📚آمادگی برای رفتن
صاحب دلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مردِ صاحب دل برخاست و بر پلۀ نخست منبر نشست.
گفت:”مردم! هرکس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد.”
کسی برنخاست.
گفت:”حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد.”
باز کسی برنخاست!
سری تکان داد و گفت:”شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید، اما برای رفتن نیز آماده نیستید!”
🌸🌸🌸
💠🦋💠🦋💠🦋💠🦋💠
🌺 مستحب است در شب عرفه و روز آن اين دعا بخوانند و ما دعا را از مصباح شيخ نقل مى كنيم و دعا اين است.👇
دعایی که مستحب است در امشب و فردا خوانده شود
┄┅═✧﷽✧═┅
اللّٰهُمَّ مَنْ تَعَبَّأَ وَ تَهَيَّأَ وَأَعَدَّ وَاسْتَعَدَّ لِوِفَادَةٍ إِلَىٰ مَخْلُوقٍ رَجَاءَ رِفْدِهِ وَ طَلَبَ نائِلِهِ وَ جائِزَتِهِ ، فَإِلَيْكَ يَا رَبِّ تَعْبِيَتِى وَاسْتِعْدادِى رَجَاءَ عَفْوِكَ وَ طَلَبَ نائِلِكَ وَ جَائِزَتِكَ ، فَلَا تُخَيِّبْ دُعَائِى يَا مَنْ لَا يَخِيبُ عَلَيْهِ سائِلٌ وَ لَا يَنْقُصُهُ نائِلٌ ، فَإِنِّى لَمْ آتِكَ ثِقَةً بِعَمَلٍ صَالِحٍ عَمِلْتُهُ ، وَ لَا لِوَفادَةِ مَخْلُوقٍ رَجَوْتُهُ ، أَتَيْتُكَ مُقِرّاً عَلَىٰ نَفْسِى بِالْإِساءَةِ وَالظُّلْمِ ، مُعْتَرِفاً بِأَنْ لَاحُجَّةَ لِى وَ لَا عُذْرَ ؛ أَتَيْتُكَ أَرْجُو عَظِيمَ عَفْوِكَ الَّذِى عَفَوْتَ بِهِ عَنِ الْخاطِئِينَ ، فَلَمْ يَمْنَعْكَ طُولُ عُكُوفِهِمْ عَلىٰ عَظِيمِ الْجُرْمِ أَنْ عُدْتَ عَلَيْهِمْ بِالرَّحْمَةِ ، فَيَا مَنْ رَحْمَتُهُ واسِعَةٌ ، وَ عَفْوُهُ عَظِيمٌ ، يَا عَظِيمُ يَا عَظِيمُ يَا عَظِيمُ ، لَا يَرُدُّ غَضَبَكَ إِلّا حِلْمُكَ ، وَ لَا يُنْجِى مِنْ سَخَطِكَ إِلّا التَّضَرُّعُ إِلَيْكَ ، فَهَبْ لِى يَا إِلٰهِى فَرَجاً بِالْقُدْرَةِ الَّتِى تُحْيِى بِهَا مَيْتَ الْبِلَادِ ؛ وَ لَا تُهْلِكْنِى غَمّاً حَتَّىٰ تَستَجِيبَ لِى ، وَ تُعَرِّفَنِى الْإِجابَةَ فِى دُعَائِى ، وَ أَذِقْنِى طَعْمَ الْعَافِيَةِ إِلَىٰ مُنْتَهىٰ أَجَلِى ، وَ لَا تُشْمِتْ بِى عَدُوِّى ، وَ لَا تُسَلِّطْهُ عَلَىَّ ، وَ لَا تُمَكِّنْهُ مِنْ عُنُقِى ، اللّٰهُمَّ إِنْ وَضَعْتَنِى فَمَنْ ذَا الَّذِى يَرْفَعُنِى وَ إِنْ رَفَعْتَنِى فَمَنْ ذَا الَّذِى يَضَعُنِى وَ إِنْ أَهْلَكْتَنِى فَمَنْ ذَا الَّذِى يَعْرِضُ لَكَ فِى عَبْدِكَ أَوْ يَسْأَلُكَ عَنْ أَمْرِهِ ؛ وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّهُ لَيْسَ فِى حُكْمِكَ ظُلْمٌ ، وَ لَا فِى نَقِمَتِكَ عَجَلَةٌ ، وَ إِنَّمَا يَعْجَلُ مَنْ يَخَافُ الْفَوْتَ ، وَ إِنَّمَا يَحْتاجُ إِلَى الظُّلْمِ الضَّعِيفُ ، وَ قَدْ تَعالَيْتَ يَا إِلٰهِى عَنْ ذٰلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَعُوذُ بِكَ فَأَعِذْنِى ، وَ أَسْتَجِيرُ بِكَ فَأَجِرْنِى ، وَ أَسْتَرْزِقُكَ فَارْزُقْنِى ، وَ أَتَوَكَّلُ عَلَيْكَ فَاكْفِنِى ، وَ أَسْتَنْصِرُكَ عَلىٰ عَدُوِّى فَانْصُرْنِى ، وَ أَسْتَعِينُ بِكَ فَأَعِنِّى ، وَ أَسْتَغْفِرُكَ يَا إِلٰهِى فَاغْفِرْ لِى ، آمِينَ آمِينَ آمِينَ
کپی با ذکر صلوات به نیت سلامتی و تعجیل امر ظهور امام زمان عج
💥🎇💥🎇💥
از اعمال امشب خواندن
🧮 #هـزار مرتبه «تسبیحات عشر»
⇣⇣⇣⇣⇣⇣
1️⃣ سُـبْـحـٰانَ ٱݪّـَذیٖ فِـۍٱݪّـسّـَمـٰاءِ عَـرْشُــهُۥ ❀
✨منزّه است خـدایـی که عرشش در عالم بالاست
2️⃣ سُـبْـحـٰانَ ٱݪّـَذیٖ فِـۍٱلْـاَرْضِ حُـكْـمُــهُۥ ❀
✨منزّه است خـدایـی که حکمش در زمین است
3️⃣ سُـبْـحـٰانَ ٱݪّـَذیٖ فِـۍٱلْـقُـبُـورِ قَـضـٰاؤُهُۥ ❀
✨منزّه است خـدایـی که فرمانش در گورهاست
4️⃣ سُـبْـحـٰانَ ٱݪّـَذیٖ فِـۍٱلْـبَــحْـرِ سَـبـيٖـلُــهُۥ ❀
✨منزّه است خـدایـی که راهش در دریاست
5️⃣ سُـبْـحـٰانَ ٱݪّـَذیٖ فِـۍٱݪّــنّـٰارِ سُـلْـطـٰانُــهُۥ ❀
✨منزّه است خـدایـی که سلطنتش در آتش است
6️⃣ سُـبْـحـٰانَ ٱݪّـَذیٖ فِـۍٱلْـجَـنّـَةِ رَحْـمَـتُــهُۥ ❀
✨منزّه است خـدایـی که رحمتش در بهشت است
7️⃣ سُـبْـحـٰانَ ٱݪّـَذیٖ فِـۍٱلْـقـيٖـٰامَـةِ عَـدْلُــهُۥ ❀
✨منزّه است خـدایـی که عدالتش در قیامت است
8️⃣ سُـبْـحـٰانَ ٱݪّـَذیٖ رَفَـعَ السَّـمـٰاءَ
✨ منزّه است خـدایـی که آسمان را برافراشت
9️⃣ سُـبْـحـٰانَ ٱݪّـَذیٖ بَـسَـطَـ ٱلْـاَرْضِ
✨منزّه است خـدایـی که زمین را بگستراند
🔟 سُـبْـحـٰانَ ٱݪّـَذیٖ لٰا مَـلْـجَـاَ وَ لٰا مَـنْـجـٰا مِـنْـهُ اِلّٰا اِلَـيْـهِ
✨منزّه است خـدایـی که پناهگاه و نجاتـی از او جز به او نیست.
📚مفاتیح الجنان
#شبعرفه/ شب نهم ماه ذیالحجه
🔸عرفه
روز نهم ذیالحجه را عرفه میگویند. عرفات نام جایگاهی است که حاجیان در روز عرفه در آنجا توقف میکنند و به دعا و نیایش میپردازند. عرفه جایگاه بلندی در میان مسلمانان دارد و نیایش و عبادت در شب و روز آن بسیار سفارش شده است. سفره های جُود و احسان پروردگار برای انسان گسترده و شیطان خشمناکترین اوقات را خواهد داشت. توبه در آن مقبول و دعا مورد استجابت است. روایت شده که حضرت امام زین العابدین (ع)در روز عرفه صدای سائلی را شنید که از مردم تقاضای کمک مىنمود. امام به او فرمود: واى بر تو آیا در این روز از غیر خدا تقاضا مىکنى؟ حال آن که در این روز امید مىرود که بچههاى در شکم هم از فضل خدا بی نصیب نمانند و سعید شوند.
🔸برخی از اعمال شب و روز عرفه
شب عرفه:
-زیارت امام حسین(ع)
-دعاء اللّهُمَّ مَنْ تَعَبَّاَ وَ تَهَیَّاَ را که در روز عرفه و شب و روز جمعه نیز وارد است، خوانده شود
روز عرفه:
-روزه
-غسل قبل از شروع اعمال
-زیارت امام حسین(ع) که افضل اعمال این روز است و برای آن ثواب هزار حج و هزار عمره نوشته شده.
-دو رکعت نماز زیر آسمان بعد از نماز عصر. رکعت اوّل بعد از حمد، توحید و در دوم بعد از حمد، قُل یا اَیُّهَا الْکافِروُنَ خوانده شود.
تسبیحات حضرت رسول صَلَّى اللهِ عَلِیهِ وَ آله در روز عرفه
-دعای #امام_حسین(ع) در روز #عرفه🍀
التماس دعای فرج
✨﷽✨
✍چند شب پيش عنکبوتی را كه گوشهی اتاق خوابم تار تنيده بود، ديدم. خیلی آرام حركت میكرد. گويی مدتها بود كه آنجا گير كرده بود و نمیتوانست برای خودش غذايی پيدا كند. با لحنی آرام و مهربان به او گفتم: «نگران نباش كوچولو، الان از اينجا نجاتت ميدم!» يک دستمال کاغذی در دست گرفتم و سعی كردم به آرامی عنكبوت را بلند كنم و در باغچهی خانهمان بگذارمش. اما مطمئنم كه آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من میخواهم به او حمله كنم! چون فرار كرد و لابهلای تارهايش پنهان شد. به او گفتم: «قول ميدم به تو آسيبی نزنم.»
سپس سعی كردم او را بلند كنم. عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يک توپ جمع شد و سعی كرد لابهلای تارهايش پنهان شود. ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتی نمیكند. از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است. بسيار غمگين شدم. عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم. به نرمی زير لب زمزمه كردم: «من نمیخواستم به تو صدمهای بزنم، میخواستم نجاتت بدهم. متاسفم كه اين را نفهميدی!» درست در همان لحظه فكری به ذهنم خطور كرد. از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسی نيست كه خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و دردها و رنجهای ماست آزرده میشود و میخواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت میكنيم و دست و پا میزنيم و داد و فرياد سر میدهيم كه: «كه چرا اينقدر ما را مجبور ميکنی كه تغيير كنيم؟»
🔺 شايد هر كدام از ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را برای نجات خودمان حمله تلقی میكنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نمیزديم تا چند لحظهی ديگر خود را در باغچهای زيبا میديديم.
🌸🌸🌸
🌺 ياعلىُّ ياعلىُّ ياعلىّ
پیامبر صلی الله علیه و اله درباره
روز غدیر فرمودند :
روز غدیر بهترین اعیاد امت من است ،
و آن همان روزی است که خداوند به من
دستور داده برادرم علی بن ابی طالب را
برای امتم منصوب نمایم.... قسم به خدایی که مرا به پیامبری مبعوث کرد
و بر همه خلایق برگزید ، من علی را در
زمین منصوب ننمودم تا خداوند او را
در آسمانها معرفی کرد و ولایت او را
بر ملائکه و اجب نمود.
📘 بحارالانوار: ج ۳۷ ص۱۰۹ ح ۲.
🌸🍃
صبرا قشم ( نشر خوبیها)
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وهفت مطمئن باشید. محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_وهشت
ــ مامان!
ــ جانم؟! مهیا چطوره؟!
ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه.
دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت :
ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا...
به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت...
ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم.
مریم برگه ها را از دست مهیا کشید.
ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه...
ـ گندش نکن بابا...
مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست.
ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت...
مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت. آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان برود و دستش را بخیه بزند.
ــ پس الان چیکار کنم؟؟
ــ برو خونه استراحت کن!
مهیا از جایش بلند شد.
ــ پس من میرم خونه.
ــ بسلامت. سلام برسون.
مهیا از پایگاه خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک محله رفت. تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب بخواند و نزدیک اذان برای مناز به مسجد برود. روی یک نیمکت نشست. کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود.
یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد. امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود.
مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد.
ــ نازی...
نازی لبخندی زد.
ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا...
ــ گفته بود که از اهواز رفتیم.
مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز...
مهیا با تعجب گفت:
ــ کرج؟؟
ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم.
مهیا با ناراحتی تایید کرد.
ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟!
ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست.
ـ نمیدونم چی بگم...؟!
ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی...
ــ منظورت چیه؟؟
ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی...
مهیا با صدای بلند گفت:
ــ چی؟؟
ــ چته داد نزن...
ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟!
ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام!
مهیا پوزخند زد.
ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!!
ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره.
نازنین سر پا ایستاد.
ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده.
مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد.
ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می کنی ها؟
انگشت را به علامت تهدید تکان داد.
ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟!
کیفش را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد...
سلام نمازش را داد و به سجده رفت. بوی گلاب سجاده اش، احساس خوبی به او داد. نفس عمیقی کشید.
آنقدر از حرف های نازنین عصبی شده بود؛ که دیگر به مسجد نرفت. حرف های نازنین را باور نداشت
. او آنقدر به شهاب اعتماد داشت و اورا باور داشت، که حرف های نازنین نتوانست حتی ذره ای شک،
در دلش ایجاد کند. ولی چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، دلیل نازی برای گفتن این حرف ها بود.
ــ مهیا مادر؛ بیا شام بخور...
با صدای مادرش، سریع بوسه ای به مهر زد و سجاده اش را جمع کرد.
به آشپزخانه رفت و روی صندلی نشست.
ــ به به... چه بویی... چه غذایی...
مهلا خانم، کاسه ی سالاد را روی میز گذاشت و کنار احمد آقا نشست.
ــ نوش جان مادر!
احمد آقا بشقاب مهیا را برداشت و برایش برنج گذاشت و به سمتش گرفت.
ــ شهاب زنگ نزد مهیا جان؟!
مهیا بشقاب را گرفت و ناراحت گفت:
ــ ممنون. نه زنگ نزد. تو ماموریت نمیتونه زنگ بزنه.
احمدآقا سری تکان داد. مهیا دیگر اشتهایی نداشت و تا آخر فقط با غذایش باز می کرد.
ــ خیلی ممنون مامان!
ــ تو که چیزی نخوردی دخترم!!
ـ سیرم مامان با مریم تو پایگاه کلی خوراکی خوردیم.
ــ مادر اینقدر چیپس و پفک نخورید. معده هاتونو داغون میکنین...
#ادامه_دارد