فرزند کریم، سرفرازی میکرد
مانند حسن حماسه سازی میکرد
این شیر، سپاه کوفه را دست انداخت
با مرگ چه کودکانه بازی میکرد
رباعی
«کرامت نعمت زاده»
🏴 @sad_dar_sad_ziba 🏴
🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ارزش و اثر #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🎤 «دکتر سعید جلیلی»
با نگاهی به خطبه ی منای امام حسین (درود خدا بر او)
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
نه موانع میتوانند شما را متوقف کنند،
نه مشکلات و نه آدمها.
⛔️ تنها کسی که شما را متوقف میکند
خودتان هستید!
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇦🇪 بارندگی و سیل در #امارات
کشوری که گفته می شد سامانه ی گسترده ی زهکشی دارد!
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
تا رهایی کامل، هرگز تسلیم نشو!
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 تبلیغ #مصرف_زدگی و #تجملگرایی در تبلیغات صدا و سیمای جمهوری اسلامی
🎤 «علی اکبر ایمانی»
امام جمعه ی لواسانات
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀
👦🏻 وقتی با پسرتان صحبت میکنید، جملات واضح، منطقی و به دور از هر توضیح اضافی و حاشیه را انتخاب کنید. چون پسرها از توضيحات اضافی و مكالمات طولانی كلافه شده و شروع به لجبازی میکنند.
👧🏻 اما وقتی با دخترتان صحبت میکنید بيشتر با كلمات بازی كنيد و مكالمه تان را طولانی تر كنيد و از مثالهای زياد استفاده كنيد و صحبتهايتان را با بازيهای دخترانه همراه كنيد. دختربچه ها با صحبتهای طولانی شاد و سرگرم میشوند.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۳ : با این حساب، قضایا باید خیلی جدی باشه که آقا سهیل، این قدر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش۱۴ :
ــــ خُب حالا که حرفامون رو زدیم، بهتره که تا بابا سهیل نیومده، زودتر بری که اگر بیاد و تو رو این جا ببینه، سخت عصبانی می شه.
ــــ باشه... من می رم، اما نه به خاطر بابا جان سهیلت.
بلکه به خاطر خودت می رم که از من درخواست می کنی برم.
اگر چه دوست دارم ساعت ها بشینم و باهات صحبت کنم، ولی می رم و این هم می گذارم به حساب سختی های عاشقی.
از سرِ میز صبحانه بلند شدم و بدون اینکه از خاله مریم خداحافظی کنم، از خانه ی آن ها خارج شدم.
🌿🌿🌿🍃🌿🌿🌿
ظهر شده بود. بدون این که متوجه شده باشم، ساعت ها در خیابان های تهران پرسه زده بودم.
گرسنگی فشار آورده بود که متوجه شدم وقت ناهار هم گذشته؛ ساعت دو بعد از ظهر بود.
اصلاً نمی دانستم کدام خیابان هستم و چه قدر راه رفته ام.
اولین مغازه ساندویچ فروشی را که دیدم وارد شدم و «سوسیس بندری» سفارش دادم.
تا آماده شدن ساندویچ از فروشنده پرسیدم:
آقا ببخشید! این جا کجاست؟
طرف، نگاهِ مشکوکی به من انداخت و پرسید:
«یعنی چی که این جا کجاست؟
خُب معلومه که ساندویچیه دیگه.
ببین داداش، اگر پول مول نداری و می خوای آخرش دبّه در بیاری و ننه من غریبم بازی راه بندازی و بگی کیف پولم رو زدند، از همین حالا بگو که آخر سر، کارمون به دعوا معوا نکشه.»
اولش خیلی بهم برخورد.
اما بعدش حق را به فروشنده دادم.
آن قدر آدم های این چنینی زیاد شده بود که راست و دروغش را نمی شد تشخیص داد.
لبخندی زدم و گفتم:
«نه... منظورم اینه که این خیابون اسمش چیه؟»
ــــ خیابان «سرچشمه».
نکنه حواس پرتی داری... هان؟
ــــ نه بابا... ساندویچ رو بیار که دارم غش می کنم.
خیالت هم از بابت پولش راحت باشه.
خیابان «سرچشمه»... عجب؟
با این حساب خیلی راه رفته بودم و متوجه نشده بودم.
به هر حال بعد از خوردن ساندویچ، پارکی پیدا کردم و روی یکی از صندلی های آن دراز کشیدم و از زور خستگی، نفهمیدم کِی خوابم برده بود.
وقتی بیدار شدم که دیگر شب شده بود و من هم حوصله ی درست و حسابی نداشتم.
یک تاکسی گرفتم و راهی خانه شدم.
توی راه واقعاً گیج و منگ شده بودم.
فکر این که با چه پولی و با چه کَلکی بتوانم راهی آلمان شوم، دیوانه ام کرده بود.
هرچه فکر می کردم عقلم به جایی قد نمی داد.
آخر هم بدون این که نتیجه ای بگیرم، خسته و کوفته به سر کوچه مان رسیدم.
کوچه ای که همیشه آن موقع شب خلوت بود و پرنده پر نمی زد.
اما آن شب شلوغ به نظر می رسید.
درِ خانه ی ما هم باز بود و نور چراغ های حیاط، داخل کوچه را نیز روشن کرده بود.
از این وضعیت داشتم نگران می شدم و کمی هم ترسیده بودم.
آهسته آهسته قدم بر می داشتم و با هر قدمی، فکرهای ناجوری به ذهنم خطور می کرد.
بالأخره چهار شانه جلوی در ورودی ایستادم.
تا نگاهم به ایوان افتاد، ناخودآگاه پاهایم سست شدند.
اگر چهار چوبِ در را نگرفته بودم، حتماً روی زانو هایم خم می شدم.
زانو هایم توان ایستادن نداشتند.
پارچه ی مشکی آویزان شده از ایوان منزل، حرف های بسیاری را بازگو می کردند.
چشم هایم را بستم و آهسته توی چهار چوب در نشستم.
صدای گریه های خفیفی هم از داخل خانه به گوش می رسید.
از سردرد داشتم منفجر می شدم.
با دیدن اوضاع، حدس هایی زده بودم اما هنوز دقیقاً نمی دانستم چه خبر شده که با ظاهر شدن حاج عبدالله با پیراهن مشکی در ایوان، همه چیز را فهمیدم.
مامان منیر... مامان منیر مرده بود!
ناخودآگاه اشک از دیدگانم جاری شد.
بقیه ی ماجرا هم یادم نمی آید.
وقتی به هوش آمدم ظاهراً صبح شده بود و من در اتاقم، روی تخت خوابم دراز کشیده بودم.
صدای نوای قرآن، تمام فضای منزل و حیاط را در بر گرفته بود.
سراسیمه از جا بلند شدم.
سوزش دست چپم، مرا متوجه سِرُمِ وصل شده به دستم نمود.
یعنی چه؟
چرا سرم چرا وصل کرده اند؟
داشتم به مغزم فشار می آوردم که قضیه چیست و چرا من به این حال و روز افتاده ام که عمو جلال، وارد اتاقم شد و با گریه و زاری خودش را به من رساند و ضمن عرض تسلیت، مرا در آغوش کشید.
تازه جریان دیشب به یادم افتاد؛
بغض گلویم را می فشرد؛ احساس می کردم که اگر الآن گریه نکنم، راه گلویم تا ابد بسته خواهد ماند؛ بی اختیار زدم زیر گریه.
عمو جلال هم با ترغیب من به گریه کردن تأکید می کرد که:
«گریه کن عمو جان، گریه کن.
راحتت می کنه.
گریه کن عمو جان، داغ از دست دادن مادر، کم داغی نیست.»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🔷 الماس از تراش و
انسان از تلاش می درخشد!
🔹 صادق باش
هنگامی که مستمندی!
🔹 ساده باش
وقتی که ثروتمندی!
🔹 مؤدب و پوزش پذیر باش
آن گاه که نیرومندی!
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
تو می خواهی پر از اخلاص باشی
نگهبان حریم یاس باشی
اگر یار حسینی، می توانی
برای تشنه ها عباس باشی
🚩 @sad_dar_sad_ziba 🚩
🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✉️ نامه ای برای پدری که هست و نیست!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش۱۴ : ــــ خُب حالا که حرفامون رو زدیم، بهتره که تا بابا سهیل نیو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۱۵ :
ظاهراً دیشب چون خیلی خسته بودم و از طرفی هم فشار عصبی بالایی را تحمل کرده بودم، با دیدن لباس مشکیِ حاج عبدالله، شوکه شده و غش کرده بودم و متأسفانه وقتی به هوش آمدم که صبح شده بود.
عمو جلال ادامه داد:
«عمو جان اگر فکر می کنی مشکلی نداری و می تونی از جات بلند بشی، بهتره که کم کم آماده بشی و بریم بیرون؛ مردم منتظرند.»
حاج عبدالله همچنین تأکید کرده بود که تا مجتبی جنازه ی مادرش را ندیده، نباید جنازه را تشییع کنیم.
حتی فکر این کلمات هم مرا آزار می داد؛ چه برسد به واقعیت و حقیقت.
من کجا و جنازه ی مادر دیدن کجا؟
اصلاً طاقتِ دیدن نداشتم.
تازه نمیدانستم باید چه کار کنم.
از طرفی، رویِ دیدن مامان منیر را هم نداشتم.
اما به هر حال بلند شدم و با کمک عمو خودم را به جلوی اتاق مامان منیر رساندم.
بی اختیار خودم را روی جنازه انداختم و های های گریه می کردم.
نمی دانستم چه کسانی در اتاق هستند، اما با گریه ی من، آنها هم گریه های بلندی سر داده بودند.
نمی دانم چه کسی مرا با زور از روی جنازه ی مامان منیر بلند کرد، ولی به هر حال مرا از اتاق خارج کردند.
عمو جلال، یک پیراهنِ مشکی به دستم داد و گفت:
«عموجان پیراهنت را عوض کن که مردم در حیاط منتظرند تا تشییع جنازه صورت بگیرد.»
آن روز بسیار سخت هم گذشت و حالا دیگر مامان منیر در بین ما نبود.
او در «بهشت زهرا» آرمیده بود و به نظر من تازه به آرامش رسیده بود و از این بیماری سخت و مشقت بار خلاص شده بود.
من مانده بودم و حاج عبدالله؛ پدرم!
بعد از مرگِ مامان منیر، تازه مفهوم پدر و مادر داشت برایم رنگ و بویی می گرفت.
آری حاج عبدالله؛ پدر من.
پدری که غیر از روز تشییع جنازه ی مامان منیر، هیچ گاه او را گریان ندیده بودم.
آدمی استوار و مذهبی.
اما با تمام این تفاسیر، رفتن مامان منیر هم باعث نشد که من به حاج عبدالله نزدیکتر شوم.
نه تنها نزدیکتر نشدم، بلکه دورتر هم شدم!
باز صد رحمت به زمانی که مامان منیر زنده بود.
به هر حال به خاطر مامان منیر هم که شده بود، صبحانه و ناهار و شام را که کنار تخت او و باهم می خوردیم.
اما بعد از او، حاج عبدالله هم از دل و دماغ افتاده بود و دیگر از آن صبحانه ی به موقع و نان تازه و ناهارهای مفصلِ ایرانی خبری نبود.
همین هم باعث شده بود که حتی در طول شبانه روز، یک بار هم همدیگر را نبینیم.
او صبح زود به مغازه می رفت و غروب برمی گشت و من هم غروب بیرون می رفتم و دم دمای صبح برمی گشتم.
این هم گوشهای از تقدیر پُر پیچ و خمِ من بود.
🌿🌿🌿🌾🌿🌿🌿
در مقابل این تقدیر، تسلیم شده بودم.
اما آن چیزی که مرا بسیار به خود مشغول کرده بود و ناراحتم می کرد، عدم حضور الهه و خاله مریم در تشییعِ جنازه و حتی بعد از آن بود.
بی انصاف ها حتی برای سر سلامتی دادن و تسلیت گفتن هم نیامدند.
حالا خاله مریم را می شد توجیه کرد، اما الهه را چی؟
ناسلامتی مادر شوهرش مرده بود و باید هر طور شده بود، می آمد.
به هر حال آنها نیامدند و من هم تا یکی دو هفته هنوز گیجِ ضربه ی مرگ مامان منیر بودم و حال و حوصله ی سراغ گرفتن از آنها را نداشتم.
بعد از دو هفته که حالم کمی بهتر شد، رفتم سراغ الهه.
درب منزلشان را زدم.
آقا یونس، مستخدمشان درب را باز کرد.
بعد از احوالپرسی، مرگِ مامان منیر را تسلیت گفت.
فوراً فهمیدم که الهه و خاله مریم هم از مرگ مامان منیر خبر داشتند و عمداً تشییع جنازه نیامده اند.
به هر حال از او تشکر کردم و جویای الهه و خاله مریم شدم.
آقا یونس گفت:
آقا سهیل و بچه هاشون هفته ی پیش رفتند آلمان.
فکر نکنم حالا حالا هم برگردند.
چون تمام دارایی و اموالشان را فروختند و پرواز کردند.
حتی این خونه را هم فروختند. من و زنم هم چند روز دیگر بیشتر فرصت نداریم که اینجا را تخلیه کنیم و...»
ــــ عجب! پس همه چیز را فروختند و در رفتند.
ــــ آره آقا! خیلی هم عجله داشتند، می گفتند اوضاع مملکت خیلی به هم ریخته است، پس هر چه زودتر بریم بهتره.
راستی خوبه که شما تشریف آوردید،
چون مونده بودم اگر ما از این جا بریم، چه طوری پیغام خانم رو به شما بدم.
ـــــ پیغام؟! پیغام کی؟
ــــ پیغام الهه خانم، روز آخری که می خواستند بِرَن، الهه خانم من رو صدا کرد و یک نامه به دستم داد و گفت این امانت رو برسونم دست شما.
خوشحال شدم و از این که الهه تا این حد هم به فکر من بوده، راضی بودم.
نامه را گرفتم و سراسیمه بازش کردم.
وقتی نامه را می خواندم دست هایم می لرزید.
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍂🍂🍂🍂
🔸 شمر دیروز
🔶 شمر امروز
🔹 کربلای دیروز
🔷 کربلای امروز
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
❗️
🔹🔹♦️🔹🔹
💧 گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز میشود.
🍀 گاهی با یک کلام، قلبی آسوده و آرام میشود.
🍁 گاهی با یک کلمه، انسانی نابود میشود.
💔 گاهی با یک بیمهری، دلی میشکند.
⚠️ مراقب این یکها باشیم.
در حالی که ناچیزند ولی خیلی اثرگذارند.
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹♦️🔹🔹
🍀🌸🍀
🔴 اشتباهات رایج در تربیت فرزند:
▫️قهر ممنوع!
با فرزندتان قهر نکنید. به جایش به او بگویید به زمان احتیاج دارید تا آرام شوید و بعد با او صحبت میکنید.
▫️کتک زدن ممنوع!
به جای کتک زدن اول نفستان را حبس کنید، اتاق را ترک کنید یا حواستان را به ضربان قلبتان ببرید.
▫️باج دادن ممنوع!
جیغ و دادهای فرزندتان را تحمل کنید، اما برای اجابت درخواست نادرستی که او دارد کوتاه نیایید. صبور باشید.
▫️تمسخر و سرزنش ممنوع!
به جای توهین، سرزنش و تحقیر از احساس خودتان بگویید. شما بالغ و بزرگسالید. باید بیان احساسات خود را بلد باشید.
▫️سرزنش خود ممنوع!
به جای سرزنش، خودتان را تشویق کنید. از امروز تغییر کنید. باور کنید شما میتوانید.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌌
#روستای_زیارتگاه
/ استان کرمان
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 کربلا در کربلا می ماند اگر #زینب نبود!
✋🏼 عرض اردات مداح آذری به حضرت زینب (درود خدا بر او)
🏴 @sad_dar_sad_ziba
🏴
48.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗓 سیزده سال از آن #زخم گذشت!
🔥 #فتنه_گران در عاشورای سال ۱۳۸۸ چه کردند؟
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
🔸 خطر #رسانههای_مسموم :
بعد از فتح مکه، پیامبر (ص) اعلام آزادی مطلق کردند و همه ی اهل مکه را عفو نمودند؛ اما شش نفر را استثنا کردند. چندین شاعر بودند که پیامبر (ص) این ها را مهدورالدم قرار داد و در مجلس عمومی گفت که هرکسی به این ها دست پیدا کرد، این ها را از بین ببرد؛ یعنی خطر این ها از خطر همه بالاتر است. دستور اکید داد که نمی خواهد محکمه تشکیل بدهید، نمی خواهد به قاضی نشان بدهید، هرکسی به این ها دست پیدا کرد کار را تمام کند. این ها شعرایی بودند که شعرشان در تمام عربستان رایج بود در #هجو مسلمان ها [و پیامبر (ص)].
🔹 «آیت الله حائری شیرازی»
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۵ : ظاهراً دیشب چون خیلی خسته بودم و از طرفی هم فشار عصبی بال
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۱۶ :
...« اولاً فوت خاله منیر را تسلیت میگم و از این که نتونستم سر بزنم، معذرت می خوام.
خُب هرکی ندونه، تو بهتر می دونی که من به تنهایی نمی تونم تصمیم بگیرم.
تابع بابا سهیل هستم و خُب اون هم... .
به هر حال امیدوارم که من رو ببخشی.
ثانیاً در مورد قول و قرارمون...
می دونم وقتی که بیایی و ببینی من رفتم و بدون خداحافظی هم رفتم، خیلی ناراحت می شی و کُفرت در می آد و بعید نیست کله شقی و عاشقیت، دست به دست هم بدهند و یه بلایی سر خودت بیاری!
لذا این نامه را نوشتم که خونت به گردنِ من نیفته.
به هر حال طولش نمی دم.
من هنوز هم سر قول و قرارمون هستم.
اگر تونستی توی آلمان یک کار درست و حسابی دست و پا کنی، من هم راضی به ازدواج می شوم.
پس تا بعد.
آلمان می بینمت.
در ضمن، شماره تلفن آلمان رو هم می نویسم که وقتی به آلمان رسیدی من رو در جریان بذاری... فرانکفورت،... ۲۰۴۹»
از این که این نامه در دستم بود احساس غرور می کردم.
از طرفی هم دلم حسابی گرم شده بود که حداقل یک مدرک کتبی و وعده و وعید نوشته شده در دست دارم که بعداً نمی تواند انکار کند و بزند زیر قولش.
نامه را داخل پاکت گذاشتم و از آقای یونس خداحافظی کردم و خارج شدم.
🌿🌿🌿✨🌿🌿🌿
یک ماه تمام، این در و آن در زدم تا راهی برای رفتن به آلمان پیدا کنم که نشد.
اوضاع مملکت هم حسابی به هم ریخته بود.
مردم بی محابا به کوچه و خیابان می ریختند و شعارهای ضد شاه می دادند!
ــــ مرگ بر شاه
ــــ درود بر خمینی
عجب مردمی شده بودند!
مردمی که تا دیروز جرأت بدگویی از اعلی حضرت را، حتی در پستوهای خانه هایشان نداشتند، حالا یک شبه، رستم دستان شده بودند و وسط کوچه و بازار هوار می کشیدند و به اعلی حضرت ناسزا می گفتند.
تازه شایعه کرده بودند که اعلی حضرت فرار کرده.
عجب مردمِ دروغگویی.
اعلی حضرت تا آخرین نفس در مقابل اخلالگران خواهد ایستاد.
او فدایی ایران است.
حتی لازم باشد جانش را هم نثار مبارزه خواهد کرد.
اما در این میان نمی دانستم چه چیزی گیر حاج عبدالله می آمد که هر روز با دوستانِ عجیب و غریبش، گعده* میگرفتند و به اصطلاح جلسه داشتند.
من که از این چیزها خبر نداشتم و دوست هم نداشتم ذهنم را مشغول این چیزها کنم.
آدم های خطرناکی به منزلمان رفت و آمد میکردند.
به هرحال اوضاع بی ریخت تر از آن بود که بشود تصور کرد.
در همان روزها، یک شب به دعوت یکی از دوستان در یک مهمانی شرکت کرده بودم.
حرف از اوضاع مملکت و فرارِ از مملکت شد.
بحث داغی بود که بیشتر از همه به درد من می خورد.
یکی از بچه ها به نام «فرزاد» گفت:
«ما که دو سه روز دیگه قاچاقی می زنیم به ترکیه و از اون جا هم به هر جا که دلمون خواست، پرواز می کنیم .»
سریع پرسیدم:
«آلمان هم می شه»
ــــ آره پسر... چرا که نه؟! سختیش تا ترکیه است.
ــــ چه جوری باید رفت؟
ــــ کاری نداره... اراده کنی حلّه.
فقط یه کم مایه پیله می خواد و بس.
یه شبه، اون وَرِ مرزی.
استانبول و بعدش هم ویزا برای هر نقطه ی دنیا...
[* گعده: به معنای نشستن، دوره گرفتن و دور هم نشستن است.]
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🏴 حسینیه و هیئت راستین!
💠 «امام موسی صدر»
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 چرا در نظام تحت ولایت #ولی_فقیه، عدالت برقرار نشده است؟
🔹 چرا در حکومت #امیر_المؤمنین (درود خدا بر او) عدالت برقرار نشد؟
🔹 در حکومت #امام_زمان (درود خدا بر او) عدالت چه گونه برقرار خواهد شد؟
❇️ پاسخ بر اساس یکی از آیات قرآن کریم
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─