و زخمی از بی گناهان به جا گذاشته و این را عملیات آزادی نامیده است....
تقریبا همه ی کسانی که رصد کننده بوده اند در حال خندیدن به یهودی های ساکن فلسطین برای این سطح از حماقت هستند....
🆔 @Hvasl_ir
💠 #احکام | پوشش در مقابل محارم
🔹 حدیث: مردی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم پرسید:
ای رسول خدا! خواهرم موهای خود را در مقابل من باز می گذارد.
حضرت فرمودند: نه (نباید این کار را انجام دهد)؛ زیرا می ترسم وقتی چیزی از زیبایی ها و موها یا ساعد خود را برای تو نمایان کند, به گناه بیفتی.
بحارالأنوار, ج 101, ص 38؛ مستدرک الوسائل, ج14, ص 303.
🔸 هرچند بر اساس متون اسلامی, مقدار پوشش محارم - مانند برادر و خواهر - در منزل کم تر از مواقعی است که در مقابل نامحرم هستند، ولی این بدان معنا نیست که محارم با نگاه به هم به گناه نمی افتند (میل جنسی به یکدیگر پیدا نمی کنند) و می توانند به هر صورتی در برابر هم ظاهر شوند.
گاهی پوشش، بدن نما یا چسبان و تنگ است که می تواند آثار بدی بر فرزندان داشته باشد.
1️⃣- پوشیدن لباس آستین کوتاه یا آستین حلقه ای و مانند آن در برابر پدر ، برادر و دیگر محارم، در صورتی که باعث مفسده نبوده و مهیج شهوت نباشد، اشکالی ندارد.
2️⃣- رعایت مسائل عفّت و حیا در حضور فرزندان، از سوی پدر و مادر واجب است.
📚 پینوشت:
«احکام مصور پوشش بانوان» ص 116، مسئله 49، 50، 51 و 52
♻️⭕️♻️⭕️♻️⭕️♻️
✳️ شناسه پایگاه تخصصی فقه و احکام در ایتا، روبیکا، تلگرام، اینستاگرام و...
🆔 @ask_ahkam
💠 حکم سر کتاب باز کردن 💠
⁉️سوال: حکم باز کردن سر کتاب به این صورت که تفأل به کتابی بزنند برای پیش بینی آینده چیست ؟
پاسخ:
✍🏽 آیت الله خامنه ای: سرکتاب و فالگیری اعتبار ندارد و مراجعه کردن به رمال ها و فالگیرها جایز نیست.
✍🏽 آیت الله مکارم: سرکتاب باز کردن یا فال گرفتن با قرآن یا هر کتاب دیگر و آینده نگری هیچ اعتباری ندارد و حتی در بعضی موارد، این کار نسبت به قرآن اشکال شرعی دارد؛ تنها می توان با قرآن (طبق شرایط و آداب) استخاره کرد.
-------------
🌱پی نوشت:
[1]. پایگاه اینترنتی آیت الله خامنه ای، کد استفتاء: 2zz5rrz.
[2]. استفتاء از پایگاه اینترنتی آیت الله مکارم، کد استفتاء: 9908220110.
#احکام_اعتقادی
#سحر_دعا
➖➖➖➖➖➖
➖➖➖➖➖
🍁🍂 سایت اسک احکام
www.askahkam.ir
🆔eitaa.com/ask_ahkam
🆔 Sapp.ir/ask_ahkam
🆔 t.me/ask_ahkam
💠حجت الاسلام عالی:
🔸گاه یک مومن آن قدر عزیز می شود که به خاطر او بلا از جمعی برداشته می شود و مایه امان و امنیت می شود.
▫آیت الله مرعشی نجفی (ره) میفرمودند:
🔸آیت الله کوهستانی(ره) لنگر زمین است. اگر یک مومن این چنین است، آن که در راس مومنان است، یعنی ولی الله اعظم و حجت عصر او چطور؟
🔸قطعا به واسطه او به عالمی که او در آن است نظر عنایت می شود و برکات می بارد و بلاها از آن دفع می شود.
صبرا قشم ( نشر خوبیها)
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد کنار مهیا نشست. _ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به م
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_ودو
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت.
مهیا سرش را پایین انداخت، الان حرف مادرش را درک می کرد؛ که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که...
شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد.
ـــ ممنونم، مهیا خانوم...
هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت.
ــ الو شهاب...
ــ سلام خانمی...
ــ سلام عزیزم خوبی؟!
ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟!
ــ نزدیک خونمونم.
ــ دانشگاه بودی؟!
مهیا اخمی کرد.
ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه!
شهاب خندید.
ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میاوردمت... فقط امروز نتونستم.
ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم.
شهاب جدی گفت:
ــ مهیا!
مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد.
ــ باشه نزنم... شوخی کردم!
ــ استغفرا...!
مهیا گفت
ــ خوبه، همیشه استغفار بگو!
شهاب بلند خندید. مهیا از پله ها بالا رفت.
کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت.
ــ شهاب اداره ای؟!
ــ آره!
مهیا مغنعه اش را از سرش کشید.
ــ آخیش چقدر گرم بود.
ــ چی شد؟!
ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم.
شهاب دوباره جدی شد.
ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی!
مهیابه پنجره نگاهی انداخت.
ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!!
ــ مهیا پرده رو بکش...
مهیا غرزنان پرده رو کشید.
ــ بفرما کشیدمش.
ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند.
ــ باشه.
ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون!
مهیا فکری به سرش زد.
ــ شرمنده نمیتونم بیام
شهاب ناراحت گفت:
ــ چرا؟!
ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره!
مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند.
شهاب سعی کرد نخندد و جدی صحبت کند:
ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم.
مهیا عصبانی داد زد.
ــ شهاب!!
شهاب بلند زد زیر خنده:
ــ باشه! آروم باش خانومی...
مهیا هم خنده اش گرفته بود.
ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟!
ــ نه سلامتی آقا!
ــ یا علی)ع(...
ــ علی یارت...
تلفن را روی تخت انداخت. کتاب هایش را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید...
شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند. با اینکه برایش سخت بود، اما نمی توانست، اخم های شهاب را تحمل کند.
صدای اذان، در اتاقش پیچید. لبخندی زد. به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ وضو گرفت؛ به اتاق برگشت
؛ سجاده را پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد.
مهلا خانم وار خانه شد.
ــ مهیا مادر...
جوابی نشنید، به سمت اتاق مهیا رفت. در را باز کرد، با دیدن مهیا روی سجاده، لبخندی زد و در را بست.....
ــ مهیا کجایی؟! شهاب دم در منتظره!
ــ اومدم مامان...
مهیا کفش هایش را پا کرد. سبد را برداشت، بعد از خداحافظی، از پله ها تند تند پایین آمد.
در را باز کرد.
شهاب به ماشینش تکیه داده بود. مهیا به سمتش رفت.
ــ سلام خانومی!
به طرفش آمد و سبد را، از دست مهیا گرفت و در صندوق گذاشت.
مهیا لبخندی زد.
ــ سلام!
ـ بریم که مریم و محسن خیلی وقته منتظرمون هستند.
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب ماشین را روشن کرد و حرکت کردند.
مهیا به بیرون نگاهی انداخت.
ـــ صبح هوا خیلی گرم بود. ولی الان خداروشکر خنکه!
ـــ آره هوا عالیه، چه خبر دانشگاه چطوره؟!
ـــ توروخدا اسمش رو نیار شهاب! نمیخوام شبم خراب بشه...
شهاب خندید.
ـــ دختر، تو که خیلی به رشته ت علاقه داشتی پس چی شد؟!
ـــ تو از کجا می دونی علاقه داشتم؟!
شهاب لبخندی زد و دست مهیا را گرفت و دنده را عوض کرد.
ـــ اون موقع که پوستر های مراسم رو طراحی کردی اینقدر قشنگ طراحی کردی، که معلوم بود کار کسیه که با عشق و علاقه این طرح هارو زده..
#از_لاک_جیغ_تا_خدا